رمان طلا

رمان طلا پارت 130

0
(0)

 

 

اصلا هیچ ایده ای که الان چه زمان از روز است نداشتم.

 

کجا رفته بود؟یعنی نمی دانست صبح اولین شبی که با هم بودیم باید در کنارم باشد‌؟

 

با دست گوشه چشمانم را فشار دادم و نفسم را بیرون فرستادم.

 

– خب شاید کار واجب داشته بیچاره

 

+کار واجب؟ چه کاری واجب‌تر از من الان؟ اصن شاید از دل درد مردم

 

– کی از یه دل درد ساده میمره؟

 

+خیلیا

 

خودم با خودم در جنگ بود.

 

نیمی از قلبم میگفت شاید کار مهمی داشته نیمی دیگر بی منطق بود می‌گفت حتی اگر کار هم داشت نباید می‌رفت .

 

اصن شاید رفته بود نان بگیرد برای صبحانه که احتمالش صفر بود او هیچ وقت از این کارها نمی‌کرد.

 

لعنت به من باورم نمی‌شد در این سن‌وسال در رختخواب دراز کشیدم و دارم مثل بچه‌های کوچک بهانه بگیرم.

 

اما من واقعاً دلم او را می‌خواست…

آغوشش را…

دستان نوازشگرش را…

گوشم محتاج شنیدن حرف‌های دلبرانه اش بود.

 

 

 

 

به طرفی چرخیدم و ملافه را کامل روی بدن برهنه‌ام کشیدم نیاز به خوردن یک مسکن داشتم.

فکرم مشغول بود ،سعی کردم بلند شود با وجود خستگی زیادی که در بدنم بود.

 

هنگام ایستادن زیر دلم تیر خیلی بدی کشید، باعث شد خم شوم تا دردش بیفتد.

 

نباید ناگهانی سر پا می ایستادم، این بار آرام‌آرام صاف شدم که دردی احساس نکنم.

 

ملافه را برداشتم و به‌دور خود پیچیدم و از اتاق بیرون رفتم.

 

فکر کردم گوشی در کیفم در سالن پذیرایی است اما یادم آمد دیروز از درمانگاه کیف وسایلم را نیاوردم.

 

نگاهی به ساعت روی دیوار انداختم ساعت شش صبح بود و هوا تازه روشن شده بود.

 

– آخه کجا رفتی تو الان؟

 

تلفن قدیمی ای گوشه‌ی کابینت در آشپزخانه بود.

 

البته هیچ‌وقت ندیده بودم که زنگ بخورد و خودم هم استفاده نکرده بودم.

 

 

 

 

گوشی را برداشتم با بوقی که خورد فهمیدم کار می کند.

 

شماره داریوش را گرفتم، بوق ها پشت سرم بدون مکث می‌گذشتند.

 

جوشش معده خالی‌ام را از استرس احساس کردم. هرجور سعی می‌کردم دیدم را نسبت به این قضیه مثبت کنم نمی‌شد.

 

شماره‌اش را این‌بار با دست و دل لرزان گرفتم.

 

بوق‌های خالی و بدون جواب در گوشم سوت می‌کشید. گوشی را گذاشتم و باز برداشتم.

 

این بار دکمه‌ها را با دقت گرفتم تا مبادا در دفعه‌های قبل شماره ها را اشتباه زده باشم اما باز بی‌جواب ماندم.

 

نه‌تنها این‌بار بلکه پانزده بار بعدش هم بی‌جواب ماندم.

 

درد دلم کلا فه ام کرده بود و هر لحظه دردش بیشتر می‌شد. پاهایم از سرپا ماندن خسته شده بودند همان‌جا روی زمین نشستم.

 

روز بعد از بهترین شب زندگی‌ام به کابوس تبدیل‌شده بود .

 

الان باید با نازونوازش او از خواب بیدار میشدم اما تنها و بدون لباس با ملافه روی سرامیک سرد آشپزخانه نشسته بودم.

 

این ها اصلا مهم نبود، فقط خدا کند بلایی سر او نیامده باشد.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا : 0

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا