رمان بالی برای سقوط پارت 132
اما نشدنی بود…رؤیا بود…غیر واقعی بود و خدایا؟ چه میشد برای این منِ مادر…این منی که در حال جان کندن بود یک معجزه رخ میداد.
– اگه رو قول ما اعتماد نداری…رو قول اون مرتیکه میتونی حساب باز کنی!
***
امروز…دقیقا پنجمین روزی بود که نه عطرش را حس کردم و نه صدایش را شنیدم…چه برسد به در آغوش کشیدنش!
پتو را بیشتر دور خودم پیچاندم و مانند همیشه سرم را به پنجره تکیه دادم.
کار تمامِ این پنج روزم شده بود چشم به دوختن به در خانه!
“رمان بالیبرایسقوط هیچگونه فایلی ندارد و همهی فایلها دزدی هستند…خوندن فایل رمان حرام است و هیچ رضایتی پشت آن نیست”
– فکر کنم خوابه…یعنی هنوز بهش سر نزدم.
در اتاق باز شد.
– اِه بیدار شدی؟
جلو آمد و دستش نوازشوار روی گونهام نشست.
– بیار بریم یه چیز بخور…بیا عزیزم!
حرکتی نکردم…به من بود بی آنکه پلکی بزنم چشم از در برنمیداشتم تا کوچکترین چیز را هم از دست ندهم.
– آمین دورت بگردم بخدا با غذا نخوردن تو هیچی درست نمیشه…یه چیز بخور جون بگیری حداقل این وسط یه کمکی بتونی بکنی!
دستم را روی شیشه گذاشتم و خطوط فرضی کشیدم.
– دلم خیلی تنگشه…ای کاش میشد عطر موهاشو میریختم تو یه شیشه برمیداشتم واسه همچین روزی.
دستش روی شانهام نشست و کمی آن را فشرد.
– تو که اِنقدر ضعیف نبودی آمین…بودی؟ ولی بنظر من الان یکم حالت باید بهتر باشه تا وقتی که حتی فراز هم کنارته!
لب زدم:
– ولی با وجودش درد عذاب وجدان هم بهم اضافه شد.
تقهای که به در خورد چرایش را در دهانش باقی گذاشت.
– بیداری عزیزم؟
پلکی باز و بسته کردم که عصا زنان جلو آمد.
– یه حجاب بزن رو سرت…یه آقایی اومده ببینت!
– اصلا حوصله ندارم هنار حالم هم خوب نیست که بتونم کسی رو…
– وقتی بهت میگم حجاب بزن برو ببینش یعنی پاشو کاراتو انجام بده!
“رمان بالیبرایسقوط هیچگونه فایلی ندارد و همهی فایلها دزدی هستند…خوندن فایل رمان حرام است و هیچ رضایتی پشت آن نیست”
بی پذیرش حرف اضافهی دیگری از اتاق خارج شد.
به دلیل ضعفی که تمام تنم را در برگرفته بود، پوشیدن لباسها کمی بیشتر از حد معمول طول کشید.
– نمیدونی کیه؟
نچی گفت و سر بالا انداخت.
دستش زیر بازویم نشست و برای راه رفتن کمکم کرد.
از اتاق که بیرون زدم با دیدن مرد کت و شلواری نشسته روی مبل ابرویی از تعجب بالا انداختم.
– سلام خانم دکتر!
حوصلهی نداشتهام بیشتر سر رفت اما چشم غرهی هنار را مجبور بودم جدی بگیرم.
– سلام آقای دکتر…خوش اومدید.
– ببخشید من میدونم بدموقع مزاحم شدم اما کارم واجب بود که مجبور شدم تو این حال و اوضاعتون بیام!
خواهش میکنم آرامی زیرلب زمزمه کردم و روبهرویش روی مبل نشستم.
– خوش اومدید دکتر الیاسی…بفرمایید چای!
محدثه کنارم نشسته زمزمه کرد:
– جای آنا خالیه الان.
میل به خندیدن نداشتم…میل به فکر کردن هم نداشتم!
– ممنون…شرمنده بازم بد موقع مزاحم شدم.
– دشمنتون شرمنده آقای دکتر خوش اومدید.
صدرا بود که حسابی مهمان نوازی میکرد.
عذاب وجدانی خاص در چشمان الیاسی موج میزد.
آرنجم را روی دستهی مبل گذاشتم و دست تکیه گاه چانه کرده منتظر نگاهش کردم.
“رمان بالیبرایسقوط هیچگونه فایلی ندارد و همهی فایلها دزدی هستند…خوندن فایل رمان حرام است و هیچ رضایتی پشت آن نیست”
– واقعیت نمیدونم این حرفایی که میخوام بزنم درست باشه یا غلط اما در هر صورت باید گفته بشن که…
صدای باز و بسته شدن درب خانه جلوی ادامهی صحبتش را گرفت.
– سلام…چیزی شده؟
ورود فراز باعث شد رد نگاهم به سمت دیگری پیچ بخورد.
پس از چهار روز بود که اینبار به جای صدایش، خودش را هم میدیدم.
– بیا بشین…دکتر الیاسی یه کار مهم داشتن خوبه که اومدی!
کنار صدرا نشست و…دقیقا در تیررس نگاهم!
– شرمنده دکتر الیاسی…داشتید میگفتید.
– بله داشتم میگفتم که یه سری چیزا باید گفته بشه که فکر نکنم شماها اطلاعی داشته باشید اما بچههای بیمارستان تا حدودی میدونن و اون هم علاقهی دکتر هوشمندی به دکتر محمدیه!
بیحال و حوصله سری تکان دادم که ناخودآگاه چشمم به حالت خندهدار ابروانش خورد.
اخم کرده بود؟
وسط این بحبوحهی حالِ بدیام این را کجای دلم میگذاشتم دیگر؟
– خب؟
خبِ صدرا به همراه اخمی از دهانش بیرون زد.
– بله و خب…نمیدونم چی بگم…
حالت اضطرابوارش تکانی به تنم داد و حواسم را سر جایش آورد.
غیرممکن بود اگر کارش مهم نبود پایش اینجا باز میشد!
– چیزی شده آقای الیاسی؟
صدای خشدارم نگاه همه را به خود جلب کرد.
نگاه اطرافیان در حال حاظر برایم مهم نبود…آن چیزی که وسط دلم چنگ میزد و سر پایین افتادهی این مرد که عجیب تمام تمرکزم را به خود گرفته بود.
– واقعیتاً…آره…یه چیز مهمی هم هست اما…نمیدونم چطور بیانش کنم!
محدثه با نیشخندی زمزمه کرد:
– حتما میخواید خبر خواستگاری دوبارهی رفیق شفیقتون رو وسط این قضایا بدید؟
پلکی زد و چند نفس عمیق کشید.
از چه تحت فشار بود؟
اینجا که نه بدرفتاری شده بود و نه دعوایی چیزی…پس؟
– آقای دکتر؟
– پای دکتر هوشمندی وسطه!
متوجه نشده اخمی کردم و اول نگاهی به آدمهای اطراف انداختم.
چهرهی درهم فرورفتهشان باعث شد احساس تنهایی نکنم.
– ببخشید…متوجه منظورتون نشدم.
لب بهم فشرده آخی گفت. عجیب زجر میکشید!
– دکتر هوشمندی زیادی بهتون علاقه داشت…اونقدری که از کوچیکترین علاقهی شما با خبر بود تا…تا…محل زندگیتون و…کل…گذشتهتون!
صدای هین محدثه بلند شد و خودم از شدت تعجب دست به قفسهی سینهام فشردم.
– از هر راهی برای جلب توجهتون و تغییر حستون به خودش استفاده کرد…از انواع حمایتا و محبتهای واضح تا…حتی تهدید…تهدیدایی که مشخص نبود کی پشتشونه و مرتباً از طریق پیامک و نامه و هدیه انجام میشد.
جاخورده تنه به عقب کشیدم…این اتفاق واقعا در مغزم نمیگنجید. همه چیز که واقعی نبود، بود؟
یعنی آن دکتر هوشمندی مهربان پشت تمام آن استرسها و ترسهای آن روزهای من بود؟
به چه جرمی؟
– بله…زمانی که دکتر طلوعی وارد بیمارستان شدن شوک اصلی بهشون وارد شد چون هر کاری کردن تا جلوی اومدنشون رو بگیرن…ولی…جنگ اصلی دقیقا همون لحظه شروع شد…بودنشون واسش یه تهدید محسوب میشد…یه تهدید بزرگ!
بیدرک از اتفاقهایی که معنای تازگی برایم پیدا میکردند دستی به پیشانیام کشیدم.