رمان رأسجنون پارت 15
هیلا قصد مخالفت داشت اما متأسفانه در حالتی نبود که بتواند لب از لب باز کند و مخالفتش را اعلام کند.
– نه فقط فرزینو دیده و خودت بهتر میدونی دیگه…آره تو بیا فقط!
گوشی را قطع کرد و دستش را دور صورت هیلا چرخاند.
– منو نگاه…میشکنم اون دستشو اگه بخواد یه بار دیگه به بدنت بخوره!
***
– مادر من دورت بگردم بیا بریم الان بیدار میشه!
– نمیتونم که…دلم آروم نمیگیره…شایان با کی دعواش شده این بچه بدجور تب کرده!
شایان کلافه دستی به صورتش کشید…عصبانیتش یک طرف، آرام کردن مادر همیشه نگرانش هم یک طرف!
– مامان جان چیزی نیست…یکم ناراحته دیشب هم تو سرما زیاد وایستاده بود واسه همین سرما خورده!
پیرزن بار دیگر دستش را به سمت پیشانی هیلا برد و تبش را چک کرد. داغ بود و این داغی امان از دلش گرفته بود!
– شایان مادر بیا باز تبشو چک کن هی بیشتر داغ میشه بچم.
شایان پر حرص قدمی جلو گذاشت. مادرش دستش را برای خراب شدن سر آن مرتیکهی بی همه چیز بسته بود. دستش روی پیشانیاش نشست و با حس داغی عجیبی، اخمی کرد.
– مامان برو یه تشت آب و یه تیکه پارچه بیار پاشویهش کنیم حالش بدتر شده!
با رفتنش دستی به صورتش کشید.
– هیلا؟ بیدار نمیشی عشق عمو؟
رأس جـنون🕊, [16/11/1401 09:54 ق.ظ]
#رأسجنون
#پارت۱٠٠
ناراحت بود از اینکه دخترک حتی به عمو گفتنش هم توجهی نکرده بود. بالاخره با کمک پاشویه کردن توانسته بودند تبش را پایین بیاورند.
اینبار هیلا با چشمی باز و نگران شایان را نگاه میکرد و چقدر عمق ترسش حس کردنی بود.
– مامان انقدری اوضاعت رو شلوغ کرده که شاهین جمع کرده داره میآد!
هیلا هین بلندی گفته به زور تنش را بالا کشید.
– چی داری میگی؟ عمو شاهین داره میآد؟
صورت شایان ناخواسته درهم رفت.
– متأسفم که قراره افریتهی همراهشو باهم تحمل کنیم!
چهرهی درهم فرو رفته و طرز نگاهش به قدری خندهدار بود که هیلا اتفاقات پیش آمده را برای چند دقیقهای فراموش کند و شانههایش را از شدت خنده بلرزاند.
– شایان بعضی وقتا فکر میکنم هووشی.
چشم غرهاش را ندید گرفت و سعی کرد از روی تخت بلند شود.
– خب زنیکه چشم نداره ببینه دارم نزدیک داداشم میشم…کجا داری میری تو؟ پیشته!
سرپا ایستاد و ضعفش آنقدری نبود که راه رفتن را برایش سخت کند.
– زخم بستر گرفتم انقدر اینجا درازکش بودم، میخوام یکم دور بزنم فقط گوشیم کجاست؟
شایان همزمان که ادایش را درمیآورد گوشیاش را به سمتش گرفت.
– مرسی…عزیز کجاست؟
قفل صفحه را باز کرد که صدای شایان به گوشش رسید:
– تو جیبمه!
رأس جـنون🕊, [17/11/1401 02:41 ب.ظ]
#رأسجنون
#پارت۱٠۱
کوفتی برایش زمزمه کرد و با سری در گوشی فرو رفته از اتاق بیرون زد. بخاطر شرایط سرماخوردگیاش فعلا بیرون رفتن برایش قدغن شده بود و مجبور به نشستن در پذیرایی شد.
صندوق پیامکهایش را که باز کرد با خیل عظیمی از پیامهای گوناگون روبهرو شد و با خنده یکی یکی ردشان میکرد اما دیدن آن شمارهی بسی رند که یکبار در حافظهاش ثبت شده بود باعث شد که دست از بالا و پایین کردن پیامها بردارد.
یاد آن روز و تماس کیامهر معید که افتاد ناخواسته اخمی از سر تفکر میان ابروهایش نشست و دستش پیام را لمس کرد.
«وقت بخیر، فردا ساعت نُه صبح شرکت باشید باید راجب مسئلهی مهمی صحبت کنیم»
با دیدن ساعت و تاریخی که به دیروز مربوط میشد، لبانش را مکشوار به دهان کشید و به دنبال جوابی مناسب برای این مردک خشمگین میگشت.
درست بود که دیروز نجاتش داده بود اما همچنان آن خاطرهی بد هول دادنش هنوز در خاطرش مانده بود.
– چیشده؟
سرش یک ضرب بالا رفت و شایان را دست به سینه جلویش دید.
– چرا یهو میآی؟ قلبم اومد تو دهنم خب.
– همچین تو قیافه بودی که صدامو نشنیدی!
چیشده؟ تو اون گوشی چه خبره که اخم کردی؟
صدایش را صاف کرد و خودش را کنار کشید.
– هیچی بابا تو فکر بودم!
– دقیقا تو چه فکری؟
هیلا با دیدن حساسیت شایان زیر خنده زد و بیخیال شروع به تایپ کردن کرد.
رأس جـنون🕊, [18/11/1401 09:50 ب.ظ]
#رأسجنون
#پارت۱٠۲
«سلام بدحال بودم نتونستم پیامتون رو چک کنم فردا چه ساعتی بیکارید بیام؟»
از اینکه انقدر مؤدبانه جوابش را داده بود به حالت خندهداری چهره درهم کشید و بار دیگر نگاهش را به پیام بالایش دوخت. از اینکه حتی برایش ساعت هم تعیین کرده بود بیشتر حرص زد و ناخودآگاه شروع به جویدن پوست لب زیرینش کرد.
– ببینم تو رو! نکنه کسیو زیر نظر داری که من خبر ندارم؟
ابروهایش از لحن صحبت شایان بالا پریدند.
– چرت و پرت داری میگی دیگه؟
– نه آخه اگه جای منم بودی این حرص زدنو میدیدی قطعا شک میکردی!
چشم غرهاش را حوالی صورت خندان شایان کرد. خوب میدانست که هیچکس اندازهی شایان قرار نیست از مزدوج شدنش خوشحال شود…شایان به خوبی از فوبیای مرد گریز بودنش اطلاع داشت!
– نیاز نیست خوشحال بشی فعلا قصد دارم سرجهازیت بمونم!
صدای دینگ پیام اجازه نداد تا بیشتر شاهد شیرین کاریهای مرد گندهی روبهرویش شود.
«یازده صبح»
دندان به دندان ساییده گوشی را در دستش فشرد. مردک شعور یک سلام کوتاه را نداشت یا او را لایق یک سلام کردن نمیدید؟
– اگه سرت هَوو آورده آدرس بده با بچههای بالا بریم شِتکش کنیم!
نمیدانست از عصبانیت منفجر شود یا به دلقک بازیهای شایان بخندد!
– شایان فردا ساعت یازده منو میرسونی یه جایی؟
رأس جـنون🕊, [19/11/1401 09:44 ق.ظ]
#رأسجنون
#پارت۱٠۳
چشمان ریز شدهی شایان حوصلهاش را بیش از پیش سر برد و باعث شد پوفی بکشد.
– چته اینجور نگام میکنی؟
– زنگ بزنم بچههای بالا رو خبر کنم واسه یازده؟
حرص زده بالشتک پشت کمرش را برداشت و به سمت صورتش پرت کرد.
– جای بیمارستان بهتره بری تو سیرک کار کنی!
شایان با خنده پرسید:
– حالا کجا میخوای بری وقتی هنوز کامل حالت خوب نشده!
زیر لبی غر زد:
– دیدن یه عوضی بیتربیت که شعور سلام کردن نداره…مرتیکهی عصا قورت داده!
– چی میگی تو بچه؟
سرش را به سرعت بالا گرفت و به شایان چشم دوخت:
– هیچی…یه مصاحبه کاری دارم باید برم انجامش بدم!
اخمهای شایان را که دید، به بیحواسیاش لعنتی فرستاد و گوشهی لبش را گزید.
– مصاحبهی کاری چی؟
از استرس نوک انگشتانش یخ زد و حس میکرد قلبش در دهانش میزند. کافی بود شایان از ماجرای پیش آمده بویی ببرد، آنوقت بود که نقشهای برایش نمیماند.
– اِهم…چیزه…ها…بهم پیشنهاد کار برای یه پرواز خصوصی دادن…منم قبول کردم.
– کی؟
– چی؟
شایان انگار قرار نبود دست از سین جیم کردنش بردارد.
– منظورم اینه که پیش کی؟
رأس جـنون🕊, [20/11/1401 02:45 ب.ظ]
#رأسجنون
#پارت۱٠۴
چانه بالا انداخت.
– نمیشناسیش بابا…طرف از این خر پولای آقازادهست!
– خب پس قرار بود کی این قضیه رو تعریف کنی؟
نگاه دلخور شایان استرسش را کمتر کرد و نامحسوس نفس عمیقی کشید. خداروشکر دست از سرش برداشته بود!
– آخه میخواستم تا علنی نشه به کسی نگم…گیریم رد میشدم اصلا خب.
قلبش از شدت دروغهایی که پشت هم میگفت تیر میکشید اما کاری هم از دستش برنمیآمد.
یادآوری شب قبل باعث میشد که بفهمد تنها با ایستادن کنار کیامهر معید میتواند امنیتش را تأمین کند…البته زمین زدن آن مرتیکهی نسناس را نمیشد در نظر نگرفت!
– باشه پس فردا سر ساعت آماده باش بریم…خوب خودتو بپوشون دوباره حالت بده نشه!
***
سرش را خم کرد و نیم نگاهی به صفحهی روشن اپل واچش انداخت. ساعت از یازده و نیم هم گذشته بود و این بینظمی در آمدن دخترک باعث میشد اعصابش بیش از پیش بهم بریزد.
پوفی کرد و انگشتش را روی لبش کشید.
تا همینجا هم که منتظرش مانده، لطف زیادی بزرگی در حقش بود. ایستاد و بعد از تن زدن کت اسپرت خاکستری رنگش، کیف و گوشیاش را به دست گرفت و به سمت در اتاق پا تند کرد.
نزدیک در اتاق که رسید، حرکتش را متوقف کرد و دست روی دستگیره گذاشت تا آن را باز کند اما یکهو دَر، به سمت صورتش باز شد و باعث شد ناخودآگاه قدمی به عقب بردارد.
– سلام…آخ ببخشید!
رأس جـنون🕊, [21/11/1401 02:44 ب.ظ]
#رأسجنون
#پارت۱٠۵
در نزدیک بود به صورتش برخورد کند و همین به راحتی آتش زیر عصبانیتش را شعلهورتر کرد.
سرش را با غیظ بالا آورد و با دیدن تصویر نقش بستهی روبهرویش بهت زده شد.
دخترک خرابکار چنان قیافهاش را عوض کرده بود و حالت چشمانش را تغییر داده بود که یک آن حس کرد جای عصبانیت بیشتر خندهاش گرفته بود.
از این بازی خوشش آمده و حاظر به باز کردن اخمهایش نشد.
– خانم شرافت؟
ترس لانه کرده در گوشهی چشمان دخترک واضح بود و جویده شدن گوشهی لبش آن را تأئید میکرد.
– ببخشید…من اصلا نمیدونستم شما پشت در هستین.
ابروهایش با حالت تظاهری به بالا پریدند.
دخترک با آن همه دبدبه و کبکهی باکلاس بودن هنوز آداب وارد شدن به یک اتاق را بلد نبود؟
– احتمالا نباید میموندین تا اجازهی ورودتون صادر بشه؟
لحن بیانعطاف و پر غرورش اخمهای هیلا را درهم برد. یادآوری اخلاق بیمثال کیامهر به راحتی میتوانست او را به حالت قبل برگرداند.
– تو ترافیک گیر کرده بودم متأسفانه دیر رسیدم…نمیخواستم بیشتر از این معطل بمونین…که…
هیلا عمراً تصور میکرد غر زیرلبیاش به گوش کیامهر برسد:
– مرتیکهی بیاعصاب انگار پادشاهی چیزیه که فاز دستور صادر کردن گرفته.
کیامهر متعجب به این رویش نگاه کرد. دختر روبهرویش چه دل و جرأتی داشت که با فاصله نه چندان دوری در حال غر زدن و درآوردن ادایش بود.
خیلی عالی گلم تا اینجا احسنت قلمت زیبا، وجودتون سلامت ممنونم