رمان طلایه دار

رمان طلایه دار پارت ۸۰

3.7
(3)

رسام تمام حواسش جمع معین شده بود
گویی تمام دنیا برایش در این بچه خلاصه میشد

بچه او‌ و شاداب بود..چی برایش بهتر از این؟

سوار ماشین شد و فرزندش را در اغوش گرفت و‌مشغول بازی با ان شد…
کمی منتظر ماند که شاداب با چشم های پف کرده سوار ماشین شد

معین را به دستش داد و به راه افتاد..

-چیزی‌ میخوای بگو بخرم.

از هر راهی برای هم صحبتی با شاداب وارد میشد
اما خبر نداشت که شاداب تمامی راه هارا مسدود میکند…

-با شمام فلفل خانم…

شاداب دل نازک شده بود و با هر حرفی چشمه اشکش میجوشید…

مثل همین حالا!
با شنیدن لفظ فلفل تمام خاطرات خوبشان جلوی چشمش نقش بست…

رسام کلافه دستی در موهایش کشید و ظبط را کمی زیاد کرد…

با صدایی که داخل ماشین پخش شد شاداب بی طاقت تر گریه کرد…
انگار تمام این اهنگ برای او و رسامش بود..

(مغرور جذاب
زیبای بیتاب
دیوونه بازی در نیار
طاقت ندارم

بازم نگام کن
فکری برام کن
من به ندیدن چشات
عادت ندارم)

با پخش شدن دوباره اش گرمای دست رسام را روی دستش حس کرد..

به طرفش برگشت و نگاهی به او که با لبخند به جاده نگاه میکرد انداخت..

سنگینی نگاهش را تاب نیاورد و به طرفش برگشت..
برگشتنش مساوی شد با پایین امدن قطره اشک شاداب..

با نوک انگشتش انرا پاک کرد.

-گریه نکن عروسکم، همه چی درست میشه.

دستش را گرفت و به ارامی پشت دستش بوسه ای زد

همین کار کافی بود تا دل شاداب زیر رو شود…
مگر میتوانست رسامش را در این حال رها کند؟

حال که برگشته بود چه چیزی از این مهمتر بود..

-امروز روز شماس فلفل خانم ، هرچی بخوای انجام میشه..

شاداب دل و دماغ بیرون رفتن نداشت
ترجیح میداد در خانه خودش باشد..
کنار رسام و فرزندش…

-بریم خونه.

-خواستم ببرمت بیرون.

-نه بریم خونه رسام

حرفی نزد و راه خانه شان را در پیش گرفت…

جنگ بزرگی میان دل و عقل شاداب به پا بود..
هیچکدام قصد عقب نشینی نداشتند و‌ زخم این جنگ شد سر دردی عذاب اور برای شاداب..

سرش را به صندلی تکیه داد و کمی چشم هایش را بست.

تشویش ذهنی اش اورا راحت نمیگذاشت..

با ایستادن ماشین نگاهی به اطراف انداخت..
رسام زمان سوال پرسیدن به اورا نداد‌ و از ماشین پیاده شد..

نگاهی به معین که ارام خوابیده بود انداخت..

-من چیکار کنم با این بابات اخه؟

بعد از چند دقیقه رسام با کیسه هایی پر از خرید به ماشین بازگشت….

وارد خانه شدند که خاطرات خوب و بدشان به هردو انها هجوم اوردند…

-دلم برای اینجا تنگ شده بود.!

شاداب بدون هیچ واکنشی سمت اتاق رفت و وسایل معین را گوشه ای جا داد…

او را روی زمین خوابند که جلوی چشمش باشد و سراغ وسیله ها رفت..

داخل اشپزخانه شد و تمامی وسایل را سر جایش گذاشت..
مشغول به تمیز کردن اشپزخانه شد که رسام پشت سرش قرار گرفت.

-کمک نمیخوای خانم من؟

رسام کمر بسته بود برای دیوانه کردنش!
اما نمیدانست که دوری این مدت از او دختری سر سخت ساخته بود..

-نه خودم انجام میدم..

بدون‌توجه به حرفش کمکش کرد که زودتر تمام شد
حال کنار هم روی کاناپه نشسته بودند..

در نبودشان خانه گرد غم گرفته بود..
گردی که روی قلب انها هم نشسته بود..

#
فیلم دیدن انها کنار هم بهانه ای فرمالیته بود برای اینکه بتوانند سردی میانشان را از بین ببرند..

اما این فکر تنها برای شاداب بود
از گوشه چشم نگاهی به رسام انداخت که مشغول کودکش بود..

انقدر در او غرق شده بود‌ که سنگینی نگاه شاداب را هم حس نمیکرد
برای رسام زندگی در همین لحظه خلاصه میشد

شاداب باشد، او باشد و معین..

پیش خودش تکرار میکرد که روزی حسرت همین زندگی را داشت..

بی دغدغه کنار رسام بنشیند و‌خودش را در اغوش او بیاندازد..
در خانه ای خانمی کند که برای رسام است..

اما حالا که به تک تک انها رسیده بود مشکلی وجود داشت..
حسرت نبودن رسام در شرایطی مثل به دنیا امدن معین کار خودش را کرده بود..

حسی که باید در قلب شاداب غوغا میکرد خاموش شده بود…

حال هم با امدن معین او به کل فراموش شده بود.
تمام حواس رسام برای معین بود و بس..

متوجه نگاه های سنگین و ناراحتی چشم های شاداب شد که معین را کنار گذاشت و خودش را به او نزدیک کرد..

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.7 / 5. شمارش آرا : 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا