رمان بالی برای سقوط پارت 115
ند بند وجودم به درد آمد و با گلویی بغض کرده پلکی زدم. انگار تازه متوجهی عمق دلتنگیام شده بودم.
– الو؟
ای کاش نطقم باز میشد…ای کاش اینجور به گریه و نفس نفس نمیافتادم.
– الو؟
لب بهم فشردم که محدثه بلند شد و رفت.
فهمیده بود نیاز به تنهایی و تخلیه شدن داشتم…آن هم با شنیدن صدایش!
– آمــین…تویی؟
بلند زیر گریه زدم که ناگهان صدای گریهاش از پشت گوشی به گوشم رسید.
سکسکه کنان لب زدم:
– مامان؟
– جان مامان…عمر منو سرآوردی ته تغاریم…کجا بودی؟ کجا بودی که نه شب خواب داشتم و نه روز!
با گریه سرم را پایین انداخته بودم و قطرات اشک شلوارم را رنگی رنگی میکرد.
چقدر میتوانستم سنگ باشم که این همه مدت از او دور بودم.
– بهم بد کرده بودین…باید…میرفتم.
– کدوم مادریه بد بچهشو بخواد؟ من از خودم گذشتم تا تو درستو بخونی…چون زورم نکشید جلوی اون ازدواجو بگیرم بهت بد کردم؟ مادر بودنمو زیر سؤال بردی!
– من…جایی تو اون خونه…نداشتم.
– چجور میگی نداشتی؟ بابات آرزوی یه لحظه دیدنتو داشت که به هر بهانهای خونهی حاجی میرفت اما دخترش حاظر نبود واسه یه سلام کوچیک هم بره پایین!
هق زدم و قلبم از درد به هم پیچید.
خودخواه بودم نه؟
– مامان…من خسته بودم…بد کردین در حقم!
صدای گریهاش بلندتر شد.
– بد کردیم ولی حق ما نبود که خودتو ازمون بگیری…کدوم مادر و پدری دلش ندیدن و دوری از بچهشو میخواد؟
من یک مادر بودم و خب…الان حرفهایش را درک میکردم. شاید اگر چند سال پیش بود به حرفهایش میخندیدم و هیچ اهمیتی نمیدادم اما الان نه…نه تا زمانی که تمام جانم به دخترک پنج سالهام گره خورده بود.
– ببخشید…
– نه مادر…تو ما رو ببخش…تو ما رو حلال کن…
شانههایم میلرزیدند.
قلبم چطور تاب و توان اینهمه دلتنگی را داشت که نترکیده بود؟
– بیا…فقط بیا پیشم…بیا داغم یکم سرد بشه!
با همان لبان لرزان لب زدم:
– داغ چی؟
– تو فقط بیا…همین!
تلفن را قطع کردم و دست روی دهان فشردم تا صدای زجر آور هق هقهایم بالا نرود.
دستی شانههایم را فشرد اما من تمام مغزم در گیر و دار خودخواهی و کور بودن خودم بود.
شاید اگر علاقهی مامان و بابا را بهتر میدیدم این همه سال در به دری و غربت نمیکشیدم.
– محدثه…اشتباه کردم نه؟
– تو اشتباه کردی اما اشتباه اونا بیشتر بوده…نمیتونستن محبتشونو به بچههاشون نشون بدن…عمیقاً دوسِتون داشتن اما متأسفانه به رو نمیآوردن…مثلا همین بابات میخواست تموم محبتشو با سر و سامون گرفتنت با یه آدم درست و حسابی نشون بده…حتی اگر دقت کنی شوهر عاطی هم آدم بدی نیست! اما شما ها نتونستین این محبتا رو درک کنین و ببینین!
بینیام را بالا کشیدم و به زور بلند شدم.
– باید برم.
– کجا؟
– پیش مامان!
ابرو بالا انداخت و متعجب نگاهم کرد اما من بیتوجه به سمت کمد حرکت کردم و چمدان را بیرون کشاندم.
– چی میگی؟ بیمارستان و دانشگاهت چی میشه؟
– سه چهار روز به جایی برنمیخوره!
– آوینا؟
دستم از حرکت ایستاد. آوینا هیچ جا نمیماند…با خودم میآمد.
– میبرمش.
– یکم بشین و فکر کن…عجول رفتار نکن که تهش پشیمون بشی!
لباس را در چمدان چپاندم و در همان حین گفتم:
– اگر صداشو میشنیدی وضعت بهتر از من نمیشد!
– آمین؟
توجهی نکردم و دست بردم باقی لباسها را در چمدان چیدم.
– حداقل چند دقیقه صبر کن من زنگ بزنم صدرا بیاد!
باز هم بیتوجهی نثارش کردم که از رو رفته از اتاق بیرون رفت و من با چمدان نیمه پرم به سمت اتاق آوینا رفتم. کشوی لباسهایش را بیرون آوردم و چند دست لباسی را برداشتم.
با نگاه به ساعت فهمیدم تنها چند دقیقه به آمدنشان باقی مانده بود و من وقتی برای تلف کردن نداشتم اما بدتر از آن محدثهی مشکوکی بود که دیگر خودش و حرفهایش دور و بر من پیدا نمیشد.
بلند شدم و بعد از بستن زیپ چمدان راهی اتاق خودم شدم تا لباسهایم را عوض کنم.
– چیشده؟ جدی بودی پشت گوشی؟
صدای صدرا که آمد خیال راحت کردم از بودنشان و مانتوی دم دستی سیاه رنگم را تن زدم.
– مَ مَ دالی (داری) یَباشکی (یواشکی) چی میگی به دایی؟
وسط این بحبوحهی عجله کردن و دویدن خندهام گرفت که لب گزیدم و به سمت در اتاق پا تند کردم.
– هیچی دایی چیز خاصی نمیگیم!
– اما خیلی بهم نزدیکین…مومونی بدش میآد منم میلَم (میرم) بهش میگم.
شانههایم از شدت خنده به لرزه افتادند و منصرف از باز کردن در، دست عقب کشیدم.
– نه نه نه…خاله اشتباه فکر کردی دایی میخواست یه چیزی رو از من بگیره مجبور شد بهم نزدیک بشه!
– چی میخواست بگیلِه؟
مسلما اگر کمی صبر میکردم دخترکم اندک اندک هست و نیستشان را لو میداد.