رمان زهر چشم

رمان زهرچشم پارت ۵۰

4
(7)

باید و نبایدهایش به دل دخترک می‌نشیند و اما او سخت‌تر از هر کسی که می‌شناسد، حتی نگاه به سمتش هم نمی‌اندازد که دل به دلبری‌های زنانه‌اش ببازد…

– من و تو! تنهایی، نفر سوم بینمون هم شیطان! مطمئنی کار به جاهای مثبت هیجده نمی‌رسه؟

خشم توی چهره‌ی مردانه و جذابش می‌خروشد و دخترک لبخند دلفریبی می‌زند. خم می‌شود و خودش را در معرض دیدش نگه‌می‌دارد…
لعنت به دل سخت و محکمش که نمی‌لرزد…

– ممکنه شیطون بره تو جلدم و بخوام شیطنت کنم سید علی…

علی کلافه،دوباره ذکری زیر لب می‌گوید و ماهک با لبخند دو انگشتش را روی سینه‌ی پهنش می‌گذارد.

– می‌گن مردهای بسیجی تب تندی دارن… راسته؟!
خم می‌شود…
پر از خشونت است و جنون وقتی مانتو و شال را روی سینه‌ی دخترک می‌کوبد…
نفس‌های داغش، به خاطر نزدیکی‌اش تک تک سلول‌های شانه و گردن دخترک را لمس می‌کند

– اگه شیطون گولم بزنه و بخوام ببوسمت چی می‌شه؟

مغزش گر می‌گیرد و انگار شقیقه‌هایش به خاطر عصبانیت، نبض می‌زند…
ساعد دست‌های دخترک را محکم می‌گیرد و توی صورتش براق می‌شود…

– با من بازی نکن ماهک.

یک نفس فاصله دارد و هرم نفس‌های داغ و پرحرارتش پوست لطیف دخترک را می‌سوزاند

– من مثل آدم‌های دور و برت برای دو تا قر و فر زنونه خودم رو نمی‌بازم. پس اگه برای خودت ارزش قائلی، دیگه اینقدر کوچیک نکن خودت رو.

کسی انگار دل دخترک را چنگ می‌زند و بین مشتش می‌فشارد.
عقب می‌کشد و دردی طاقت‌فرسا توی دلش شروع به نبض زدن می‌کند.

– بپوش من بیرون منتظرم.

با عصبانیت مانتو و شالش را روی تخت پرت می‌کند و ظرف غذا را از روی میز برمی‌دارد.

– بیا ظرف غذات رو برو… من محتاج به کمک تو نیستم.

ظرف را به سینه‌ی علی می‌کوبد و سمت در هلش می‌دهد.

– برو پیش خدات سرت بالا باشه که خواستی کمکم کنی و من نخواستم، ولی وقتی داری به اسم نماز و عبادت خم و راست می‌شی یادت باشه که از سگ کم‌تری سید علی کاشف.

علی را به همراه ظرف غذایی که بوی معرکه‌اش کل اتاق را برداشته، بیرون از اتاق هل می‌دهد و بی‌توجه به او و نگاه عصبی‌اش، در را می‌کوبد.

دندان‌های علی روی هم چفت می‌شود و با خشونت دست پشت گردنش می‌برد…
به حدی عصبی و خشمگین است که می‌تواند حتی دست روی دخترک بلند کند.

به دیوار تکیه می‌دهد و دلش می‌‌خواهد عماد را به باد فحش ببند و اما با زمزمه‌ی ذکر استغفرالله زیر لب، سعی می‌کند آرام باشد.

نگاهش را به در سفید رنگ اتاق می‌دوزد و جان می‌کند تا منطقی باشد وقتی قدم سمت در برمی‌دارد.

چند تقه به در می‌زند و صدای جیغ بلند دخترک باعث می‌شود پلک ببندد و سرش را رو به سقف مسافرخانه بلند کند.

– خودت کمک کن از پس این دختر لجباز بربیام و کمکش کنم.

– مگه نگفتم برو؟!

در باز می‌شود و دخترک با طلب‌کاری نگاهش می‌کند.

– چی می‌خوای علی؟!

نفس عمیق می‌کشد و با تن صدایی که سعی می‌کند آرام نگه‌دارد، لب می‌زند

– اینجا برات امن نیست، لباس بپوش یا ببرمت خونه‌ی حاج عموم، یا تو رو می‌رسونم خونه‌ی خودم، خودم می‌رم اونجا تا وقتی که یه خونه پیدا کنی.

– چرا اصرار داری وقتی نمی‌خوام؟!

واقعاً چرا اصرار داشت؟!
به خاطر عماد آمده بود؟!
نمی‌داند و ترجیح می‌دهد اهمیتی ندهد.

دستش را پشت گردنش می‌برد و نفس عمیقی می‌کشد

– اگه حرف‌هام اذیتت کرد متأسفم. حالا بپوش من همینجا منتظرتم.

ماهک تنش را کمی بیرون می‌کشد و با لجبازی سرش را بالا پرت می‌کند

– متأسف بودنت به دردم نمی‌خوره… حالا برو…

با عصبانیت کف دستش را به چارچوب در می‌کوبد و صدایش را بالا می‌برد. با آرامش حرف زدن با ماهک، یک امر غیر ممکن بود.

– عصبیم ماهک… گفتم بپوش بیا.

– باید ازم معذرت خواهی کنی.

علی کلافه بار دیگر دستش را به چارچوب در می‌کوبد و عصبی از بین دندان‌هایش غرش می‌کند.

– بچه شدی؟!

دخترک شانه بالا پرت می‌کند و منتظر به چهره‌ی عصبی علی چشم می‌دوزد.

– تو فکر کن آره، با بچه طرفی سید.

#

علی که دهان باز می‌کند چیزی بگوید دختر لبش را تر می‌کند و مهلت نمی‌دهد

– باشه می‌بخشمت… معذرت خواهیت هم قبول.

سرش را به چپ و راست تکان می‌دهد و بعد از نفسی که به تندی بیرون می‌فرستد، عقب می‌کشد.
دخترک انگار یک موجود فضایی و غیر قابل درک و ناشناخته است.

پلک می‌بندد و زیر لب، آرام نجوا می‌کند

– خودت بهم صبر بده.

آماده شدن ماهک طول نمی‌کشد، در که باز می‌شود نگاهش سمت دخترک کشیده می‌شود و با دیدن چمدان بزرگش، خودش را جلو می‌کشد.

– اجازه بده من میارمش.

ماهک چمدان را به دست علی می‌دهد و خود مکس را به آغوش می‌کشد. از نگاه غیر دوستانه‌ی علی به مکس خوشش نمی‌آید،اما حرفی نمی‌زند و همراه هم، بعد از تصویه حساب، از مسافرخانه خارج می‌شوند.

سوار ماشین می‌شود و دستش را میان موهای بلند و سفید رنگ مکس فرو می‌کند.

– اگه با حضور مکس توی خونه‌ت مشکل داری می‌تونیم نیایم.

علی کمربندش را می‌بندد و حین حرکت کردن،نگاه کوتاهی به انگشتان کشیده‌ی دخترک بین موهای سگ، می‌اندازد.

– مشکلی ندارم باهاش اگه کل خونه نچرخه.

ماهک حرفی نمی‌زند و علی آرنجش را به لبه‌ی پنجره تکیه داده و نوک انگشتانش را روی شقیقه‌اش می‌گذارد.

یک دستش ماهرانه روی فرمان می‌چرخد و ماهک، زیر چشمی نگاهش می‌کند.

– عماد بهت گفت؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا : 7

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا