رمان رأسجنون پارت 14
فرزین نگاهش خریدارانه شد و حتی جزئیات لباس هیلا را هم در ذهنش ثبت کرد.
– یا از این حیرت کنم که اون دختر نوجوون، چه زن لوندی شده!
چهرهی هیلا درهم شد و حالش برای هزارمین بار از گستاخی مرد روبهرویش بهم خورد.
لحن چندشناکش آن روزهای پانزده شانزده سالگیهای خامش را یادآوری کرد.
دستش مشت شد و چقدر علاقه داشت آن را از شدت تنفر وجودیاش به فک زاویهدار او بکوباند.
اینبار دیگر خبری از آن ترس و استرس کشندهی چند دقیقه قبل یا حتی چند ثانیهی قبل نبود.
حالْ، سخن از چیزی به میان آمده بود که نُه سال از زندگیاش را در تنفر از این مرد زندگی کرده بود.
– من تغییر کردم ولی تو هنوز همون آشغال سابقی!
فرزین تک خندی زد و قدمی به سمتش برداشت که هیلا ناخودآگاه تنش را از دیوار جدا کرده به سمتی کشاند.
– به اون لحنت نمیاومد که ترسو باشی!
مردمک چشمانش موقع ادا کردن جملهاش، به صورت ناخودآگاه میلرزید:
– هیچکس از یه تیکه آشغال نمیترسه ولی ازش دور میمونه…چون بوی تعفن خفهش میکنه!
– خوبه…نُه سال زمان خوبی بود تا زبون باز کنی و نترس بشی…اونقدری که به من…فرزین ضیائی، کسی که همه مثل سگ ازش میترسن رو به آشغال تشبیه کنی!
– زبون باز نکردم! چشم باز کردم خوب دیدم که ذاتت چیه همونجور که بابات رو شناختم!
فرزین با شنیدن جواب تیز و برندهاش عصبی شده و با رگی بیرون زده به سمتش خیز برداشت و هیلا غافلگیر شده از حرکت او، فقط توانست جیغ بلندی بکشد.
رأس جـنون🕊, [06/11/1401 02:47 ب.ظ]
#رأسجنون
#پارت۹۳
یادش رفته بود هیچوقت هیچچیز از فرزین بعید نیست؟ با اشکی که میرفت در چشمانش جمع شود، تنهی بالاییاش را عقب کشید و دستانش را برای جلوگیری از هر برخوردی به صورتش، بالا آورد که در اتاق باز شد.
فرزین با دستی که به نشانهی زدن بالا برده بود از حرکت ایستاد اما هیلا همچنان ترس برخورد آن دست به سر و صورتش را داشت که تلاشی برای دیدن شخص وارد شده نکرد.
– نمیدونستم تا این حد پیشرفت داشتی که دست روی زن بلند میکنی!
***
– میعاد برو بالا ببین این دختره چیکار کرده خیلی طول کشیده یه وقت گندی نزنه!
میعاد با شنیدن غرش نه چندان آرام کیامهر شانهاش به بالا پرید و کمی بعد به خودش آمده چپ چپی حوالهاش کرد.
– داداش وقتی اون صدای نکرهتو میخوای بندازی هوا حداقل فاصلهی ایمنی رو رعایت کن گوشام به فنا رفت جان تو!
کیامهر اخمی کرده نامحسوس مشتی حوالهی بازوی میعاد کرد.
– اِنقدر چرت و پرت نپرون برو بالا یه سری بزن.
– خب چرا خودت نمیری؟
پوف کلافهی کیامهر، میعاد را به خنده انداخته بود اما جرأت نیش باز کردن را در این اوضاع نداشت.
– اگه الان دارم باهات راحت حرف میزنم بخاطر اینه که تارا رفته دستشویی.
– بهت گفتم این کش تمبون رو واسه چی با خودت آوردی به تریج قبات برخورد!
رأس جـنون🕊, [08/11/1401 09:44 ق.ظ]
#رأسجنون
#پارت۹۴
خسته از پر حرفیهای میعاد سرش را به اطراف چرخاند و با ندیدن تارا، فشاری به بازوی میعاد وارد کرد.
– لااقل یکم مفید باش سر این خدمتکارارو گرم کن برم بالا یه سر و گوشی آب بدم!
بالاخره دل از نوشیدنی جذابش کند و با تکان سری به جلو راه افتاد. کیامهر دست در جیب فرو برد و به دنبالش رفت و تنها در دلش دعا میکرد که فعلا سر و کلهی تارا این سمتها پیدا نشود.
کمی معطل ماند اما خوش سر و زبانی میعاد کارش را ساخت و تندی خودش را در راهروی کوچک منتهی به راه پله انداخته و بالا رفت. همین که به بالا رسید چشمش را دور تا دور سال بزرگ خانه چرخاند.
با تیزبینی، کاملا متوجهی روشن بودن چراغ یکی از اتاقها شد. قدم جلو گذاشت و پشت در ایستاد. دستش را روی دستگیره گذاشت اما با شنیدن جملهای از حرکت ایستاد.
– هیچکس از یه تیکه آشغال نمیترسه ولی ازش دور میمونه…چون بوی تعفن خفهش میکنه!
صدا، صدای هیلا بود اما تعجبآور آن نفرت نشسته درون صدایش بود. یعنی محسن مچش را گرفته بود؟ همین باعث شد اخم به پیشانیاش بیاید اما با شنیدن صدایی آشنا بهت زده سر جایش خشک شد.
– خوبه…نُه سال زمان خوبی بود تا زبون باز کنی و نترس بشی…اونقدری که به من…فرزین ضیائی، کسی که همه مثل سگ ازش میترسن رو به آشغال تشبیه کنی!
آنقدری در بهت فرو رفته بود که دستش توان پایین کشیدن دستگیرهی در را نداشت. مرتیکهی لجن کی پایش به ایران باز شده بود که هنوز اطلاعی از آن نداشت؟
رأس جـنون🕊, [09/11/1401 09:44 ق.ظ]
#رأسجنون
#پارت۹۵
فرزین…اینجا و به فاصلهی یک اتاق از او قرار داشت؟ خائنی که نُه سال پیش رحم کرد به جوانیاش الان برگشته بود؟ نمیدانست چه واکنشی نشان دهد…ترجیح میداد اول نظرات پویا و میعاد را بشنود.
دستش را از دستگیره جدا کرد و تنه عقب کشید. ترجیح میداد فعلا رو در نشود…این مرد یک آشغال به تمام معنا بود و هیچجوره نمیشد بدون نقشه کنارش راه رفت!
هنوز قدمی برنداشته بود که صدای جیغی از اتاق به گوشش رسید.
صدا، صدای هیلا بود و لعنتی به خودش فرستاد. آپشنهای فرزین را از یاد برده بود که میتواند چه بلاهایی به سر جنس زن بیاورد!
سریع خودش را جلو کشید و دستیگره را فشرده در را باز کرد.
– نمیدونستم تا این حد پیشرفت داشتی که دست روی زن بلند میکنی!
آن دست بالا آمده و رگ بیرون زدهی فرزین و نگاه ترسان هیلا گواه همه چیز بود که قرار بود چه غلطی کند! فرزین بهت زده دستش را پایین انداخت و او با عصبانیت وافری پا جلو گذاشت و به سمتشان حرکت کرد.
به کنار فرزین که رسید، آرنج هیلا را به دست گرفت و او را به سمت خودش کشید و رخ در رخ فرزین ایستاد.
– خوبه…از بیشرف بودن خودت روز به روز داری رونمایی میکنی!
فرزین به خودش آمده اخمی کرد.
– این یه بحث خانوادگیه بهتره دخالت نکنی!
پوزخندی زد…لرزش دست دخترک آنقدری واضح بود که بخواهد میلِ مشت کوبیدن به آن فک عوضیاش را بیشتر کند.
رأس جـنون🕊, [10/11/1401 09:44 ق.ظ]
#رأسجنون
#پارت۹۶
– بحث خانوادگی؟ حتما بحثای خانوادگی با دست بلند کردن روی زن شروع میشه…خدا میدونه آخرشو به چی ختم میکنی!
فرزین کلافه پوفی کرد.
– کیا بعداً…
این مرد با خودش چه فکری کرده بود که هنوز میتوانست او را کیا صدا بزند؟
مچ دست فرزین را محکم فشرد که صدایش درجا قطع شد!
– وقتی میخوای منو صدا بزنی بهتر نیست دهنتو یه دور آب بکشی؟ یادم نمیآد هنوز اجازه داشته باشی کیا صدام بزنی!
صورت فرزین به آنی سرخ شد.
هر دو مرد وجود آن دخترک لرزانی که پشت کیامهر پناه گرفته را فراموش کرده بودند.
دخترکی که از شدت بهت هنوز به خودش نیامده بود و توان جدا شدن از بازوی کیامهر را نداشت.
– حق بهت میدم عصبی و ناراحت باشی از دستم ولی حق اینو نداری بهم توهین کنی!
صدای پوزخندی کیامهر در اتاق پیچید.
گویا فرزین هوس مشت نُه سال پیشش را کرده بود!
– ناراحت؟ عصبی؟ اینکه زنده گذاشتمت زیادی پرروت کرده!
– این دختره رو ول کن کارش دارم بعداً باهم حرف میزنیم.
کیامهر سر به عقب چرخاند. دیدن آن تیلههای لرزان کافی بود تا همه چیز دستش بیاید.
– بار دیگه بخوای تهدیدش کنی یا دست روش بلند کنی با من طرفی!
فرزین!…این سری نمیتونی قسر در بری، مطمئن باش.
رأس جـنون🕊, [11/11/1401 09:44 ق.ظ]
#رأسجنون
#پارت۹۷
بلافاصله دست هیلا را کشید و با خود از اتاق بیرون برد. صورتش رنگ پریده و ترسان بود و یقیناً با این وضعیت ادامهی مهمانی امکان پذیر نبود. همانطور که به دنبال شمارهی میعاد میگشت به سختی از بین جمعیت عبور کردند و وارد حیاط شدند.
– الو میعاد گوش کن چی میگم داریم میریم حیاطِ پشتی، ترانه رو پیدا کن بگو وسایلاشون رو جمع کنه سریع بیاد!
و بدون آنکه اجازهی صحبت دیگری به میعاد بدهد گوشی را قطع کرد. به مکان مورد نظر که رسید، ایستاد و دست دخترک را ول کرد.
به اطرافش نگاهی انداخت و با ندیدن کسی به سمت هیلا چرخید.
صورتش همچنان در همان حالت بُهت بود.
کمی بعد دستانش را با لرز دور خودش پیچاند. نچی کرد و به اطراف سرک کشید. هوا به قدری سرد بود که این لرز را به ترس ربط ندهد.
گوشیاش را بیرون آورد و تا خواست بار دیگر شمارهی میعاد را بگیرد صدای خش خش پایی به گوشش رسید. اخم کرده گوشی را در جیبش فرو برد و سرش را به سمت صدا چرخاند.
ترس هیلا بیشتر شد و این از چنگ انداختن ناگهانی بازوی کیامهر مشخص بود.
نمیتوانست برگردد و دخترک را دلداری دهد…چون خودش انقدری به شخصیت فرزین آشنا بود که بداند هیچ چیز از او بعید نیست!
– کی هستی؟
صدا متوقف شد و ترس بیشتر به جان هیلا چنگ انداخت.
کمی بعد باز همان صدا به گوشششان رسید و…
رأس جـنون🕊, [12/11/1401 05:44 ب.ظ]
#رأسجنون
#پارت۹۸
دلش میخواست مشتی به دهان این مردک دلقک بکوبد وقتی با آن نیش باز شده از میان درختان بیرون پرید.
– به به میبینم بد ترسوندمتون!
کیامهر لبخند پر از فحشی به سمتش روانه کرد.
– بیای دستم خودتو مرده فرض کن میعاد!
قهقهای زد که ترانه از پشت سرش مشخص شد. با دیدن صورت نالان و رنگ پریدهی هیلا ترسیده وسایل دستش را به میعاد داد و به سمت هیلا دوید.
– چیشده؟ آقای معید هیلا چرا رنگش پریده حرف نمیزنه؟
صدای بلند و پر از نگرانی ترانه باعث شد که میعاد دست از دلقک بازی بردارد و به سمتشان حرکت کند.
– چیزی نیست فقط…فرزین رو دیده نمیدونم…
هین بلند ترانه و آن چشمان گردش اجازهی ادامهی صحبت را نداد.
– هیلا؟ هیلا بلایی سرت آورد؟ توروخدا حرف بزن!
این واکنششان به شدت کنجکاوش کرده بود.
اینکه دخترک زبان دراز با آن همه ابهت اینچنین ترسیده بود و ترانه اینطور سؤال میپرسید قطعا این وسط چیزی بود که از آن بیخبر بود.
– نه خداروشکر بهش رسیدم وگرنه نزدیک بود بزنش!
هیلا همچنان در سکوت و بهت خودش فرو رفته بود. هیچ توجهی دیگر به حرفهای ترانه نداشت و کل بدنش دچار یک سِری بیانتها شده بود و آن لرزی که دچارش شده بود از آن ترس خانه خراب منشأ میگرفت.
– الو شایان کجایی؟
هیلا سرش را بالا برد و به ترانه نگاهی انداخت.
– شایان بیا این آدرسی که واست میفرستم حال هیلا خوب نیست!