رمان رأسجنون پارت 30
– راستش چند وقت پیش که خیلی عصبی بودم یهو راهمو کج کردم جایی که پاتوقمون بود، خب داداشش یه کافه داشت که همیشه اونجا پلاس بودیم…فکر نمیکردم ببینمش ولی دیدمش…اینکه چه بلایی سر داداشش اومد و اینارو بگذریم…مهم اینه که طراح لباسه و منم ازش خواستم که کمکم کنه!
شایان به حالت خندهدار به بالشتک پشتش تکیه داد و پاهایش را روی میز کوچک روبهرویش گذاشت.
– خب پس دمش گرم خدا هم خیرش بده مارو از شر غرها و استرسهای بیامانت نجات داد!
– عموجون چیزی به اسم احترام به شعور انسانها حالیته؟
شایان سیب در دستش را با حرص به سمت هیلا پرتاب کرد که قهقهی دخترک را بالا برد.
– زهرمارو عمو!
هیلا با شیطنت چشمکی زد.
– ولی من بدجور عاشقتم عمو.
***
مشت دستانش را باز کرد و عرق نشسته روی کفشان، پوف کلافهاش را بیرون آورد. در حالی که از استرس نمیتوانست تنش را یکجا بند کند، بلند شد و قدمرو به سمت بیرون سالن رفت.
با ندیدن هیچ شخص آشنایی اخمهایش بیشتر درهم رفت و برای بار هزارم در روز، گوشیاش را چک کرد. نه خبری از تماسی بود نه پیامکی!…و همین بیشتر اعصابش را بهم میریخت.
– خانم شرافت ده دقیقهی دیگه جلسهی آقای معید تموم میشه بعدش شما میتونید برید داخل.
سری برایش تکان داد و گوشهایش از کل جملهی منشی فقط کلمهی ده دقیقه را شنید و از استرس، عرق نشسته روی تیرهی کمرش را حس کرد.
رأس جـنون🕊, [02/03/1402 02:44 ب.ظ]
#رأسجنون
#پارت۱۸۷
پلک بست و چند نفس عمیقی برای آرام کردن تپشهای بیوقفهی قلبش از استرس کشید. چند ثانیه بعد بود که دوباره اسکرین گوشی را رصد کرد و خالی بودن صفحه همان آواری بود که در این مواقع روی شانههایش خالی میشد.
لب بهم فشرد و قدمهای یکی در میانش میز منشی را نشانه گرفت.
– ببخشید…جلسهی آقای معید امکان داره بیشتر طول بکشه؟
تمام جانش چشم شد تا جواب بلهای از میان لبهای زن بیرون بیاد.
– نه اتفاقا چون امروز خیلی کار دارن حتی گفتن که تایم استراحت تو برنامهشون جا ندم.
چشمانش را فشرد و ممنونمِ کوتاهی زمزمه کرد.
چقدر دلش میخواست دست دور گردنش بیندازد و خودش را خفه کند بابت افکار بی سر و تهی که به جانش افتاده بود و اجازهی گرفتن هیچ تماسی را به مغزش نمیداد.
عرض اتاق را بیاختیار طی میکرد و به پاهای خستهاش امان یک جا نشستن نمیداد. دقیقهها برای دهانکجی به او، انگار زودتر از همیشه میگذشتند و هیلا هر آن منتظر انفجار بمبی ساعتی بود، بمبی ویرانگر به نام کیامهر معید!
چشمان متعجب منشی هم مسیر قدم زدن هیلا را رصد میکرد و از نگرانی دختر تازهوارد روبهرویش، او هم به تلاطم افتاد.
بهتر از هر کسی رئیسش را میشناخت. میدانست در همچین روز شلوغی اگر ناهماهنگی پیش بیاید، همین برج را روی سر همه خراب میکند.
– بیا سام… بیا!
رأس جـنون🕊, [03/03/1402 09:45 ق.ظ]
#رأسجنون
#پارت۱۸۸
قندش را در پایین ترین حد ممکن حس میکرد و دستهایش به گزگز افتاده بود. وای که اگر امروز دست خالی مقابل معید میرفت. همان اندک آبرویی که برایش مانده هم میریخت!
– ممنون از حضورتون، جلسهی خوبی بود!
شنیدن صدای رسای کیامهر و قدمهای محکمی که هر لحظه به در نزدیک میشد، هم هیلا و هم منشیاش را به هول و ولا انداخت.
مهمانها به ترتیب از اتاق کنفرانس خارج شدند و چند لحظه بعد، معید از همانجا صدا بلند کرد.
– خانم رمضانی جلسهی بعدی رو با کدوم شرکت تنظیم کردی؟
رمضانی نگاهش را میان دفترش و هیلا گرداند و با سرفهی آرامی، صدا صاف کرد.
– برنامهی بعدیتون ویزیت طراحهاست جناب معید!
پووف کلافهی کیامهر از همانجا هم قابل شنیدن بود و هیلا دلش میخواست زمین دهان باز کند و او را ببلعد تا اینگونه رسوا نشود.
– تایمی که برای هر برنامهای میچینی رو یکم بیشتر کن لطفا! بعضی جلسات غیر منتظره طول میکشه، بعدیا معطل میشن.
همانطور که حرف میزد، به درگاه در نزدیک شد و هیلا چشم در اتاق انتظار گرداند تا راه فرار پیدا کند.
– شرافت اومده؟
هنوز چشمش به هیلای وا رفته نیوفتاده بود و اشارههای دختر به رمضانی برای لو ندادن حضورش، بیفایده بود!
منشی در نهایت وظیفهشناسی، به هیلا اشاره کرد و کیامهر با چهرهای کاملا بیحس، به سمت او تنه چرخاند.
رأس جـنون🕊, [04/03/1402 09:45 ق.ظ]
#رأسجنون
#پارت۱۸۹
با دیدن هیلا پوزخند صداداری روی لبش نقش بست.
– فکر میکردم جا بزنی شرافت! خوبه که تونستی کارت رو انجام بدی.
او حضور هیلا را موفقیت آمیز بودن کارش تلقی میکرد و نمیدانست با این حرف، نفس کشیدن را چقدر برای دخترک سر تا پا مضطرب سخت کرد.
چگونه میگفت از طراحی که قرار بود در میان ناامیدی به دادش برسد، خبری ندارد؟
کیامهر وقتی جواب حرفش را با لبخند ماسیدهای گرفت، از درگاه در کنار رفت و به هیلا اشارهای زد که همراهش بیاید.
– بیا داخل.
هیلا ابتدا بهت زده به مسیری که قرار بود برای رفتن به اتاقش طی کند، نگاه میکرد.
بالاخره زمانش فرا رسیده بود!
دست و پا لرزان مانند کودکی خرابکار، پشت سر کیامهر به راه افتاد و در ذهنش به دنبال راه حلی برای جیم زدن میگشت اما مگر میشد این آدم را پیچاند؟
وقتی که مشخص بود برای چه در این سالن قرار گرفته!
“- خدایا من از چی صحبت کنم وقتی حتی که هیچکسو با خودم نیاوردم!”
از استرس با خودش زیر لب غر میزد و کیامهر تنها صدای زمزمههای آرامش را میشنید اما متوجه کلماتش نمیشد.
پشت در اتاق کارش ایستاد و با ابرویی بالا رفته به دخترک چشم دوخت. تنها زمانی او را انقدر آشفته دیده بود که با افترای دزدی روبهرو شده بود.
– امیدوارم گند نزده باشی شرافت!
دست خودش نبود که این جمله بر زبانش جاری شد. تنها دریافتی که از حالات عجیب دخترک میتوانست بگیرد، همین بود!
رأس جـنون🕊, [06/03/1402 09:45 ق.ظ]
#رأسجنون
#پارت۱۹۰
و عجیبتر امروزی بود که فامیلی این دختر در دهانش بیش از حد میچرخید و همین موضوع، هیلای بیاعصاب را حساس کرده بود.
– منم امیدوارم، جناب معید!
میخواست به نوبهی خودش تلافی کند اما نمیدانست کیامهر چقدر از شنیدن لفظ «جناب معید» سرخوش میشد.
دخترک خبر نداشت معید را چقدر پرغیض و حرص ادا میکرد.
در اتاق را باز کرد و بی توجه به هیلا، جلوتر وارد شد و پشت میزش نشست.
– امیدواری؟ یعنی مطمئن نیستی که طراحت از آزمون من سربلند بیرون بیاد؟
هیلا به سختی آب دهانش را فرو داد و روی دورترین مبل نشست.
– مطمئنم، تا خودشون بیان من چند تا طرح از کاراشون رو نشون میدم.
کیامهر تنها سر تکان داد و تنهاش را کمی جلوتر کشید. آنقدری امروز سرش شلوغ بود که وقت کلکل با این دختر را نداشته باشد، وگرنه که او از تأخیر آن هم در جلسهی اول چشم پوشی نمیکرد.
هیلا موبایلش را روشن کرد و ناامیدانه به اسکرین خالی نگاه انداخت. همچنان خبری از سام نبود! صفحهی چتش با او را باز کرد و فایلهای نمونه را بالا آورد.
– اینا یه سری از کارهاشونه…من طراح نیستم ولی به عنوان جامعه هدف این لباسها، قطعا طرحها و انتخاب رنگ رو هوشمندانه میبینم.
کیامهر موبایل را از او گرفت و روی جزئیات عکس زوم کرد. این نوع پارچه و این طرح بینهایت به چشمش آشنا بود…
پارتا هر روز داره کوتاهتر میشه انگار