رمان بالی برای سقوط پارت 140
گونهی تپلش را مانند گربه به سینهی فراز مالش داد که دل کافر هم برایش میرفت.
دستم را زیر آب گرفتم و پس کمی خیس شدنش به سمت صورتش بردم و رویش کشیدم.
با بدقلقی و نق و نوق صورتش را این سمت و آن سمت میکرد اما بالاخره پیروز این میدان من بودم.
– آوینا مامان میدونی تو بغل کی هستی؟
– بابا؟
شگفت زدگی و تعجب را میشد از چهرهی هردویمان خواند. بابا؟
به پته پته افتادم:
– با…ت…تو…از کجا میدونی باباست؟
با همان چشمان بسته لب زد:
– چون خواب دیدم که بابایی میآد دنبالم میلیم (میریم) از اینجا بیلون!
فراز بود که با صدایی خش برداشته میان حرفش پرید:
– اذیتت کردن بابایی؟
و آوینایی که همچنان نصفش خواب بود اصلا متوجهی لفظ بابایی آخر جمله نشد.
– نه…اینقده خوب بودن…بَلام قذا (غذا) میآولدن (میآوردن) خولاکیای خومشَزه (خوشمزه) میگلفتن (میگرفتن)…تازه منو بُلدَن (بردن) شَهلِ بازی اما من دلم تولو میخواست!
با لبی لرزیده دست جلو بردم و گونهاش را نوازش کردم.
– من دور تو بگردم!
– مومونی؟ بابایی منو نجات داد؟
– آره دورت بگردم…چشماتو باز کن بابایی رو ببین فدات بشم!
– فِلا خوابم میآد.
و بعد درجا صدای نفس آرامش به گوش رسید.
انگار از فعالیت زیاد، خسته بود که از خواب هم بیدار نمیشد.
فراز با خنده پیشانیاش را بوسید و عطر موهایش را عمیق نفس کشید.
هر چه که بود…هر چه که گذشت…پدر خوبی میشد!
***
– آوینا بشین مامان جان.
– من موخوام بِلم مهدکودک!
دست به سینه به سمتم اخم پرتاب میکرد.
– جون…من اون اخمتو بخورم.
چشم غرهام نصیب شیر کردن محدثه شد.
– مَ مّ میشه فعلا وسط حَلفَم نَپَلی (نپری)؟
من جدیم الان!
صدرا پقی زیر خنده میزند و فراز باز هم در سکوت با چشم قربان صدقهاش میرود.
– نه خیر…صد بار گفتم اینم صد و یکمین بار…مهد بی مهد!
پایش را به زمین کوبید.
– بابا!
پوفی کردم که بغ کرده خودش را در آغوش فراز انداخت. از زمانی که بیدار شده بود یک لحظه نمیتوانست از فراز جدا شود.
– جان بابا!
– مومونی نمیذاله بیا لاضیش (راضیش) کن!
انقدری زیبا اخم کرده بود که دلم میخواست قید تمام جدیتم را زده یک گاز اساسی و پر از بوس از لپهایش بگیرم.
فراز آخی گفت و همزمان که در آغوشش میچنلاندش، دقیقه به دقیقه و ثانیه به ثانیه جای جای صورتش را میبوسید.
سرش را به سمت گوشش برد و چیزی در گوشش زمزمه کرد. مسلما زیادی وسوسه برانگیز و خوب بود که چشمان آوینا برق زده و گرهی ابروانش از هم باز شدند.
– باشه بابایی؟
با عشوه لب بهم فشرد.
– چش.
– ای من فدای این چشمات بشم!
نیمچه لبخندی زده برگشتم تا غذایم را تفتی دهم.
– بوبویی؟
– جانم قلبِ بوبویی!
– امشب پیش من میخوابی؟
محدثه ناتوان پقی زیر خنده زد و صدرا به سرفه افتاد اما من خونسرد به ادامهی کار غذایم مشغول شدم.
هول شدن که نداشت وقتی قرار هم بر ماندنی نبود!
صدایم را بلند کردم:
– بابایی امشب سرکاره عزیزم!
بی برگرداندن سرم خیلی راحت میتوانستم یکه خوردنشان را ببینم.
نکند منِ آمین را فراموش کردند؟