رمان رأس‌جنون

رمان رأس‌جنون پارت 46

4.1
(79)

 

یک قدمی هیلا متوقف شد و افسار احساسی که نگرانی‌اش را فریاد می‌زد به دست گرفت.

– چرا انقدر دیر کردی؟

کیامهر تمام تلاشش را برای بالا نرفتن صدایش کرده بود اما غرش پر از خشمش باعث شد تا ترانه با تعجب سر به سمت رئیس همیشه جدی‌اش بچرخاند.

هیلا نفس زنان در حالی که هنوز سرحال نیامده بود، دست از روی زانوهایش برداشت و صاف ایستاده، کاور را به سمت مرد گرفت.

– ای…این…مدا…مدارک…جدیده!

کیامهر که نفس عمیق کشیدنش را جهت کنترل شدت قفسه‌ی سینه‌اش دید، عصبی شده دست مشت کرد و نیم قدمی به سمتش برداشت.

– من دارم می‌گم چرا دیر کردی تو می‌گی مدارک؟

ترانه مشکوک خیره‌ی چهره‌ی سرخ شده و دندان بهم فشرده شده‌ی کیامهر معید ماند.
باور نمی‌کرد رئیسی که هیچ چیز و هیچ کس برایش اهمیتی نداشت، حالا نگران دختری بود که خودش انگشت اتهام به سمتش گرفته بود.

– هوف…مهم…این مدارکیه…که بهتون…دادم.

کیامهر حرصی از این روی دختر، سرش را به چپ و راست تکان داد و سعی کرد به عصبانیتی که در تنش قل قل می‌کرد بها ندهد.
اگر فرزین بلایی به سرش می‌آورد چه؟

– اتفاقی که نیفتاد؟

اینبار روی صحبتش با ترانه بود. اینجور که شواهد نشان می‌دادند هیلا فعلا حال خوشی برای درک صحبت‌هایش نداشت.

– نه خداروشکر فرزین مارو ندید…یعنی قبل از اینکه ببینت‌مون اومدیم بیرون.

رأس جـنون🕊, [04/06/1402 09:45 ق.ظ] #رأس‌جنون
#پارت۲۶۸

میعاد گوشی‌اش را در جیبش فرو فرستاد و به دنبال حرف ترانه لب باز کرد:

– زنگ زدم علی، اوضاع مرتبه فقط مثل اینکه دخترا تو مرز لو رفتن قراره گرفته بودن که بهشون رسید…خداروشکر اوضاع کنترل شد.

کیامهر پوفی کشید و پلک آرامی باز و بسته کرد.
میعاد با جدیتی که برای همه عجیب به نظر می‌آمد لب زد:

– وقتی آژیر رو زدیم برآورد کردیم که سر دو دقیقه بزنین بیرون…اون یه ربع رو داشتین چه غلطی می‌کردین؟ با بدبختی اون آژیر رو روشن نگه داشته بودیم به مغز نخودی‌تون نمی‌رسید اگه آژیر خاموش شه چطور باید بزنید بیرون؟

ترانه نگاهش را به هیلا رساند.

– باید این مدارک‌و بیرون می‌آوردم.

حالش جا آمده بود اما همچنان نیاز مبرمی به تنفس عمیق و پر شدن حجم شش‌هایش داشت.

– به درک این مدارک…مگه قانون گذاشتیم که حتما باید با مدارک بیرون بیای؟ کی گفته باید جون‌تون رو به خطر بندازین؟ اصلا به این قضیه فکر می‌کردین؟

– من باید اون مدارک‌و بیرون می‌کشیدم پس نیازی نیست انقدر حرص بخوری!

نگاه هر سه نفر پر از تعجب به روی دخترک غدی نشست که بی‌ترس حرفش را بیان کرده بود و اهمیتی به رگبارهایی که به سمتش پرتاب می‌شد، نمی‌داد.
میعاد خنده‌ی عصبی کرد و کیامهر تنها شوک زده به دخترک نگاه می‌کرد.

این حال غد و جدی‌اش آن روزهای اول دیدارشان را برایش تداعی می‌کرد…مخصوصا آن روزی که با حالی نزار روی تخت بیمارستان افتاده بود و همچنان زبان درازی می‌کرد!

رأس جـنون🕊, [05/06/1402 02:45 ب.ظ] #رأس‌جنون
#پارت۲۶۹

– شوخی می‌کنی دیگه؟

هیلا دوباره همان هیلای قدیم شده بود و آن پوسته‌ی جدی و محکم را دور تنش از نو تنیده بود.

– ابدا!

جوابش به گونه‌ای بود که جای هیچ گونه اعتراضی به جا نگذاشت و ترانه به خوبی از این روی همیشگی دوستش باخبر بود.

کیامهر سر عصبی تکان داد و پیش خودش معترف شد که از این روی سفت و سخت هیلا متنفر است. درست که همین اخلاق او را از بقیه‌ی دختران اطرافش متمایز می‌کند اما ترجیح می‌داد که آن روی ملوس و غرغرویش را ببیند نه این رویی که جای هیچ نفوذی باقی نمی‌گذاشت!

– جای بحث و دعوا برید تو ون بشینید.

و خودش بلافاصله قدم کج کرد و پا درون ماشین غول پیکر گذاشت. تنش که روکش صندلی را لمس کرد، نفس حبس شده‌اش را بیرون فرستاد و نگاهش از پنجره به سمت میعاد و دو دختری که کنارش بودند چرخید.

با دیدن اخمی که هیلا داشت ناگهانی دست مشت کرد. دخترک خیره سر هنوز روی تصمیمی که گرفته مصمم بود و همین رگه‌های اعصابش را بیشتر به بازی گرفت. بدون نیم نگاهی به چیزی که در دستش بود، کاور را روی پاهایش گذاشت.

هیلا و ترانه روبه‌روی کیامهر و میعاد نشستند و هیلا با احساس ناراحتی از نگاه تیزی که روی صورتش نشسته بود، تنش را کمی جابجا کرد.
به قدری زیر سنگینی آن نگاه توبیخ‌گر اذیت بود که حتی نمی‌توانست نفس عمیقی بکشد بلکه راه قفسه‌ی سینه‌اش باز شود.

رأس جـنون🕊, [06/06/1402 10:01 ق.ظ] #رأس‌جنون
#پارت۲۷٠

نگاهش را از روی انگشتان به هم گره‌خورده‌اش برداشت و به بیرون از پنجره‌ی ماشین دوخت.
با حس سبکی ایجاد شده بالاخره نفسش را بیرون داد و نامحسوس دستی به قفسه‌ی سینه‌ی تنگ شده‌اش کشید که زیر نگاه سنگین کیامهر معید حسابی اذیت شده بود.

قبول داشت که بیشتر ماندنش در آن اتاق اشتباه بود اما مطمئن بود که اگر هزار بار به عقب برگردد باز هم همین کار را انجام می‌دهد.

– هیلا از این به بعد حواست به رفت و آمدت به شرکت باشه…مگه کار ضرروی داشته باشی که پشت تلفن انجام نشه…فعلا تا یکی دو ماهی که آبا از آسیاب بی‌افته هیچگونه دیدار نزدیکی با ما نداشته باشی بهتره!

هیلا نگاهی به میعاد انداخت و سری به نشانه‌ی تأئید تکان داد.

– اما سفرها چی؟

– سفرا رو که مجبوری حضور داشته باشی و اون رو ما خودمون بهت اطلاع می‌دیم…سفر شیراز هم برپاست و ساعت و تاریخ دقیقش بهت اطلاع داده می‌شه! تو این مدت حواستون باشه راجب این اتفاق جمله‌ای از دهنتون بیرون نپره!

ترانه‌ اوکی‌ای زمزمه کرد و هیلا تنها با باز و بسته کردن پلکانش، روی برگرداند و تمام فکرش پیش مردی بود که حتی نیم نگاهی به کاور روی پایش ننداخته است.
بی‌توجهی به چیزی که برای آوردنش خودش را به آب و آتش زده بود خود عذاب بود!

– نمی‌خواید نگاهی به اون برگه‌ها بندازید؟

ترانه تنها با چشمانی گرد شده سرش را به سمت دخترکی چرخاند که از جمله‌اش تنها حرص بود که می‌شد دریافت کرد.

رأس جـنون🕊, [07/06/1402 09:45 ق.ظ] #رأس‌جنون
#پارت۲۷۱

جهت اعتراض صدایی صاف کرد اما هیلا هیچ توجهی به بال بال زدنش نداشت و تنها چشمانش خیره مرد روبه‌رویش بود. مردی که به راحتی می‌شد ته خنده‌ای را در سیاهی عمیق چشمانش حس کرد.

– نه.

نه آرام و خونسرد مرد باعث شد میعاد با تک خنده‌ای نگاه از جمع بگیرد و سرش را به سمت پنجره بچرخاند.
ترانه سرفه‌ای کرد تا جلوی خنده‌اش را بگیرد. می‌دانست اگر جلوی هیلا گرفته نشود، یک دعوای اساسی رخ می‌دهد!

– اِهم…خب عزیزم یکم صبر داشته باش برسن خونه یکم استراحت کنن بعد…

هیلا کفری رو به سمتش چرخاند.

– استراحت؟ من داشتم از استرس جون می‌دادم کم مونده فرزین مچ‌مو بگیره بعد انقدر بی‌توجهی به چیزی که من با خون و دل آوردم تحویلشون دادم درسته؟

– من بهت گفتم به قیمت جونت اون مدارک‌و بیار تحویل بده؟

سرش را دوباره به سمت کیامهر چرخاند. حقش بود دو سه لیچاری بارش کند مردک یخ!

– متوجه منظورتون نشدم.

– گفتم که قراری داشتیم که باید اون مدارک‌و حتما بیاری بیرون؟ حتی اگه جونت در خطر باشه؟

تنها بهت زده ابروهایش را به بالا فرستاد.

– وای خدای من…باورم نمی‌شه…

اما کیامهر اجازه‌ی ادامه‌ی صحبت نداد.

– سفسطه نکن برام هیلا، جواب سؤالم‌و بده!

صدایش را صاف کرد تا هول شدنش را از اینکه میان جمع به اسم صدا شده جمع کند.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا : 79

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا