رمان رأسجنون پارت 9
خندید و بعد از بوسیدن گونهاش خودش را عقب کشید.
– بخدا سرم شلوغ بود نرسیدم جواب بدم.
انگشتان شایان جلو آمد و گونه و زیر چشمانش را نوازش کرد. قطعا اگر موهای ریخته شده در صورتش را کنار میزد، یک دعوای اساسی انتظارشان را میکشید.
– چرا چشات انقدر ناراحته عشق عمو؟
– نگران نباش…چیزی نیست که از پسش نتونم برنیام!
جلو آمدنش را حس کرد و بعد بوسهی عمیقش روی پیشانیاش بود که خودنمایی کرد.
– تو که واسه خودت یه پا مردی اما هیچوقت این فکرو نکن تنهایی باشه؟
سری تکان داد که شایان دستش را به سمت داخل کشید.
– بیا بریم داخل مامان هنوز نفهمیده اومدی کافیه ببینت تا خونه رو بذاره رو سرش!
دمپاییاش را درآورد و انگار شوق دیدن عزیز باعث شده بود همه چیز را به دست فراموشی بسپرد.
با دیدن آن قدکوتاه و اندام تپل گونهاش با عشق به سمتش گام برداشت و از پشت دست روی چشمهایش گذاشت.
– اِه، نکن مادر کار دارم گی…هیلا مامان تویی؟ بالاخره اومدی؟
و حالا بود که بابت این دو هفته نیامدنش ناراحت شده بود. معلوم نبود پیرزن چقدر انتظارش را میکشید که اینچنین با ذوق کلمهی بالاخره را به کار میبرد.
دستانش را از روی چشمانش برداشت و گامی به عقب برداشت.
– سلام عزیز جونم!
رأس جـنون🕊, [28/09/1401 09:44 ق.ظ]
#رأسجنون
#پارت۵۸
عزیز با چشمانی برق زده رو گرداند و دخترک دلتنگ را بیمهابا در آغوش کشید.
تنها نوهی پسریاش و یادگاری کسی بود که سالها در حسرت یک لحظه دیدنش روزهایش را میگذراند.
– نمیگی من بی تو دق میکنم مادر؟ جونم به جونت وصله یه سر کوچیک هم نمیزنی؟
لبخند کوچکی روی لب نشاند و برای عوض کردن حال هوایشان با شیطنت سرش را عقب کشید.
– به جبران این دو هفته من امشب اینجا بمونم بخشیده میشم؟
پیشانیاش جلو کشیده شد و اینبار نوبت بوسهی عزیز بود. بوسهای که دردانه بودنش را در این خانهی پر از خاطره یادآوری میکرد.
– ما که از خدامونه نیم ساعت بیشتر هم داشته باشیمِت.
سپس با ذوق خاصی رو به او گفت:
– امشب آش درست میکنم…کیک هم درست میکنم…د…
– مادر من بخدا این انصاف نیست منِ به این گندگی یک ماهه هوس آش کردم همهش امروز فردا میکردی الان عزیز دردونهت اومد سریع بند و بساط آشتو داری میچینی؟
حالش خوب بود.
در کنار عزیزترینهایش همیشه خوب بود!
– تو با این هیکلت هر روز یه جور هوس میکنی حس میکنم یه زن پا به ماه تو خونه دارم.
پقی زیر خنده زد و شایان کیش و مات شده، نگاهش را میان هیلا و عزیز میچرخاند.
– حداقل یکیتون پشت من باشین!
عزیز بیتوجه به غرغر شایان که البته کار همیشگیاش بود، به سمت آشپزخانه رفت و هیلا با دلتنگی وافری خودش را روی مبل انداخت.
رأس جـنون🕊, [29/09/1401 09:44 ق.ظ]
#رأسجنون
#پارت۵۹
– اینجا یه بوی خاصی میده که گاهی اوقات فکر میکنم یه تیکه از جونم رو مال خودش کرده…یه روز اینجا نیام از شدت دلتنگی حس میکنم نفسم تنگ میشه!
شایان کنارش جای گرفت و با جدیت پرسید:
– وقتی اِنقدر به اینجا وابستهای دلیل این دو هفته نیومدنت چی بود؟
نمیخواست، یعنی توانش را هم نداشت که عمویش را، کسی که نیمی از جانش بود را نگران کند. این خانواده بعد از مرگ پدرش هیلا را میپرستیدند و نمیخواست با گفتن مشکلش خواب و خوراکشان را بگیرد.
– چند تا سفر پشت هم داشتم مخصوصا که یکی از دوستام هم مریض شده بود و مجبور شدم جاش برم.
شایان باور نکرده بود و این از هوم گفتنش مشخص بود.
– عمو؟
– درد!
این حرص خوردنهای شایان زیادی کیفش را کوک میکرد که صدای قهقهاش را به هوا برد و چند ثانیه زمان لازم بود تا قربان صدقه رفتنهای عزیز را بشنود.
– چرا اِنقدر وحشی میشی شایان جونم!
چشم غرهی شایان علاوه بر اینکه نمیترساندش، جان تازهای برای شیطنت کردن به او میبخشید.
– حرص نخور موهات سفید میشه کسی زنت نمیشه اونوقت!
– الان درد من زن گرفتنه؟
گویا شایان جدیتر از آن حرفها بود که بخواهد عقب بکشد.
– چته شایان؟
– اون مرتیکه محسن اذیتت میکنه؟
رأس جـنون🕊, [30/09/1401 09:44 ق.ظ]
#رأسجنون
#پارت۶٠
ابروهایش به بالا پرید. دروغ نبود اگر اعتراف کند یک لحظه ترس فهمیدن قضیه را داشت.
– نه واسه چی میخواد اذیتم کنه؟ بعدشم فکر کردی اون این جرأتو داره؟
شایان کلافه سرش را به چپ و راست چرخاند.
دستی به صورتش کشید و با صدای آرامی رو به سمتش لب باز کرد:
– چیشده شایان؟ نکنه اومده سمتت باهاش حرفت شده که اینجور بهم ریختهای؟
– نچ.
– پس چته؟ چرا اِنقدر دمغ و عصبی شدی…واضحه هر چی هست به من مربوطه ولی تا حرف نزنی واقعا نمیتونم بفهمم چه خبر شده!
شایان تا خواست جوابی بدهد عزیز با دستانی پر وارد شد و باعث شد فعلا سکوت اختیار کند. هیلا به سرعت برای کمک بلند شد و به سمتش رفت.
– عزیز جون مگه صدبار نمیگم وسیله میخوای بیاری منو صدا کن، گوش نمیدی باز همه رو خودت میآری!
عزیز با لبخند عمیقی هیلایش را نگاه کرد.
– مادر مگه دل من آروم میگیره دست خودم که نیست…شایان پاشو کمک کن نکنه تازه زاییدی نمیتونی تکون بخوری؟
هیلا با خنده پیش دستیها را روی میز چید.
– عزیز یه اینبارو بهش رحم کن گناه داره!
– والا عزیز واسه من شمشیرو از رو میبنده.
عزیز نچی کرد و با غرغر زیرلبی به آشپزخانهاش برگشت.
هیلا رو به سمت شایان چرخید.
– شایان؟
– فرزین برگشته!
رأس جـنون🕊, [30/09/1401 05:44 ب.ظ]
#رأسجنون
#پارت۶۱
بهت زده ناخودآگاه گامی به عقب برداشت.
به پته پته افتاده بود:
– یَ…یَع…یعنی چی؟…فرزین کجاست؟
شایان دستی به صورتش کشید و کلافه از روی مبل بلند شد. فکر میکرد هیلا فهمیده که چهرهاش زیادی حال ندار بود اما این بهت زدگی بیانگر همه چیز بود.
– دیروز تو بیمارستان دیده بودمش…زمانی که از کنارش رد شدم داشت با تلفن حرف میزد و میگفت که فرزین برگشته ولی هیچکس نمیدونه کجاست!
دستی به صورتش کشید.
از هیچکس در این دنیا به اندازهی فرزین نمیترسید.
ترسیده نگاهش را به شایان دوخت که شایان عصبی از ترس نشسته درون چشمانش جلو آمد و تنش را به آغوش کشید.
– من میمیرم که اینطور ترسیدی تو…هیلا من هستم نمیذارم یه نفر یه تار مو ازت کم کنه خب؟ از هیچی نترس همه چیزو بسپار به من!
چنگی به پیراهن شایان زد.
– چند ساله ندیدمش…نمیدونم تصورش چه تغییری راجبم کرده…اون خیلی وحشتناکه شایان هر…
– هیلا؟ من دورت بگردم یه نگاه به خودت کن یه نگاه به من…اون زمان چند سالِت بود؟ متأسفانه فکر اینکه به یکی بگی رو نداشتی ولی الان چی؟
با دلداری دادن شایان دلهرهاش کمی بهتر شده بود. عقب کشید و پس از چند نفس عمیقی نگاهش را به صورتش دوخت.
– چرا خودشو نشون نمیده؟
– اینم میفهمیم، خیلی زود…این سری دیگه اجازه نمیدم هر غلطی دلش خواست بکنه!
***
رأس جـنون🕊, [30/09/1401 09:43 ب.ظ]
#رأسجنون
#پارت۶۲
– مامان حالا یه ایندفعه رو ببخش!
چشم غرهاش را ندید گرفت و با حالی خوش تیکهای از خیارشور را درون دهانش گذاشت.
– دِ دست نزن بچه این چه عادتیه که هیچوقت ازش دست برنمیداری؟
سرخوش خندید و پشت میز نشست.
– سرور جون غذاتو بیار که از گرسنگی تلف شدیم…والا اگه پنج دقیقه دیگه بگذره سر این سفرهی قشنگت هیچی باقی نمیمونه!
– تو خونهشون بهت شام و ناهار نمیدن که زبونت واسه من درازه؟
پقی زیر خنده زد. با یک حساب سرانگشتی متوجه میشد فعلا مادرش قصد ببخشیدنش را نداشت…آن هم فقط بخاطر قولی که دیشب به او داده بود و متأسفانه فراموش کرده بود.
– یعنی فکر میکنی بخاطر اینکه دیشب یادم رفت بیام پیشت، پیش اونا بودم؟
سرور دیس کتلتها را روی میز گذاشت و با اطمینان لب باز کرد:
– فکر نمیکنم، مطمئنم.
کیامهر با دیدن غذای مورد علاقهاش هومی کرد و بیتوجه به نگاه پرغیض مادرش شروع به خوردن کرد.
– کی میخوای دست از این کارا برداری کیا؟
حالت عصبی به خود گرفت و لقمهاش را پایین انداخت.
– سرور خانم قصد داری تا عصبیمون نکنی ول نکنی درسته؟
– نمیخوام آخر عاقبتت بشه یکی شبیه داداشت که سال تا سال هم نمیبینمش!
– باز زنش چه آتیشی سوزونده که اینجور شدی؟
رأس جـنون🕊, [01/10/1401 09:44 ق.ظ]
#رأسجنون
#پارت۶۳
سرور چهره درهم فرو کرد و حتی هیچ علاقهای به اسم آن زن هم نداشت.
– اون مهم نیست…مهم اینه که دست از این کارا برداری!
– خیالت راحت مامان، هیچکدوم از اینا قرار نیست عروست بشه.
با به صدا درآمدن زنگ گوشیاش نگاه گرفت و چشم به صفحهی اسکرین گوشی دوخت.
پویا بود…دقیقا از سر شب منتظر تماسش بود.
– الان میآم مامان یه تماس واجب دارم که باید جوابش بدم.
سرور سری تکان داد و به رفتن کیامهر خیره شد. خوب میدانست که وقتی کنارش بود جواب هیچکدام از آن دخترها را نمیداد و قطعاً در این ساعت از شب کار مهمی داشت که حاظر به ترک میز شده بود.
– الو پویا!
– سلام کجایی کیا؟
روی تخت نشست.
– پیش مامانم، چه خبر؟
– ته تویِ این دختره رو درآوردم…
– خب؟
– مادربزرگ پدریش چهارتا پسر داشت، بزرگه اسمش شاهرخه که بابای هیلاست، از قضا زمانی که چهارده سالش بود باباش رو از دست میده…یکم بعد از سالگرد باباش، مامانش با محسن ازدواج میکنه…خودش و فرزین خواهر برادر ناتنی حساب میشن یعنی!
اسم فرزین به راحتی میتوانست رگههای اعصابش را مختل کند.
– این دختره بیست سالش بود که با سهم الارثی که از باباش بهش میرسه میره یه آپارتمان میخره و اونجا زندگی میکنه!