رمان طلایه دار پارت ۷۰
شاداب زیر نگاه کوروش خودش را مشغول نشان داد در واقعه قلبش در حال کوبش بود. از این به بعد باید ملاحظه کودک را هم میکرد.
برگشت به ان شهر عذاب را دوست نداشت.
به محض نشستن هواپیما بر روی زمین ترسید میخواست بازهم به
تهران برگردد و با ارامش خیال زندگیاش را بسازد.
شدنی نبود!
کوروش او را جلوی خانه بیبی گل پیاده کرد و خودش و مهگل برای
استراحت به هتل رفتند.
زنگ را ارام فشرد و در با صدای ارامی بازشد.
کسی به استقبالش نیامد.
راه برگشتی نداشت مثلا میتوانست بدوبدو کنان خانه را ترک کند.
در اصلی را که باز کرد با خیل عظیمی از مهمان ها روبهرو شد. کولهای که
اخرین بار با خودش به تهران برده بود را روی زمین گذاشت.
– سلام.
بیبی لبخندی زد و او را به اغوش کشید.
– سلام عزیزم برو بالا نیا پایین.
شاداب نگاهش کرد و بیبی چشم و ابرو امد که هرچه سریع تر برود.
– چشم.
چه استقبال گرمی از او شد همان اول راه، نیما روی مبل کنار پله ها
نشسته بود. او هم ترسیده بود.
داخل اتاق شد و چمدان را رها کرد و خودش هم از اتاق بیرون زد یک بار
هنجار شکنی کرد.
بالای راه پله ایستاد و به جمع خیره شد. تمامی طایفه ها جمع بودند.
در باز شد و شیخ و فاطمه داخل شدند عمه راضی رنگ پریده بود او هم کنار شیخ میآمد. شیخ غلاف شمشیر در دستش داشت.
نشستند و بحث بالا گرفت. از همه چیز گفتند از بهم خوردن عروسی از
نبود رسام و حتی خود شاداب و در اخر فدا شدن عمه راضی!
شاداب یک پله پایین رفت و بیشتر گوش سپرد.
شیخ یک دفعه بلند شد انگار از جای دیگر هم ناراحت بود.
– میکشم نوهات زندگی من نابود کرده ابرو نذاشته…
شمشیر را از غلاف خارج کرده بود و تکانش میداد.
– با همین شمشیر سرش رو میزنم و صلح چندساله رو از بین میبرم.
بعد نگاهی به پله ها کرد و شمشیر را سمت پله ها گرفت.
– حتی معشوقهی نوهات میکشم.
شاداب خشکش زد خواست به اتاق برگردد که پایش پیچ خورد و چند پله را
قل خورد و بعد چشمانش ارام بسته شدند.
صداهای اطراف میشنید اما توان حرکت نداشت.
انقدر صداهای طبقه پایین زیاد بود که کسی صدای افتادن شاداب را
نشنید.
کمرش تیر میکشید و از کنار سرش خون سرازیر شده بود.
بوی تلخ خون را حس کرد، ضعف کرده تکانی به تنش داد
بوی تلخ خون را حس کرد، ضعف کرده تکانی به تنش داد
دست روی یک پله گذاشت و بلند شد یک قدم بیشتر نگذاشته بود که باز هم روی زمین افتاد.
از فرط درد و بیچارگی کم مانده بود جیغ بکشد. صدایش را مبحوس کرد تا
ان مردک رذل از خانه بیرون برود.
صدای های های گریه کردن های راضی را شنید انقدر خودش درگیر
سرگیجه بود که اصلا توجهی نشان نداد.
باز هم پلک هایش روی هم رفتند دیگر جان مقابله نداشت.
همانجا به نرده سر تکیه داد و چشمانش گرم شدند.
بوی الکل و تمیزی بیش از حد زیر بینیاش را قلقلک داد پلک هایش
لرزیدند. اخی از روی درد گفت. چند نفری در حال بحث با یکدیگر بودند.
صدای مهگل و کوروش هم امد که فریاد میزدند.
باز هم تکان خورد.
– شاداب.
– تشنمه…
چیز هایی از هوشیاریش به یاد داشت تک و توک نمیدانست چه کسی
نجاتش داده. لیوان پلاستیکی با لب هایش برخورد کرد.
– جون به لبمون کردی شاداب! ده بار بهوش اومدی و از هوش رفتی!
شاداب به پشت تکیه داد و سر تکان داد در عالم دیگری بود. بیبی
گوشهای ایستاده بود و گریه میکرد و عمه راضی بهت زده نگاهش میکرد.
لیوان اب را پس زد و مچ دست مهگل را گرفت.
– گفتی نه؟
مهگل سرتکان داد.
– مجبور شدم! من نمیگفتم میفهمیدن خودشون..