رمان رأسجنون پارت 130
ترمه خوشحال کوسن در دستش را پرت کرد و حالا نوبت واکنش او بود که چشمانش از ذوق گرد شوند و برق مشهودی بزنند.
– جانِ من بابا؟
شاهین خندان جواب داد:
– آره بابا!
تیام بود که خودش را به سمت پدرش کشید.
– یعنی الان داستان آشنا شدنشون و اینجور چیزا اوکیه دیگه؟
– بله بابا اوکیه!
تیام خوشحال دستانش را بهم کوبید.
– وای اینم تموم شد رفت…هیلا داریم شوهرت میدیم از دستت خلاص شیم!
در حالی که خندهاش گرفت بود دنبال کوسن دیگری برای کوبیدن به ملاج پسرک پررو میگشت.
– حالا نیاز نیست به خودت خیلی زحمت بدی تمام کوسنا پیش ماست!
هیچ جوره نمیتوانست جلوی لبخند گشاد شدهای را بگیرد.
– کوفت!
ترمه آرام زمزمه کرد:
– حواست به اون نیشت باشه بابا بدجور زیر نظرت داره!
با خنده جواب داد:
– چیکار کنم خب دست خودم نیست! از بسکه خوشحالم به زور دارم جلوی خودمو میگیرم جلو عمو آبروریزی درنیارم!
ترمه سری به نشانهی تأسف تکان داد و شاهین اجازه نداد پچ پچشان ادامهدار شود:
رأس جـنون🕊, [03/05/2025 05:42 ب.ظ]
#رأسجنون
#پارت۷۵۶
– حالا شما منو به یه نهار دعوت نمیکنین؟
– چی دوست دارین عمو؟
شاهین چشمکی زد و دستش را دور گردن تیام انداخت.
– هر چی باشه فقط خونگی باشه…اصلا علاقهای به این غذای بیرون ندارم!
***
– وای فکر نکنم این شال کرمیه بهم بیاد بیا بیخیال این بشیم یه رنگ دیگه بردارم!
– ادامه بدی برمیگردم همچین دستمو میکوبم تو دهنت که ندونی از کجا خوردی! وقتی میگم این شالو میپوشی یعنی میپوشی وسلام!
ترمه در حالی که سعی میکرد جلوی خندهاش را بگیرد لب باز کرد:
– ترانه جون حالا لازم نیست انقدر باهاش خشن باشی خودش داره از دست میره!
ترانه با حفظ همان اخم غرید:
– اتفاقا خوبش میکنم، به حرفش گوش کنم معذرت میخوام ولی تر میزنه به این سر و شکلش و مادر شوهرش ببینش درجا سکته رو میزنه!
آرام زمزمه کرد:
– کو تا مادر شوهر شدن!
– بالاخره که باید مادر شوهرش کنی یا نه؟
– خب…خب…شاید نپسنده اصلا!
ترمه با چشم غرهی خاصی از روی تخت بلند شد و در حالی که به سمت در قدم برمیداشت جواب داد:
– ترانه جون به نظرم به همین شیوه ادامه بده واقعا لیاقت خوبی نداره!
ترانه با خنده ابرویی بالا انداخت.
– حال کردی؟ حتی ترمه هم باهام موافقه! بپوش اینو بدبخت کم حرص منو درار.
رأس جـنون🕊, [04/05/2025 09:03 ب.ظ]
#رأسجنون
#پارت۷۵۷
چشمانش را مظلوم بالا گرفت و به ترانهی غد نگاهی انداخت. ترانه تا ته ماجرا را گرفته سری برایش تکان داد و لب باز کرد:
– چته؟ اینجور نگام میکنی فکر نکن کوتاه میآم ولی حرفتو بزن!
– زشت شدم؟
ترانه حرصی لب بهم فشرد.
– کاش دستم برای فحش دادنت باز بود…کاش!
– جدی باش تران!
ترانه اخم کرده برگشت و در کمد را به محکمترین شکل ممکن بست.
– جدیم…مثل آدم اینو میپوشی و برای اعتراض دهنت رو باز کردی نکردیا! قول نمیدم جلوی خودمو بگیرم و جدی جدی کتکت نزنم!
نگاهی به سر تا پایش انداخت و کت شلوار مجلسی سبز یاقوتیاش را از نظر گذراند. زیادی در تنش زیبا بود اما امروز به قدری دچار وسواس شده بود که هیچ جوره نمیتوانست از خودش راضی باشد.
– هیلا نمیخوای دیر برسی که؟
به خودش آمده «نهِ» بلندی گفت.
– آفرین عزیزم لطفا زود این شالت رو بنداز سرت و این عطر رو هم بزن و بعد رفع زحمت کن لطفا!
چشم غرهاش را نصیب دخترک پررو کرد و شال را از دستش گرفته روی موهایش انداخت. پرهی شال را روی شانهاش فیکس کرد و دستس به دو تار موی ریخته روی صورتش کشید.
– پرفکت! عطر یادت نره.
چند پاف عطر زد و شیشه را به دست ترانه داد که دخترک بلافاصله کیف دوشی کرمی رنگ را به سمتش گرفت.
رأس جـنون🕊, [05/05/2025 09:36 ق.ظ]
#رأسجنون
#پارت۷۵۸
– اینم بگیر و بعدش تکمیل!
کیف را روی شانهاش انداخت و نگاه آخرش را روانهی دخترک درون آینه کرد.
– بسیار عالی! بسیار زیبا شدید خانم شرافت حالا محترمانه میتونی گورت رو گم کنی امروز انقدر رو اعصابم بودی بیشتر از این نمیتونم تحملت کنم!
با خنده مشتش را به بازوی ترانه کوبید.
– تو چرا جدیدا انقدر خشن و وحشی شدی تران!
ترانه لبخند تلخی روی لب نشاند و خودش را مشغول جمع و جور کردن وسایل روی میز کرد.
– زندگیه دیگه…کم و بیش زیاد داره اون وسط اعصاب و اخلاقت هم دستکاری میکنه!
هیلا به سمتش رفت و دست روی شانهاش گذاشت.
– چرا فکر کردی نفهمیدم مشکلی پیش اومده؟
بستن پلکهای ترانه را دید و به روی خودش نیاورد.
– منتها به روت نیاوردم چون منتظر بودم مثل همیشه خودت بیای و برام تعریف کنی…تموم این مدت فقط فکر کردم غریبهم که سراغم نیومدی!
ترانه هول زده به سمتش چرخید:
– نه بخدا نزن این حرف رو! اینجور نبود فقط…شرایط جوری نبود که حتی بخوام توضیح بدم…راستش علاقهای به یادآوریش نداشتم!
هیلا با لبخندی ملایمی او را درآغوش گرفت و آرام زمزمه کرد:
– فدای سرت! یه مدت که بگذره کلا فراموشت میشه اما همیشه بدون که تو هر لحظه من هستم و کنارتم…فراموش نکن اینو!
– میدونم و ممنونم بابت بودنت هیلا!
– وظیفهست.
رأس جـنون🕊, [06/05/2025 05:52 ب.ظ]
#رأسجنون
#پارت۷۵۹
ترانه جدا شد و حالا حال چشمانش بهتر از قبل بود.
– خیله خب بسه این لوس بازیا و فلان و اینکارا…جمع کن خودتو سریع باید بری یه وقت دیر نکنی زشت بشه!
لب باز کرد تا جوابش را بدهد که صدای ترمه بلند شد:
– هیلا اسنپ رسید پایین منتظره بدو!
ترانه دست روی دو طرف صورتش گذاشت و با طمأنینه شروع به حرف زدن کرد:
– استرس نداشته باش خب؟ هیچی نیست فقط یه دیدار سادهست برای آشنایی…یه توصیه از من رو همیشه یادت باشه، خودت باش هیلا…خودت بودن انقدری قشنگه که کیامهر معید با اون عظمت بهت دل داده، خودت باشی مادرش هم ازت خوشش میآد مطمئن باش!
پلکی زد.
– امیدوارم.
– برو که دیر نکنی!
سری تکان داد و بعد از نگاه آخرش، گوشی را برداشت و از اتاق بیرون زد. ترمه با دیدنش گوشی را پایین گذاشت و سوتی کشید:
– جونم به این تیپت دختر، چی بودی چیشدی تو؟
کتونی کرمی رنگش را با خنده بیرون آورد و به قول تیام علاقهاش به کتونی تمام نشدنی بود!
– جای تیام خالیه منو با این سر و تیپ ببینه!
– کلا نبینه بهتره چون گند میزنه به اعتماد به نفست.
صاف ایستاد و بوسی برای هر دو دختر فرستاد و با خداحافظی بلندی از خانه بیرون زد. سوار ماشین که شد ساعت را چک کرد؛ ساعت چهار و پونزده دقیقه بود و امیدوار بود که تا ساعت پنج به کافهی مدنظرش برسد.