رمان طلایه دار

رمان طلایه دار پارت ۸۶

3
(2)

در همین افکار غرق شده بود که زنگ موبایلی او را به خود آورد، پشت چراغ قرمز نگه داشت و بی‌اهمیت به گوشی شاداب، گوشی خودش را برداشت و با دیدن نام کوروش… اخم‌هایش را در هم کشید و جواب داد.

– الو؟

صدای مردانه و آرام کوروش، حتی ذره‌ای از مقاومتش کم نکرد.

– به! چطوری رفیق؟ دیدار یار و فرزندت هوش از سرت برد که یه زنگ به ما نزدی؟

رسام آنقدر پر بود که بی‌توجه به سوال کوروش با صدای خش‌داری گفت:

– چرا نگفتی وقتی من نیستم اون مردک عوضی به زن و بچه‌ام نزدیک شده؟

از آن طرف خط صدایی نشنید، گویی که کوروش از شنیدن لحن و صدای عصبی او متعجب بود. همین باعث شد رسام کلافه‌تر ادامه دهد:

– باید خودم می‌اومدم و با چشم‌های خودم می‌دیدم که اون دور بر زن و بچه ی منه؟ می‌دونی دردم چیه؟… دردم اینه هر چیزی که حق من بود ازم گرفت… اون بود که به دنیا اومدن معین رو دید… اون بود که بچه ی منو بهتر از خودم می‌شناسه کوروش… همین داغم می‌کنه که چرا…

با سینه‌ای سوخته فریاد زد:

– چرا تو که چشم و گوش من پیش خانواده‌ام بودی نگفتی سگ و گرگ‌ها دور بر زن و بچه‌ام پرسه می‌زنن.

چراغ سبز شد و بوق ماشین‌های پشت سر رسام به هوا رفت، چند نفس عمیق کشید تا تمرکز خودش را به دست بیاورد و بعد ماشین را به حرکت در آورد.
هنوز گوشی را به گوشش چسبانده بود تا بهانه‌ی کوروش را بشنود.

– رسام… رفیقم… تو فکر می‌کنی شاداب به کسی نیاز نداشت؟ تو فکر می‌کنی حواسم بهش نبود؟… شاداب نیاز به یه تکیه‌گاهی از جنس مرد داشت… نه اون طوری که تو فکر می‌کنی… یکی رو نیاز داشت که وقتی دانشگاه می‌ره… وقتی بچه‌اش مریض میشه همراهش باشه تا چشم نامردی بهش نیفته و تنها نمونه…
فکر می‌کنی منی که تهران بودم و شاداب جنوب بود می‌تونستم همه‌ی این کارها رو بکنم؟ با این که عصبی‌ات می‌کنه باید بگم که نیما به خواست شاداب بود… نمی‌تونستم مخالفت کنم غیر از این که حواسم شیش دانگ به نیما باشه… باور کن خطا هم نرفت رسام.

ماشین را گوشه‌ای نگه داشت… ذره‌ای از خشمش کم نشده بود که حتی غم هم بهش اضافه شده بود. شاداب کم نبود که حالا کوروش هم طرف نیما را می‌گرفت. شاید حق داشتند… او بود که زنش را تنها به امان خدا ول کرده بود و حتی یک خبر هم به او نداده بود.
با این فکر بی‌توجه به صدا زدن های کوروش گوشی را قطع کرد

معین را که خوابیده بود با احتیاط روی تخت گذاشت و دلواپس نگاهی به ساعت انداخت که یازده شب را نشان می‌داد.
رسام که از صبح رفته بود تا الان پیدایش نشده بود… گوشی بی‌نوایش را هم با خود برده بود و نمی‌دانست چگونه با او تماس بگیرد.
نکند بلایی سر نیما آورده باشد؟
با این فکر زیر لب نالید:

– وای رسام! تو رو خدا برگرد!

نگران او هم بود… زیادی عصبانی بود و اگر اتفاقی برایش می‌افتاد چه؟
اصلا… نکند شیخ پدر فاطمه بلائی سرش آورده باشد؟ خسته از این افکار عذاب‌آور گوشه‌ی تخت کنار پسرش نشست و با بغض خیره‌اش شد.

– چرا بابات اینقدر اذیت مون می‌کنه؟
چرا هنوز دوستش دارم؟ اگه دوباره رفته باشه چی؟

با این حرف، دلش به یک باره یخ زد. رسام یک بار هم او را بی خبر تنها گذاشته بود و رفته بود… محال بود اگر دوباره این اتفاق بیفتد زنده بماند.
با این فکر اشک‌هایش بی‌اجازه راه خودشان را باز کردن، شاداب دست روی دهانش فشرد تا صدای هق‌هق بی‌امانش کودک مظلومش را از خواب بیدار نکند.

نمی‌داند چقدر گذشت که در خانه به صدا در آمد، چشمه اشکش خشک شد و تنها نجوایی که از لب‌های ترک خورده‌‌اش بیرون خزید اسم او بود.

– رسام؟

بلند شد و بی‌جان از اتاق خارج شد، چشمش به مردی که کنار قاب در ایستاده بود افتاد. برخلاف تصورش رسام، آن مردی که منتظرش بود نبود. چشم‌هایش دو کاسه خون و چهره‌اش خسته و نالان بود.
این بار بلند تر صدا زد:

– وای رسام؟

دیگر نه نیما مهم بود نه کینه و دلخوری‌اش… فقط چشم‌های غم‌زده رسام و حال دگرگون شده‌ی خودش مهم بود و بس!

نفهمید چگونه در آغوش گرم او فرو رفت. رسام چنان سفت او را در بر گرفت که نفس دخترک حبس شد.
خش دار کنار گوشش پچ زد:

– ماله منی!

بی‌شک ماله او بود اما چیزی نگفت، کاش آن روز نمی‌رفت و بذر دلخوری را در دلش نمی‌کاشت تا راحت ابراز علاقه کند. هنوز مانده بود تا رسام را ببخشد. انگار نه انگار که چند دقیقه پیش دلش برای رسام پر کشیده بود.

ب

دقایق طولانی در همان حال ماندن، رسام دلش نمی آمد از فلفلش جدا شود. حقا که همانند فلفل تند و آتشین؛ قلب و روحش را به آتش می‌کشاند.
هر حرص و عصبانیتی که داشت با یک آغوش دود شد و به هوا رفت…

شاداب بی‌نفس بین بازوهای رسام تقلا کرد و آروم گفت:

– خوبی؟ ولم کن رسام… خفه شدم.

با همان حال گفت:

– خفه هم بشی باز جات اینجاست فلفل… تو بغل رسام جدیری.

– خودخواهی رسام… خیلی خودخواهی!

با آرامش گفت:

– آدم عاشق، خودخواه هم میشه.

بغض دوباره به جان نیمه جان دخترک افتاد، بی‌اختیار لب زد:

– خیلی نامردی… می‌دونی چقدر منتظر این حرفت موندم؟ می‌دونی چقدر تنها بودم؟

رسام هم حال خوشی نداشت که گفت:

– جبران می‌کنم.

شاداب با زور از رسام فاصله گرفت و با روی ترش گفت:

– جبران نمی‌خوام رسام… فقط یه زندگی عادی می‌خوام… خسته شدم از این که نمی‌دونم جایگاهم تو زندگیت کجاست.

رسام جای جواب دادن، با لحن شیرینی گفت:

– آروم باش… بچه بیدار میشه.

دل شاداب چنان لرزید که دست روی سینه‌اش گذاشت، رسام همانند یک پدر حرف زده بود… کاملا از ته دل و غریزی. حتی بیشتر از خودش به فکر معین بود.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3 / 5. شمارش آرا : 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا