رمان رأسجنون پارت 75
غری زد:
– گیر چه آدمایی افتادم من!
خندهای کرد و چشمکی به سمتش روانه کرد:
– همچین خودتم نرمال نیستی!
تا به خودش بیاید گوشش در دست شایان افتاد و مرد با خندهای که کل صورتش را پر کرده بود لب باز کرد:
– بچه پررو تا دو دقیقه بهت رو میدم وضعت این میشه! نکنه فکر کردی شهاب برگشته جرأت نمیکنم چیزی بهت بگم؟
با بلبل زبانی پاسخ داد:
– عمو جون بیا حقیقتو بپذیر خودتو خلاص کن!
– بترکی تو بچه زبون دراز!
گوشش را ول کرد و تنش را به سمت خودش کشیده بوسهای روی موهایش کاشت و به سمت پذیرایی رفت.
با لبخند دستی روی موهایش کشید و مگر میشد همچین خانوادهای داشت و خوشبخت نبود؟
به سمت آشپزخانه رفت و عزیز را تنها حین آماده کردن وسایل پذیرایی دید. با لبخند دنداننمایی به سمتش رفت و با گرفتن دستانش اجازهی ادامهی کار را به او نداد.
– برو بشین قربونت برم خودم همه چیو آماده میکنم.
پیرزن تنها سری تکان داد و تنش را روی صندلی ناهار خوری ول داد.
– خوبی عزیز؟ آب میخوری برات بیارم؟
صدای آهش را شنید و دلش به درد آمد. ای کاش کاری از دستش برمیآمد تا چشمان غمگین عزیز را عوض کند!
– خوبم مادر تو برو به کارت برس!
دستش را دور پیرزن دوست داشتنیاش حلقه کرد و بوسهی محکمی روی گونهاش کاشت.
– همهی امید منی نبینم ناراحت باشیا!
رأس جـنون🕊, [24/12/1402 09:45 ق.ظ]
#رأسجنون
#پارت۴۳۷
دست پیرزن روی قفل دستانش نشست و آن را فشرد.
– ناراحت نیستم مادر…بیشتر دلم تنگشه اما شهاب از اولش غد بوده…با تموم بچهها اخلاقش همیشه فرق میکرد!
با شیطنت لب باز کرد:
– شاید به خودتون رفته باشه فعلا که چهرهش باهاتون مو نمیزنه!
صدای تک خندهاش را شنید و اینبار با خیال راحتی عقب رفت و شروع به چیدن میوهها درون ظرف کرد.
– شما برید پیششون بشینین زشته اینجایید منم زود وسایلو میچینم.
رفتنش مصادف با آمدن تیام به آشپزخانه شد و نیشگونی که پسرک از بازویش گرفت باعث شد تا به خودش بیاید و فحش زیرلبی نثارش کند.
– ابلفظلی عمو رو حال کردی؟ خدایی خیلی خفنه من موندم چرا بابا شبیهش نیست!
با خندهای که به لرزش شانههایش هم سرایت کرد دست به سمت پیشدستیها برد و سریع آنها را به دست تیام داد.
– جای فک زدن اینارو ببر تا منم میوه چیزارو بیارم.
– خیلی بیتربیتی من اومده بودم فقط آب بخورم.
– دیگه یه کار مفید تو زندگیت کن دست خالی از دنیا نری!
با خنده چرخید و غر زدنهای پر حرص تیام را پشت گوش انداخته و با سینی در دستش پشت تیام به راه افتاد. بعد از اتمام تعارف کنار عزیز نشست و نگاهش نیم چرخی دور جمع زد.
جمعی که کاملا در سکوت فرو رفته بود!
– تا کی قراره ایران باشی؟
– اومدم که کلا بمونم!
رأس جـنون🕊, [26/12/1402 09:45 ق.ظ]
#رأسجنون
#پارت۴۳۸
دستی به دور لبش کشید و ابروهای بالا پریدهی تیام و ترمه را دید و نگاهش را به سمت شایانی کج کرد که این سؤال را پرسیده بود و انگار پاسخ زیادی به مذاقش خوش نیامده بود.
عزیز دستی به روی پایش کشید و با سری پایین افتاده لب باز کرد:
– خوش اومدی! کار خوبی میکنی!
نگاه شهاب پر از اخم به دست عزیز بود.
– پات درد میکنه؟ رفتی دکتر؟
شاهین سر پر تأسفی تکان داد و شایان کلافه سرش را به بالا فرستاد. مادر و پسر برای هم جان میدادند و توانایی بروز آن را نداشتند. صدای پیام گوشیاش باعث شد تا نگاهش را از سر جمع بردارد.
نام میعاد که روی صفحه نشست بیمعطلی قفل گوشی را باز کرد و پیامش را بالا آورد.
«سلام بروسلی خوبی پهلوون؟ یه سؤال داشتم فرزین تو اون عمارت با محسن زندگی میکنه یا جدا؟»
فکری پلکی زد و سپس انگشتانش روی کیبورد گوشی به حرکت درآمدند.
«سلام بازرگان تو خوبی؟ اطلاعی ندارم اما از مامان میپرسم بهت خبر میدم»
– برای چی برگشتی شهاب؟
سؤال پرسیده شده اجازه نداد تا نام مادرش را سرچ کند. گوشی را پایین گذاشت و به عزیز نگاه کرد.
– هنوز نگران اون رانندهای؟
عزیز پر درد پلک روی هم گذاشت و دوباره شهاب به حرف آمد:
– آخر سر اون عزیزتر و مهمتر بود یا شاهرخ؟ برادرِ جوونمو کرد زیر خاک اما هنوز روی تصمیم اشتباهت موندی مادر!
رأس جـنون🕊, [27/12/1402 09:45 ق.ظ]
#رأسجنون
#پارت۴۳۹
شاهین که اوضاع را نامساعد دید سریع اشارهای به سمت تیام زد و بدون معطلی لب باز کرد:
– بچهها شما برین تو حیاط بشینین!
صورتشان همگی درهم رفت اما پر اجبار بلند شده و راهی حیاط شدند.
– انقده من از این کارای بابا بدم میآد که حد نداره!
ترمه تک خندی زد و تیام دوباره به سمت هیلا گفت:
– راستی بابا این هفته قراره بیاد خونهت مهمونی!
دو دختر از تعجب ابرو بالا فرستادند و تیام ناچار دو دستانش را بالا گرفت.
– بخدا تقصیر من نیست فقط اتفاقی از بین صحبتاش فهمیدم…هیلا فکر کنم خودت بدونی که تا چه حد مخالف تنها زندگی کردنته اما میآد بهت سر بزنه که بیشتر خیال خودش آروم بگیره!
در این اوضاع قمر در عقرب مانده بود مهمانی عمو شاهین را چه کند!
– نگران نباش من و ترمه هم باهاش میآیم که با دیدن ما استرست بریزه.
پشت چشمی نازک کرد و مگر میشد تیام سر خود جایی خودش را دعوت نکند؟
ای کاش لابهلای همهی این اتفاقات شاهین سر از داستان خودش و فرزین در نیاورد وگرنه…
***
– کیا حس میکنم یکم زیادی دیگه شل گرفتی!
سری به معنای نه بالا فرستاد و دکمهی اینتر کیبورد لپ تاب را زده، صفحهی مورد نظرش را بالا آورد.
– اوضاع بد قاراش میش شده توروخدا به خودت بیا! محسن بیست درصد سهام شرکت رادان گستر رو خریده، تارا با فرزین همکاری داشته، کیان هم که از خونه فراره کرده!
رأس جـنون🕊, [28/12/1402 09:45 ق.ظ]
#رأسجنون
#پارت۴۴۰
با وجود تمام شنیدههایش خونسرد بود و هیچ احساس خشمی نداشت.
– کیامهر خودتی؟
بالاخره نگاه از صفحهی لپ تاب کند و با همان صبر و آرامشش نگاه به نگاه میعاد داد…میعادی که شدیدا در حال جلز و ولز بود و یک دم آرام و قرار نداشت!
– چته؟
میعاد دو دستی بر صورتش کوبید.
– تازه میگی چته؟ من دارم سکته میکنم مرد حسابی چطور از پس اینا برییایم؟
نیشخند خاص و جذابی گوشهی لبش نشاند و لب باز کرد:
– چرا وقتی قراره تارا به بدترین شکل ممکن تنبیه بشه بابتش عصبی بشم؟
میعاد غری زد:
– انگار درد من فقط اون زنیکهست!
– خب پس بگو چرا باید بابت خرید سهام اون شرکتی بهم بریزم که به زودی ورشکست میشه؟
میعاد از تعجب یکهای خورد و ناباور زمزمه کرد:
– چ…چی؟
لب بهم فشرد و لپ تاب را کمی به عقب فرستاده کمرش را به پشتی صندلی طبی تکیه داد.
– چرا باید بابت کیانی عصبی بشم که میدونم کمتر از یک هفته خودش با پای خودش به خونه برمیگرده؟
– استپ استپ…داداش میگما نکنه غول چراغ جادویی چیزی پیدا کردی؟
– نه فقط یه مدت سرم تو کار خودم بود و خود واقعیم رو نشونشون نداده بودم…فکر کنم دلشون برای اون روم تنگ شده!
رأس جـنون🕊, [29/12/1402 09:45 ق.ظ]
#رأسجنون
#پارت۴۴۱
میعاد دست جلوی دهانش گذاشت و همراه با واو بلندی که گفت، پر از خنده سرش به عقب پرتاب شد.
– عجب شاهکاری به پا کردی پسر.
نیشخندی کنج لبش نشست که صدای تلفن روی میز حواسش را به آن سمت پرت کرد.
– بله؟
– آقای معید جناب سعیدی اومدن!
– بگو بیاد داخل.
طولی نکشید تا در با چند تقهی ریزی باز شد و هیکل پویا نمایان…!
مهلت جلو آمدن نداد و سریع لب باز کرد:
– چیشد؟
پویا با خندهی ریزی در را بست و گفت:
– پسر بذار لااقل درو ببندم…تارا از اولش با فرزین همکاری نداشته اما همدیگه رو میشناختن تا اینکه تارا به اینکه تو و خانم شرافت رابطهای دارین شک میکنه و اون رو برای فرزین تعریف میکنه و فرزین تاره اونجا متوجه میشه که خانم شرافت پیش ما کار میکنه!
گرهی نقش بسته میان ابروهایش باز شدنی نبود. باور نمیکرد به همین سادگی بودن هیلا کنارش لو رفته باشد!
– خب؟
– فرزین از اونجا یکم تحریکش میکنه و اونم از سر حسادت زنونه با فرزین همکاری میکنه تا بتونه هر جور شده خانم شرافت رو از بین ببره…سوای این داستان دزدی اون مدارک هم کار خودش بود…با توجه به اینکه خودش اینجا کار میکرد ورود و خروجش به هرجایی مشکوک نبود!
دستانش را زیر میز برده و مشت کرد.