رمان زهر چشم

رمان زهرچشم پارت ۱۰۸

4
(10)

حرفی که نمی‌زنم، از روی مبلی که نشسته بلند می‌شود و کنار من روی مبل دو نفره می‌نشیند

– ماهک!

همانطور که شماره‌ها را از روی گوشی خودم کپی می‌کنم، هوم غاچلیظی از ته هنجره‌ام بیرون می‌فرستم

– نگاه کن من‌و…

لب تر کرده و نگاهم را به چشمانش می‌کشم

– چیزی هست که بخوای بهم بگی؟

– آره هست، ولی دونستنش چیزی رو عوض نمی‌کنه.

با انگشت شست و سبابه، چانه‌ام را می‌گیرد و نوازش می‌کند و شاید هم نمی‌داند با این لمس کوچک، چه بلایی سر قلبم می‌آورد.

اگر می‌دانست اینگونه آتش به دلم نمی‌انداخت.

– اگه من بخوام بدونم چی؟

دستم که روی مچ دستش می‌نشیند، نگاهش را تعجب در بر می‌گیرد

– چرا اینقدر داغه دستات؟

بی‌تفاوت به سؤالش، دستش را پس زده و می‌ایستم.
انگار همه جای تنم قلب شده و ضربان گرفته است.

– شربت… شربت میارم.

قبل از اینکه به او مهلت بدهم، لیوان‌ها را برداشته و خودم را توی آشپزخانه پرت می‌کنم.

لیوان‌ها را روی کابینت گذاشته و دستم را روی سینه‌ام می‌گذارم.
کاش هیچ وقت راضی به خوانده شدن آن چند آیه نمی‌شدم.

دستانم را به کابینت تکیه داده و چند بار نفس عمیق می‌کشم تا ضربان قلبم را کمی به حالت نرمال برگردانم.

#

دو لیوان شربت دیگر می‌برم و اینبار بدون اینکه نگاهم را سمتش بیاندازم، لیوان‌ها را روی میز می‌گذارم و می‌نشینم.

– تو خجالت هم می‌کشیدی و خبر نداشتیم؟

پشت چشمی برایش نازک می‌کنم و یکی از لیوان‌های بلند شربت را برمی‌دارم.

– کی گفت خجالت کشیدم حالا؟

کوتاه می‌خندد و نگاه مرا سمت خود می‌کشد.

– گونه‌هات عین سیبِ قرمز، سرخ شده.

دستم که روی گونه‌ام می‌نشیند، بلندتر می‌خندد و من طلبکار پایم را به به ساق پایش می‌کوبم

– اذیتم نکنم سید.

– تو می‌تونی چپ و راست بلبل‌زبونی کنی ولی من حق ندارم بگم چقدر از اون گونه‌های گل انداخته‌ت خوشم اومده؟!

بزاق دهانم را سخت می‌بلعم و لبم را می‌گزم تا همین‌جا روی صندلی پی نیوفتم.
تا خوشی باعث سکته کردنم نشود و او با لبخندی که روی لب‌هایش قرار دارد خم می‌شود و لیوان شربتش را برمی‌دارد.

شربتش را که می‌نوشد، لیوان را روی میز برمی‌گرداند و با جدیت به منی که همچنان با محتوای لیوانم درگیرم، می‌گوید

– پاشو بریم خونه تنها اینجا نمون.

متعجب نگاهش می‌کنم و خیال می‌کرد من می‌توانم بار دیگر توی چشمان حاج محمد نگاه کنم؟

بعد از آبروریزی عماد مگر رویی هم برای نگاه کر ن به آن مرد مؤمن داشتم؟!

– من واسه چی؟

اخم می‌کند…
انگار نه انگار این مرد همانیست که چند ساعت قبل معرکه‌ی به راه افتاده را از چشم من می‌دید.

– یعنی چی؟

روی مبل جابه‌جا می‌شوم و نگاهم را بند چشمانش می‌کنم

– من، خب، به خاطر من حاج عموت حالش بد شد، من معذبم.

شربتش را سر می‌کشد و بعد از گذاشتن لیوان روی میز می‌گوید

– پاشو…

– علی!

خم می‌شود و با گرفتن دستم، مجبورم می‌کند بایستم و سپس، تنم را مقابل خودش نگه‌می‌دارد و زل می‌زند توی چشمانم

– از هیچی فرار نکن ماهک… حتی اگه اون چیز گذشته‌ت باشه.

آن یک جمله قدرت ماورایی داشت که اجبارم کرده بود لباس تعویض کرده و به مقصد خانه‌ی حاج محمد سوار ماشین علی بشوم.

توی مسیر، بدون اینکه سمتم برگردد و نگاهم کند، آرام می‌پرسد

– کی دوباره موهات رو رنگ کردی؟

لبم را توی دهانم می‌برم و دستی به چتری‌هایم می‌کشم.

– عصر…

دیگر سؤالی نمی‌پرسد و اما من بیشتر اضافه می‌کنم

– رنگ موی فانتزی خوشگله ولی زود آدم رو دل زده می‌کنه.

سرش را تکان می‌دهد و من پشت به در کرده و کامل سمت او می‌چرخم

– تو از اینکه من زود به زود رنگ موهام رو عوض می‌کنم خوشت نمیاد؟

کوتاه سمتم می‌چرخد و گذرا نگاهی به چتری‌های روی پیشانی‌ام که اینبار به رنگ آبی درآمده‌اند، می‌کند.

– رنگ موهای خودت خوشگل‌تره.

آفتاب گیر ماشین را پایین داده و نگاهی به خودم و چتری‌هایم می‌کنم

– رنگ آبی که بیشتر بهم میاد!

حرفی نمی‌زند و من شاکی سمتش می‌چرخم

– چطور می‌تونی بهم بگی با رنگ آبی زشت شدم؟

کوتاه می‌خندد و سر تکان می‌دهد

– من کِی همچین چیزی گفتم عزیزم؟ فقط گفتم از رنگ مشکی موهات بیشتر خوشم میاد.

به آنی عصبانیتم فروکش می‌کند و با جمع کردن لب‌هایم، خنده‌ام را هم قورت می‌دهم.

– دیگه از چه چیزایی خوشت میاد؟ مثلا رمنگ رژ لبام؟!

سرش را با خنده به چپ و راست تکان می‌دهد و نگاه دیگری به سمتم می‌اندازد

– قرمز…

چشمانم تا انتها باز می‌شوند و خودم را سمتش می‌کشم

– چی قرمز؟

خنده‌اظ را قورت می‌دهد و پشت چراغ قرمز توقف می‌کند

– رنگ رژت.

دهانم پر از تعجب باز می‌شود و ناگهانی دستم را به شانه‌اش می‌کوبم

– آقا تو دیگه کی هستی؟ عجب شیطونی پشت ذکر و تکبیرت قایم شده بود که با دو تا کلمع‌ی عربی اومد بیرون!

اینبار با صدا می‌خندد و من دست مشت شده‌ام را مقابل دهانم می‌گذارم

– عه! عه! عه! چه خوششم میاد آق سیدمون! این همه شیطنت رو کجا پنهون کرده بودی سید؟ من و بگو فکر می‌کردم خواجه‌ای.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا : 10

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

یک دیدگاه

  1. مرسی نور جونم.خوب و عالی بود.خوبه که منظم و سر وقت پارتارو میگزارید, ولی کم نبود?بود دیگه.😑کاش هر روز پارت داشتیم🙈👀

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا