رمان زهرچشم پارت ۹۷
میخواهم چیزی بگویم که با اتکا به آرنجش، سمتم میچرخد
– راستی…!
مکث میکند تا نگاهش کنم و به محض تلاقی نگاهمان آرام میگوید
– دیشب چرا نبودی؟
لبم را تر میکنم و میخواهم جوابش را بدهم که صدای زنگخور گوشی مانعم میشود.
دست توی جیبم میکنم و گوشی را از توی جیبم بیرون میآورم و با دیدن شمارهی ناآشنا، اخمی بین ابروهایم مینشیند.
– چی شد؟ کیه؟
شانه بالا میاندازم
– نمیدونم، ناشناسه…
تماس را وصل میکنم و گوشی را به گوشم میچسبانم.
انتظار هر کسی را دارم…
از عامر و عماد گرفته تا دخترک بهار نامی که حتی با او حرف هم نزده بودم…
– بله؟!
اما صدای مردانهای که توی گوشم میپیچد، خط باطل روی تمام انتظاراتم میکشد…
– سلام دختر عمو…
عضلاتم ناخودآگاه منقبض میشوند و نگاهم روی ماشینی که مقابل ما پارک شده مات میماند.
دستم را مشت و دندانهایم را روی هم کلید میکنم و یاد کودکیهایم میافتم…
یاد داد و فریادهایی که به خاطر او بر سرم کشیده شده بود…
یاد آن روزهایی که کسی از من نپرسیده بود چرا پسرعمویت را هل دادی!
همه او را به آغوش میکشیدند و مرا نفرینم میکردند چون او را برای مدتی خانه نشین کرده بودم.
بدون اینکه جوابش را بدهم، تماس را قطع میکنم و دندانهایم همچنان روی هم فشرده میشوند.
– کی بود؟
سخت نفس میگیرم
– اشتباه گرفته بود.
لبم را تر میکنم و در ماشین را باز میکنم که بازوی چپم را میچسبد.
– حالت خوبه؟ چرا همچین شدی؟ کی بود پشت تلفن؟
با اخم دستش را پس میزنم
– کسی نبود.
– من و سیاه نکن ماهی، من خودم سیاهزنم. کی بود پشت تلفن؟
لبم را توی دهانم میبرم و برای اینکه از نگرانی درش بیاورم و فکرش سمت عماد نرود، میگویم
– پسر عموم بود.
نفس عمیقی که از سر آسودگی میکشد، باعث میشود پوزخند بزنم و چه دل خوشی داشت…
در ماشین را باز میکنم و قبل از اینکه مخالفت کند پیاده میشوم و فکرم همچنان توی آن کوچه، میان علی و عشق سابقش باقی مانده است.
بوقی که برای جلب توجهم میزند را با تاب دستم توی هوا جواب میدهم و بر خلاف مسیر او شروع به قدم زدن میکنم.
گوشیام برای بار دوم زنگ میخورد و نگاه من دوباره روی آن شمارههای ردیف شده میماند و کاش میشد بغضی از انسانها را همانند شماره، توی لیست سیاه قرار داد.
تماس را وصل میکنم و گوشی را به گوشم میچسبانم.
– واسه چی زنگ زدی؟ چی میخوای؟
بلافاصله میگوید
– باید ببینمت ماهک…
توی پیادهرو بدون اینکه حواسم باشد، با شخصی برخورد میکنم و مرد، خیلی سریع عذرخواهی می کند.
سرم را برای مرد که کودکی دستش را گرفته تکان میدهم و در جواب اهورا میگویم.
– اما من نمیخوام ببینمت. بزن به چاک.
– فکر کنم تو منو بشناسی دختر عمو… من آدم به چاک زدن نیستم. همون طور که شمارهت رو پیدا کردم خودت هم پیدا میکنم، پس الکی وقت من و خودت رو هدر نده. باید ببینمت…
چینی به بینی ام میدهم و نفرتم از او به گذشتهی دور برمیگردد…
نفرتی که حتی گذر زمان هم از بینش نبرده است…
– برو بابا…
تماس را قطع میکنم و شمارهاش را به لیست سیاه گوشیام اضافه میکنم.
سوار تاکسی میشوم تا هر چه زودتر خودم را به خانهی حاج محمد برسانم و فکر دوباره ملاقات کردن علی با بهار هم عذاب آور است.
توی کوچه بهار را نمیبینم و اما ماشین علی، درست همان جای قبلیاش باعث میشود نفس عمیقی بکشم.
در میزنم و رها در را باز میکند.
به محض دیدنم چشم گرد میکند و سرکی به داخل خانه میکشد.
– به داداشم چی گفتی که به مامان گفته برام جیگر کباب کنه؟
نمیتوانم با خندهام مقابله کنم و بدون تعارف، با خنده وارد حیاط میشوم و در را میبندم.
– عه! عجب داداش نمونهای داری! بهش گفتم پریودی.
هین بلندی میکشم و انگشتانش را روی لبهایش میکوبد
– خدا لعنتت کنه ماهک… من حتی مامانمم تاریخ پریودامو نمیدونه بعد تو رفتی به داداشم گفتی خبر مرگم پریودم؟
شانه بالا میاندازم و خودم را سمت تخت نشیمن گوشهی حیاط میکشانم.
این حیاط و باغچه و خانواده را عجیب دوست دارم.
– میخواستی بهشون دروغ نگی که سرت درد میکنه و بعد بپیچونیشون و بری نومزد بازی. اگه من جمعش نمیکردم خیلی وقت پیش به چوخ رفته بودی.
چهرهاش قرمز میشود و من با خنده کمرم را به پشتی قرمز رنگ تکیه میدهم و نگاه به خرمالوی بزرگ کنار حوض میدوزم.
– حالا خوردی جیگرا رو؟
– میخوای چیکار؟ تو که وگانیسمی!
شانه بالا میاندازم و یا شیشلیکی که همراه علی خورده بودم، میافتم.
– فکر کردم دیدم یه جور دیگه هم میشه حقوق حیوانات رو رعایت کرد. مگه نه؟
کنار من روی تخت مینشیند و بیتوجه به بحثمان، آرام میپرسد
– واقعا به داداشم گفتی پریودم؟
با شیطنت نگاهش میکنم که شانههایش را پایین میدهد و با بیچارگی پچ میزند
– حالا من چطور تو چشاش نگاه کنم؟ تو خجالت نمیکشی خصوصیترین موضوع زنونه رو به یه مرد میگی؟
لبهایم را جمع میکنم و خودم را سمتش میکشم
– چیش خصوصیه؟ اون داداش سر به زیرت هم آب نمیبینه وگرنه خیلی خوبم زیرآبی میره. از کجا میدونه زنی که پریوده کباب جیگر واسش خوبه؟
لبش را میگزد
– خجالت بکش ماهک…
– باشه کشیدم، ولی رو حرفام فکر کن.
با بیچارگی نگاهم میکند و من چشمکی به نگاهش میزنم. کمی حرص دادنش به خاطر افکار احمقانهاش حقش است.
– حالا برات پد خرید؟ بهش گفتم پد نداری نمیتونی از رو تختت بیای بیرون چون…
رنگش طوری میپرد که دلم برایش میسوزد و ادامه نمیدهم، با خنده شانه بالا میاندازم و او تپق زنان، خودش را سمتم میکشد.
– تو رو خدا بگو دروغ گفتی!
سلاااااممممم 😁پارت جدیددددددد میزاری؟؟؟؟؟