رمان طلایه دار پارت ۸۹
شاداب نفهمید آن روز چطور گذشت و به صبح رسید…
فقط خیالش راحت بود که کلاس ندارد و در خانه مانده بود. رسام اما از کنارش جم نمی خورد. انگار شش دانگ حواسش پی شاداب بود و همچنان گوشیاش را نگه داشته بود.
شاداب معین را روی تخت گذاشت، کودکش سر حال مشغول مکیدن پستانکش شده بود و با چشمهای معصوم و هوشیارش به او نگاه میکرد.
شاداب آرام رو به معین گفت:
– فکر کرده کیه؟ بعدِ این همه مدت اومده و هیچی نشده میخواد ما رو صاحاب بشه؟ بدون هیچ دلیل و توضیحی؟ تازه طلبکار هم هست… انگار من بودم که با شکم حامله ترکش کرده بودم.
خودش هم از این تشبیه آخر خندید و ادامه داد:
– حالا که اینطور شد منم بلدم چطور تنبیهش کنم.
لبخند شیطنت آمیزی زد و از بین لباسهایی که هنوز داخل چمدانش بودن، تاپ قرمزی برداشت و بدون لباس زیر تنش کرد، شلوارک لی کوتاه آبیاش را هم پا کرد و در نهایت پابند استیل طلایی اش را دور مچ پایش انداخت.
یه جفت صندل سفید مجلسی هم داشت. آنها را هم به تیپش اضافه کرد.
جلوی آینه رفت و موهایش را سخاوت مندانه دورش آزاد گذاشت و رژ سرخی هم به عمد، حجیم چند دور به لب هایش مالید. دیگر نیاز به آرایش بیشتری نداشت. با زدن عطر محبوبش کارش را تمام کرد.
خیلی وقت بود که اینگونه به خودش نرسیده بود و حالا حسابی تغییر کرده بود. سر کیف چرخی زد و با شیطنت و حرص زمزمه کرد:
– حالا ببینم چه میکنی شیخ رسام جدیری… شاداب نیستم اگه بذارم بهم دست بزنی.
نگاهی به سینه هایش انداخت که به لطف شیرِ داخلشان حسابی بزرگ شده بودن. کمی خجالت میکشید جلوی رسام اینگونه ظاهر شود.
– به درک… اونقدر نگاه کنه تا چشمش درآد.
در دلش “دور از جانی” گفت. تکلیفش با خودش مشخص نبود. چرخید و معین را از روی تخت برداشت و از اتاق خارج شد.
صدای صحبت کردن رسام با موبایلش، به گوشش رسید.
بله بله بیبیگل هر دوشون خوبن… گوشی شاداب خراب شده به من زنگ بزنید.
شاداب با حرص به او که پشتش به آنها بود نگاهی انداخت و زیر لب گفت:
– دروغگو رو ببینها.
– چشم چشم… یه سر میزنیم… شاید تا شب اومدیم ولی شاداب نمیمونه بیبی.
اتفاقا بهتر… شب میرفتن و هر طور شده آنجا میماند.
– شاداب دستش بنده.
دیگر طاقت نیاورد، همان طور بچه بغل جلو رفت و گوشی را از بغل گوش رسام برداشت و پشت گوش خودش گذاشت. قبل از این که رسام کاری انجام دهد گفت:
– الو بیبی گل؟
صدای هیجان زده عمه مرضی و بیبی پشت خط پیچید:
– شاداب جان مادر؟ خوبی؟ معین خوبه؟ دلم هزار راه رفت مادر چرا گوشی رو جواب نمیدادی؟
– شاداب جان عمه امشب حتما اینجا بیاین ها.
شاداب زیر چشمی به رسام نگاه کرد که خشکش زده بود. با چشمهای گرد شده مدام سر تا پای شاداب را اسکنوار نگاه میکرد و بعد چشمهایش روی بالا تنهاش گیر کرد.
همان موقع معین شیطنت کرد و با مشتهای کوچکش یقه شاداب را گرفت و به سمت پایین کشید.
منظره بهتری برای پدرش ساخته بود. الحق که پسر بابایش بود.
شاداب چپ چپ و با خجالت به رسام نگاه کرد و پشت به او ایستاد.
– الو شاداب جان؟
– جا.. جانم بیبی؟ ما خوبیم شما خوبین؟ چشم امشب حتما حتما میایم… رسام ما رو میاره.
از قصد تاکید کرد تا رسام در عمل انجام شده بماند اما گویی رسام در فضای دیگری سیر میکرد که صدایش در نمیآمد.
چند جملهی دیگر با بیبیگل و عمه رد و بدل کرد و بعد تماس را قطع کرد و با همان حال گفت:
– وقتی من به لطف تو بیکار و بیعار اینجا نشستم واسه چی بهشون دروغ میگی که شاداب نمیتونه جواب بده و دستش بنده؟
چرخید و نگاهش به رسام افتاد. چشمهایش پر از حسهای گوناگون شده بود.
تب داغ نگاهش انگار قلب شاداب را هدف گرفته بود که اینگونه حس کرد از نگاه رسام، تمام وجودش داغ شد و سوخت!
معین یقهاش را ول نمیکرد انگار شیر میخواست، نصف سینههایش بیرون افتاده بود و رسام میخ آنها شده بود. دیگر نگاه رسام را تاب نیاورد و چرخید تا به سمت اتاق برود که دستهای رسام از پشت دور خودش و کودکش حلقه شد.
– تو کی وقت کردی اینقدر بزرگ و خانوم بشی شاداب؟ شبیه یه زن شدی… یه زن جذاب و خیره کننده.
قلب شاداب کم مانده بود سینهاش را بشکافد. رسام دوباره همان مرد مهربان شده بود که دل او را به بازی میگرفت.
– قرمز پوشیدی… حالا شدی یه فلفل واقعی… تند و آتشین.
به زور لب زد:
– ول… ولم… کن!
– مگه میشه تو دلبری کنی و من بذارم بری؟
هول زده گفت:
– بچه… بچه شیر میخواد… ولم کن
رسام قصد عقب نشینی نداشت انگار… مثله تشنه ای که بعد از مدتها به چشمه رسیده. پر عطش کنار گردنش نفس میکشید.
شاداب چشمهایش را محکم بست و در دلش نالید
” فقط یکم دیگه اینطوری بمونم”
متوجهی کارهای خودش نمیشد…
میخواست که رسام را اذیت کند اما این وسط خودش مغلوب گرمای او شده بود.
چرا زود تر نفهمیده بود که رسام اولین مردِ زندگی اوست و تشنهی آغوشش؟
اولین بوسه…
اولین رابطه…
تمام اولین هایش را با او تجربه کرده بود و فقط با رسام اینگونه از دنیا فاصله میگرفت و غرق عالم دیگری میشد.
رسام داغ کنار گردنش پچ زد:
– تو هم حال منو داری… تو هم تشنهای.
به زور لب زد:
– نه… هیچم اینطوری… نیستم.
رسام نرم خندید و گفت:
– از نفس های تندت معلومه فلفلم.
با حرص و خجالت لب گزید و گفت:
– ولم کن رسام… ببین معین نق میزنه.
– معین به تو نق میزنه که چرا باباش رو نمیبخشی.
نگاهی به معین که مشغول ور رفتن با یقهاش بود انداخت… پسرک سخت در تلاش بود تا به خواسته اش برسد.
– اون الان فقط شیر می خواد.
– خب منم میخوامشون.
شاداب اول متوجه نشد و سکوت کرد. اما لحظه ای بعد گونههایش گر گرفت و هینی کشید.
– بیادب… دیگه چی؟
به زور از آغوشش جدا شد و به سمت اتاق رفت… صدای رسام را شنید که گفت:
– یه بار جستی ملخک… دوبار جستی ملخک…آخر به دستی ملخک.
میدانست این یعنی چه… محال بود بتواند هر بار از او فرار کند. آخر رسام به خواسته اش میرسید. اما اجازه نمیداد تا موقعی که توضیحی دهد به خواستهاش برسد.