رمان رأسجنون پارت 77
لبی بهم فشرد و با جلوگیری از خندهای که میرفت تا به قهقه تبدیل شود به میان حرفش پرید:
– شرافت من جدیداً یه چیزی ازت کشف کردم.
هیلا کنجکاو پرسید:
– چی؟
در حالی که از خندهی ریز ریزش شانهاش لرزان شده بود پاسخ داد:
– اینکه وقتی که عصبانی هستی من تو خطاب میشم اما وقتی آرومی همون شما…کلا ادبت بستگی به سطح اعصابت داره!
هین بلند دخترک مقاومتش را درهم شکست و صدای خندهاش را بالا برد بیحواس از اینکه او اهل بلند خندیدن آن هم جلوی یک دختر نبود.
انگار بودن در کنارش باعث شده بود بعضی از خط قرمزهایش را رد کند!
– آقای معید ای کاش دیگه این بحثو وسط نکشید!
– چرا؟
– خب…راستش…خجالت میکشم آخه من وقتی عصبی میشم کلا همه چیو فراموش میکنم!
با تبسم کوتاه و آرامی لب باز کرد:
– اما من همه چیزتو تو اون لحظه ثبت میکنم.
دروغ هم نگفت…حتی حرکت جالب و پر شتاب دستهایش را هم از یاد نبرده بود!
– که حتما بر علیهم یه جا استفادهش کنید!
دندان به روی لب زیرینش کشید و با میل شدید آغوشی که یکهو به جانش افتاد پاسخ داد:
– اینم شاید!
دخترک معترض شد:
– اِه! نمیشه که تموم جواباتون شده شاید!
رأس جـنون🕊, [08/01/1403 09:45 ق.ظ]
#رأسجنون
#پارت۴۴۹
– چی دوست داری جوابتو بدم خانم مهماندار؟
صدای خندهی هیلا بار دیگر بلند شد و مشخص بود که از لفط خانم مهماندار همچین هم بدش نیامده بود!
– خب…نمیدونم…واقعیت!
– هوم واقعیت!…شاید چون تکلیفم با خودم مشخص نیست نمیتونم بگم.
حرفش به زلالی آب دو پهلو بود و خودش بهتر از هیلا متوجه شده بود.
– پس بهتره هر چه زودتر تکلیفتون رو با خودتون مشخص کنین…چون وقتی مشخص نباشه آدم خودش بیشتر از همه اذیت میشه!
پاسخش چقدر دقیق بود!
دقیقا در این بلاتکلیفی غرور و عقل و قلبش گیر کرده بود ولی…خودش حاضر نبود این بلاتکلیفی را درست کند. نفس عمیقی کشید و اجازه داد دمی میانشان سکوت برقرار شود.
برای اندکی آرامش…حتی اگر با شنیدن صدای نفسهایش پشت گوشی باشد!
نگاهش روی مردمی که هر کدام به سمتی و با هدف خاصی حرکت میکردند لغزید و اجازه داد تا همان جملهی طلایی هیلا در تمام بدنش رسوخ کند.
– خوبید؟ حرفم مشکلی داشت؟
عاقبت لب از هم گشود:
– اتفاقا علاوه بر اینکه مشکلی نداشت زیادی درست بود و واسه همین دارم راجبش فکر میکنم.
دخترک با شیطنتی که قصد عوض کردن جو میانشان داشت پاسخ داد:
– پس زندگیتون زیادی چاله چوله داره که حرف من شما رو به خودتون آورده!
رأس جـنون🕊, [09/01/1403 09:45 ق.ظ]
#رأسجنون
#پارت۴۵۰
زیرلب با خنده زمزمه کرد:
– بچه پررو!
– شنیدما!
صدای اعتراض آمیز هیلا خندهاش را بیشتر کرد و باعث شد تا از پنجره نگاه بگیرد و به سمت میزش قدم بردارد.
– این روزا خیلی مراقب خودت باش…سعی کن تنهایی بیرون نری، بهت هم زنگ زد گوشی رو روش خاموش کن، حرفاشم باور نکن، هر مشکلی پیش اومد اول به من اطلاع بده باشه؟
– حالا اگه جواب ندادین؟
از ته دل جوابش را داد:
– جواب تو رو من همیشه میدم…فقط نگران نباش!
***
گوشی خاموش شده را پایین آورد و دستش رابلافاصله به سمت قفسهی سینهاش و در حوالی قلبش برد. نبضی که زیر دستانش شکل گرفته بود حاصل دست رنج کیامهر معید بود که با حرفهایش به این حجم تپندهی کوچک اجازهی استراحت نمیداد.
گوشی را روی میز گذاشت و خودش را روی مبل ولو کرد. ای کاش یکی بیاید و این تن غش کردهاش را جمع کند…اصلا لعنت به این مرد زبون باز که جانش را هم میکَند و با خودش میبرد!
سرش را به پشتی مبل تکیه داد و گویا روی ابرها پرواز میکرد که لبخندی از سر خوشی روی لبانش شکل گرفت! مگر میشد یک لحظه صدای نگران و حرفهای قشنگش را از یاد ببرد؟
لب زیرینش را گزید و دستش را به موهایش رساند. خود درگیریاش در حد اعلاء بود!
رأس جـنون🕊, [11/01/1403 09:45 ق.ظ]
#رأسجنون
#پارت۴۵۱
احساس کرد گونهاش داغ کرده و مقصد اینبار دستانش قرمزی پررنگ گونهاش بود. اصلا مگر میشد دستانش را یکجا بند کرد؟ دقیقا مانند قلبش شده بود و یکجا آرام و قرار نداشت.
لپهایش را پر از باد کرد و دمی پلک روی هم گذاشت. اصلا تمرکزش را هم از دست داده بود!
در این هاگیر و واگیر ضرب دستی به پس گردنش باعث شد تا به این وادی پرتاب شود و صدای آخش بلند!
– هوی وحشی!
ترانه نچی کرد و همزمان ابرویی برایش بالا انداخت و روی مبل روبهروییاش نشست.
– تو رویا داشتی سِیر میکردی گفتم بیارمت پایین اون بالا بالاها جای تو نیست!
صورت درهم برد و لب باز کرد:
– زهرمار مسخره!
ترانه خندان چشمکی سمتش روانه کرد:
– حالا کی بود که اینجور واسش غش رفتی؟
هیلا سریع طرز نشستنش را درست کرد و همین کارش باعث شد تا خندهی ترانه بیشتر شود.
– کی گفته من غش رفتم اصلا؟
ترانه انگشت اشارهاش را بالا گرفت و لب باز کرد:
– اول اینکه لش افتادی رو مبل دوم اینکه چشمات برق میزنه سوم اینکه لبات عین مُنگولا خندونه چهارم اینکه لپات همچین بگی نگی رنگ گرفته پنجم اینکه تا گفتم بهت هول شدی بازم بگم یا قانع شدی؟
– نه خیر کی گفته؟ من فقط بخاطر اینکه مهمون داشتم خسته بودم اینطور دراز کشیده بودم!
– آها والا اگه منظورت از مهمونات عمو شاهینت و تیام و ترمه و شایان بودن که بنده جور پذیرایی کردن و تمیز کردن خونه رو کشیدم جنابعالی که دست به سیاه و سفید نزدی!
رأس جـنون🕊, [14/01/1403 09:45 ق.ظ]
#رأسجنون
#پارت۴۵۲
چشم غرهای به سمت ترانه رفت و صدایی صاف کرد.
– حالا لازم نیست هی بگی خودم فهمیدم همه کارارو انجام دادی…خدا میدونه تا کی قراره تیکههاشو من هی بشنوم و تموم نشن!
ترانه با نیش باز نچی گفت و ابرو بالا انداخت.
– اتفاقا در اینکه من خر حمالی کردم که شکی نیست اما بحث الانم این نیست…بحث اینکه چند دقیقه پیش فامیلی معید شنیدم و هر چی تو ذهنم سرچ کردم کسی غیر از کیامهر معید بالا نیومد!
سرش را در بالشتک مبل فرو برد و در همان حال غرید:
– کوفت!
قهقهی سرخوش ترانه بالا گرفت.
– نه جون من بگو چی بهت گفت که اینطور لپات ارغوانی شد؟
با صدایی تحلیل رفته از یادآوری مکالمهی زیادی دلچسبشان پاسخ داد:
– هیچی.
– ارواح عمههام و پسردایی گور به گور شدهم اگه بخوام باور کنم!
از جملهاش خندهاش گرفت و با شانههایی که ریز ریز میلرزیدند سر بیرون آورد.
– تران؟
– مرگ…حرفتو بگو!
بالشتک را پر حرص به سمتش پرتاب کرد.
– بترکی خب یه بار مثل آدم رفتار کن!
ترانه با خندهی بلندی خم شد و خیاری از سبد میوهها برداشت.
– میشناسی دیگه تو اینجور مسائل اصلا نمیتونم مثل آدم رفتار کنم!
رأس جـنون🕊, [15/01/1403 09:45 ق.ظ]
#رأسجنون
#پارت۴۵۳
– کی مثل آدم رفتار کردی که این دومین بارت باشه؟
اینبار خندهی بلند هر دونفرشان بود که به هوا رفت.
– تران من جدی جدی دلم یه جوریه…یعنی قبل از اینکه زنگ بزنه حالم خیلی بد بود از ندیدنش…وقتی صداشو شنیدم تازه فهمیدم علت این بدی حالم دلتنگیم واسش بود…اصلا دلم نمیخواست حرفامون تموم شه…یه جور خاصی رفتار میکرد…یه حرفای قشنگی میزد که از صدتا حرف عاشقانه هم بیشتر دلمو میلرزوند…نمیدونم چمه اصلا تو چه حالیم اما از شدت خوشی حس میکنم دارم رو ابرا راه میرم!
– ماشاالله انقدرم رو ابرا راه رفتی که صورتت قرمز شده!
با خنده کوفتی زمزمه کرد و گفت:
– شاید باورت نشه اما یه گوشهی قلبم حس میکنم که دلم تنگه…با اینکه همین چند دقیقه پیش بود باهاش حرف زدم اما…بازم یه حس دلتنگی خاصی واسش دارم و نمیدونم چیکار کنم حتی!
– رفیق عاشق شدی رفت دیگه بپذیر اینو!
کمی لب روی هم فشرد و چند نفس عمیقی کشید.
– کل دیشب به حرفات فکر کردم و اتفاقا پذیرفتم که دوسش دارم که دلم واسش رفته یا اصلا به قول تو عاشقش شدم اما چیکار کنم تا این دل لامصبم آروم بگیره؟ همهش بهونهشو میگیره آخه!
– یه پیشنهاد واست دارم!
با چشمانی برق زده به دخترک روبهرویش نگاهی انداخت.
– چی؟
– پاشو برو شرکتش بپر تو بغلش هم دلت وا شه هم دل اون بنده خدا رو بابت اسکل بودنت شاد میکنی!