رمان رأس‌جنون

رمان رأس‌جنون پارت 112

5
(1)

 

دلش هری ریخت و حس کرد رفت و آمد نفس‌هایش به مشکل خورد. چند پلکی پشت هم زد و چه کسی باور می‌کرد کیامهر معید با آن همه غرور و اخم می‌تواند انقدر احساسی رفتار کند؟

لبش را گزید و دستانش را از هیجان زیادی که در تنش چرخ می‌خورد، مشت کرد. کیامهر شانه‌اش را به صندلی تکیه داد و با چشمانی سراسر احساس به او خیره شده بود و او…

کم مانده بود زیر این نگاه زیادی قشنگ ذوب شود و چیزی از جان و قلبش باقی نماند.

– می‌…می‌شه…انقدر نگام نکنی؟

حق داشت بابت این همه احساس به پته پته بی‌افتد!
صدای تک خنده‌ی صدادار کیامهر نگاهش را به سمتش کشاند و…مانده بود برای این همه احساس نشسته در چشمان مرد بمیرد یا این خنده‌ی زیادی دلنشینش!

– خجالت کشیدی؟

مردمک در حدقه چرخاند و در تلاش برای پیچاندن بحث لب زد:

– چرا با من اینجوری کردین؟ راهای خیلی بهتری برای پایین آوردن من بود ها!

مرد ابرو درهم کشید و طول کشید تا پاسخ بدهد:

– مثل اون محسن گور به گور شده واست بپا گذاشته!

متعجب سرش را اندکی عقب فرستاد و بهت زده لب زد:

– چـی؟

کیامهر کلافه پوفی کشید و سرش را به سمت جلو شیشه‌ی جلو چرخاند:

– فرزین رو هیچکس نتونسته پیدا کنه و تنها کاری که از دستش برمی‌آد بپا گذاشتن واسه توئه!

رأس جـنون🕊, [19/12/2024 05:45 ب.ظ] #رأس‌جنون
#پارت۶۶۰

پلک محکمی زد و هر چه کرد هیچ دلیل موجهی برای اینکار پیدا نمی‌کرد! اصلا پیدا نشدن فرزین چه ربطی به او داشت؟

– چرا متوجه نمی‌شم که محسن به چه دلیلی اینکارو کرده!

– چون زورش نمی‌رسه برای عموت بپا بذاره و تنها آویزی که بهش چنگ بزنه تویی.

هیلا با حرص پوزخند تلخی زد.

– عموم می‌دونه؟

– نه به احتمال زیاد ولی از نظرم خودت شخصا بهش بگو.

دستی به گردنش کشید و نفسش را بلند بیرون داد. نمی‌دانست کی قرار است سایه‌ی نحس و شوم فرزین و پدرش از سرش برداشته شود. البته تا زمانی که مادرش زن آن مردک باشد این چرخه قرار بر ادامه داشتن دارد.

– پس تو چطور تونستی بیای تو پارکینگ؟

گوشه‌ی چشمان مرد چین خورد.

– باید اعتراف کنم که ترانه به شدت آدم مزخرفیه و به هیچ وجه حاضر نیست باهام همکاری کنه و مجبورم کرد یکم پلیس بازی دربیارم و با عموت هماهنگ شم.

ناتوان خنده‌ای کرد و پرسید:

– با عموم؟

کیامهر با آن حالت خنده‌دار صورتش دستی به پشت گردنش کشید و لب باز کرد:

– اگه بگم باورت نمی‌شه ولی جونم دراومد تا پشت گوشی براش بازیگری کردم تا باورم کنه!

اینبار خنده‌ی دخترک بلندتر شد.

– پس بگو شایان داشت با کی صحبت می‌کرد!

رأس جـنون🕊, [21/12/2024 02:45 ب.ظ] #رأس‌جنون
#پارت۶۶۱

یکهو خنده‌اش را قطع کرد و به سمت مرد چرخید.

– وایسا ببینم…دقیقا چجور با شایان هماهنگ کردی؟

– نگران نباش از هیچی اطلاع نداره فقط یکم نقش بازی کردم…فکر کردی اگه اطلاع داشت من انقدر راحت می‌تونستم ببینمت؟

با لبخند عمیقی لب بهم فشرد و سرش را بالا و پایین کرد. چقدر چشیدن طعم این حس برایش نهایت لذت را داشت؛ آنقدری که نگران تمام شدن این لحظات باشد!
با خودش زمزمه کرد:

– چقدر خوبه که عقب نکشیدی!

کیامهر سرش را جلو آورد و گنگ نگاهش کرد.

– چی گفتی؟

ابایی برای بلند گفتنش نداشت.

– گفتم که…چقدر خوبه که عقب نکشیدی و پای احساست موندی!

تعجب را در نگاه مرد خواند و لبخند نرمی به رویش پاشید.

– ممنونم که با وجودت باعث شدی احساس کنم دنیا می‌تونه جای قشنگی واسه زندگی کردن باشه!

اینبار تعجب به تن مرد سرایت کرد که تکان واضحی خورد. شاید هیچوقت همچین روزی را تصور نمی‌کرد، انقدر که بخواهد لبانش همچین کلماتی را بهم بزند اما…
گویا عشق می‌توانست آدم را عوض کند…آنقدر عوض کند که بخواهد قید غرورش را هم بزند.

کیامهر چند باری پلک زد و انگار باور چیزی که شنیده بود برایش سخت شده بود.

– من برم؟

رأس جـنون🕊, [22/12/2024 05:30 ب.ظ] #رأس‌جنون
#پارت۶۶۲

مرد کلافه دستی به صورتش کشید و نفسش را صدادار بیرون داد.

– من‌و خونه خراب کنی و دِ برو که رفتیم؟ انصافت‌و شُکر…ای کاش از احساس من خبر داشتی که هیچوقت از این حرفا نمی‌زدی!

از هیجان تک تک کلمات مرد، قلبش بیشتر از قبل فعالیت می‌کرد و حلاوت این عشق به زیر زبانش چسبیده بود.

– مگه احساست چیه؟

شیطنت نداشت اما قلبش محتاج شنیدن بود. دوست داشت تا ابد محتاج شنیدن و گوش دادن به احساساتش باشد. کیامهر با ناله تک خندی زد و سرش را کج کرد.

– احساسم؟ چی تو چشمام می‌بینی؟

سرش را کمی جلوتر برد تا بتواند به چشمان مرد بیشتر دسترسی داشته باشد. سرش را اندکی چرخ داد و متفکر لب زیرینش را گزید.

– هیچی…نچ…فقط دارم تصویر خودم‌و می‌بینم وگرنه هیچی تو چشمات نیست آقای معید!

دست کیامهر روی دسته‌ موی افتاده و معلق میان صورتش نشست.

– درست می‌گی…تو چشمای من هیچی جز تو وجود نداره خانم هیلا شرافت!

از نگاه خانه خراب کن مرد نفسش داشت بند می‌آمد. تا کی قرار بود این هیجانات را تحمل کند؟ قرار بود تا کی قلبش دیوانه‌وار خودش را به در و دیوار بکوبد؟
این‌همه هول و وَلا فقط برای یک جمله؟ قطعا معجزه‌ی عشق بود و بس…!

در حال حاضر و با این نگاه‌های خیره ماندن جایز نبود.

– فکر کنم بهتر باشه که برم!

رأس جـنون🕊, [23/12/2024 02:54 ب.ظ] #رأس‌جنون
#پارت۶۶۳

نفس حبس شده‌اش را بیرون فرستاد و با هیجانی که میان قلبش گره خورده بود و آزاد نمی‌شد دستش را به سمت دستگیره‌ی در برد. باید فرار را بر قرار ترجیح می‌داد قبل از اینکه دیگر جانی در تنش باقی نماند!

انگشتانش دستگیره را هنوز کامل لمس نکردند که مرد بازوی دست چپش را گرفت و با فشار اندکی که به آن وارد کرد اجازه‌ی رفتن را به او نداد.

ای کاش می‌شد یک جوری فرار کند و برود و پشت سرش را نگاه کند. ساعت‌ها طول می‌کشید تا این حجم از احساسات ِنفس‌گیر و هیجانی که تحمل کرده بود را تحلیل کند و برای هر ثانیه‌اش بهتر از الان جان بدهد و ذوق کند و برای مرد بیشتر بمیرد!

– من این همه نقشه نریختم و جون نکندم تا سر چند دقیقه دل ازت بکنم…کجا می‌خوای فرار کنی؟

بزاق دهانش را به زور فرستاد و چرا مرد اویِ مریض احوال را درک نمی‌کرد؟ شاید بدن مریضش توانایی هضم این همه زیبایی را نداشته باشد!

سرش را با اندکی مکث به سمتش چرخاند و برای جلوگیری از بروز احساسات درونش لبش را گزید و منتظر خیره‌اش ماند.

– چرا هی با دندونت به جنگ اون لب بدبختت می‌ری؟ اذیتی؟ درد داری؟

کیامهر معید امروزش را بنا گذاشته بود تا او را به سر حد مرگ برساند و برگرداند!

– چیزی نیست…من بهتره برم.

صدای خنده‌ی آرامش را شنید و حس کرد چیزی نمانده تا مرد را بغل بگیرد و تا جان دارد سر و صورتش را ببوسد. چرا انقدر عزیز شده بود؟

– همینطور خشک و خالی؟

رأس جـنون🕊, [24/12/2024 05:45 ب.ظ] #رأس‌جنون
#پارت۶۶۴

با چشمانی گرد شده از تعجبِ حرفی که شنیده بود مجدد به سمتش چرخید و دهان باز کرد:

– چی؟

کیامهر در حالی که تلاش می‌کرد جلو کش آمدن لب‌ها و چین خوردن گوشه‌ی چشمش را بگیرد، ابرویی بالا انداخت و صدایی صاف کرد.

– نشنیدی؟

هیلا چشم ریز کرد.

– درست متوجه نشدم.

– گفتم خشک و خالی درست نیست بری!

دروغ بود اگر اعتراف کند خنده‌اش نگرفته اما تعجبش امانی نمی‌داد تا لبخند بزند.

– جانم؟ دقیقا منظورتون‌ رو راجب خشک و خالی می‌شه بگین؟

مرد دستش را ول کرد و نمایشی گوشه‌ای از سرش را خاراند.

– منظورم یعنی…اینکه من انقدر گرم ازت پذیرایی کردم لااقل خداحافظیت گرم باشه! البته که جوری باشه هم خدا راضی باشه هم دل ما!

مگر می‌شد این لحنش را بشنود و زیر خنده نزند؟ با دلی که مالامال غرق خوشی و آرامش بود زیر خنده زد و خدایا یک جمله چقدر می‌توانست شیرین و دلچسب و خنده‌دار باشد؟

– آقای معید چطور می‌شه خداحافظی گرم من هم خدا رو راضی کنه هم شمارو؟

مرد خودش هم از خواسته‌ی نامعقولش زیر خنده زد. خنده‌اش که تمام شد، دست دخترک را بلند کرد و بعد از آنکه آن را بالا آورد، با تمام علاقه‌اش بوسه‌ی عمیقی روی آن کاشت.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا