رمان زهرچشم پارت ۱۱۰
لب زیرینم را رو به بیرون میدهم و چند بار پشت سر هم پلک میزنم
– خب همونطور که اسمت روته، سابقی، سابق…
عصبی سرش را تکان میدهد و من میل عجیبی به کشیدن شال طوسی رنگ از روی موهایش و کندن تار موهایش دارم.
– علی هیچ وقت عاشق دختری مثل تو نمیشه، من و علی از هفت سالگی با هم بزرگ شدیم.
چرا برای خودش کتک فروشی میخرد؟
قدم دیگری سمتش برمیدارم که او به جبران قدم من، کمی به عقب میرود.
میخندم و تنها خودم میدانم توی دلم چه ولوله ای به پاست.
– داداش تو دیگه چه جونوری هستی؟ اینهمه راه کوبیدی اومدی اینجا که بگی علی عاشق من نمیشه؟
قدم دیگری نزدیک میشوم و او کمرش را به در بسته میچسباند.
تقریبا ده سانتیمتر از من بلند قد تر است.
– بر فرض اسلحه گذاشتم رو سرش و تهدیدش کردم منو بگیره، چه غلطی میکنی؟
اخم کرده و به تندی میگوید
– بلد نیستی درست صحبت کنی؟!
با پوزخند جوابش را میدهم
– والا کج حرف زدن بهتر از اینه که فکر و ذکرم کج باشه و پِی شوهر یکی دیگه… الآن مثلا اومدی عقد من و به هم بزنی بچه مثبت؟!
اخم بین ابروهایش کورتر میشود و من با انگشت سبابهی ضربهای به سینهاش میزنم
– طرفای ما به آدمای مثل تو میگن شیطان رجیم، اینجا چی میگن؟
اخمهایش توی هم میرود
– تو غرور و شخصیت نداری…
– تو داری که افتادی دنبال خراب کردن زندگی مردم؟ اگه میخاری و هوس شوهر کردی برو تو خیابون ریخته. دست از سر علی بردار.
چهرهاش سرخ میشود و من به در اشاره میکنم
– حالا گمشو نشون کردهی سابق.
با عصبانیت و صدایی لرزان میگوید
– تو به چی مینازی؟ همین چند روز پیش مگه معشوقهت دم در خونهی حاجی ولوله به پا نکرد؟
– مهم اینه که علی بعد از اون ولوله، هنوز هم من و میخواد. حالا هری…
او که میرود، پر از عصبانیت کف دستانم را روی میز آرایش میگذارم و خیره به تصویر آرایش شدهی خودم توی آینه، میغرم.
– کثافت عوضی…
بغض را پس میزنم و با عصبانیت، کف دستانم را روی میز میکوبم.
طوری که چند قلم از لوازم آرایش قل میخورند و روی زمین میافتند.
– عفریته حداقل حرمت چادر روی سرت رو نگهدار آتیش ننداز…
بهار توانسته بود توی دلم آتشی به بزرگی یک کوه درست کند.
آتشی که کامم را زهر کرده بود و ذوقم را کور.
تا زمانی که علی علی بیاید، بارها به خاطر جویدن و خوردن لبهایم، آرایشم تمدید میشود و به محض نشستن توی ماشین تزئین شدهی او، شنلم را بالا میدهم.
– حاجعمو با عاقد حرف زده، دیگه لازم میست بریم دفترش، عصر میاد توی خونه.
حرفی که نمیزنم، سمتم میچرخد و اما من نگاهم را از مسیر نمیگیرم
– چیزی شده؟
سمتش میچرخم و چرا چیزی در مورد عشق سابقش نمیگوید؟
مرا نمیخواهد این را میدانم و نکند دلش هنوز هم گیر آن دخترک چشم رنگی است؟
– ماهک؟
– چیزی نیست، کجا میریم الآن؟
سؤال میپرسم تا حواسش را پرت کنم و او آرام جوابم را میدهد
– آتلیه.
سرم را تکان میدهم و انگار توی سرم موجوداتی ریز مشغول جویدن مغزم هستند.
به آتلیه میرسیم، دختر عکاس ژستهای مختلفی میدهد.
بارها توی خر ژستی که میگیریم تذکر میدهد لبخند بزنم و اما من هر چه تلاش میکنم نمیتوانم صدای آزاردهندهی بهار را از ذهنم دور کنم.
تمرکز نداشتنم علی را کلافه میکند و رو به دختر عکاس میگوید
– میشه چند لحظه اجازه بدید؟
دخترک با اخم سر تکان میدهد و میرود و علی دستم را گرفته و از روی مبل سلطنتی بلندم میکند
– ماهک میگی چی شده یا نه؟!
چشمانم عجیب میسوزد و او خیره توی چشمان ملتهبم میگوید
– داری نگرانم میکنی…
لبم را تر میکنم و طعم رژ لب توی دهانم پخش میشود.
کاش میشد آن موجودات ریز و آزاردهنده را پس زد…
– چیزی نشده…
– پس این حالت واسه چیه؟
دستش را پس میزنم و دوباره روی مبل مینشینم.
– حالم خوبه علی…
زنانی که همراه حاج خانم هستند، تا داخل خانه همراهیمان میکنند و نگاهم روی سفرهی عقدی که به زیباترین شکل ممکن تزئین شده است میچرخد و سلیقهی منحصر به فرد رها را نباید دست کم میگرفتم.
رها که کنارم میایستد، سرش را کنار گوشم میآورد و میگوید
– خدایی میبینی هنر دست و؟
سمتش میچرخم، با یک آرایش ساده و مات، زیباییاش چندین برابر شده بود و چشمانش با آن مژههای بلند گیراتر بود.
– دستت درد نکنه.
با غرور سرش را بالا میگیرد و حاج خانم تا روی صندلیهایی که مقابل سفرهی عقد گذاشته شدهاند راهنماییمان میکند
دلم طوری به قفسهی سینهام میکوبد که گویا قصد بیرون پریدن دارد.
عرق از تیرهی کمرم سر میخورد و حتی نمیدانم خاج خانم کنار گوشی چه میگوید.
وقتی نگاه گیجم را میبیند، دوباره سرش را سمت گوشم میبرد و پچ میزند.
– تا چند دقیقهی دیگه عاقد میاد.
سرم را بالا و پایین میکنم و کمی شنلم را عقب میکشم.
صدای پچ پچهای زنان مانند وز وز مگس مزاحم و آزاردهندهای را دارد که درست بیخ گوشم نواخته میشود.
بعضی از رسوایی آن روز عماد حرف میزنند و بعضی از کس و کار نداشتنم میگویند و به حال بدم دامن میزنند.
عاقد که میآید، حاج محمد هم یاالله گویان وارد خانه میشود و مغز من بیشتر از هجوم افکارم گر میگیرد.
بزاق دهانم را قورت میدهم و شنلم را کمی پایین میکشم تا چهرهی مغمومم دیده نشود و لعنت به بهار که این لحظات را برایم زهر کرده بود.
وای.استرس,گرفتم.کاش این بهار بره گم شه.😤چرا اینقدر کنه و آویزونه.حالم ازش به هم می خوره.چقدر عوضیه.😡ولی تو جونم خوبه که زود پارت گزاشتی.دست گُلت درد نکنه.😘