رمان بالی برای سقوط پارت ۹۹
قیافه درهم کشید.
– من اگه اونی رو پیدا کنم که به تو گفته زیادی خوشمزهای خیلی خوب میشه!
دو ظرف در دستم را روی میز گذاشتم و کنارش ایستادم.
– ولی خیلی خوب میشه قبل پیدا کردن اون، بهم دلیل اون حرف بینتون رو بگی!
دستانش به جنگ هم رفتند و من با بیتفاوتی ظاهری به ادامهی کارم مشغول شدم.
– چیز خاصی نبود.
خم شدم تا از کابینت کنار گاز اندکی پیاز بیرون بیاورم.
– آره گریهت هم که اصلا مشخص نیست!
به سرعت صدای بالا کشیدن دماغش به گوشم رسید و من حین ایستادنم لبخندی به لب نشاندم.
با همان دستان پر به سمت میز رفتم و روی صندلی نشستم.
– محدثه؟
جلویم نشست و سرش را پایین انداخت.
از زمان آغاز دوستیمان این اختلاف فرهنگی بین ما کاملا مشهود بود اما باز هم با تمام اینها همچنان در کنار هم مانده بودیم.
دستی به موهای دم اسبیاش کشید و تکانی به تنش داد. مضطرب به نظر میرسید.
– میشه قبل از هر چیزی منو اول به عنوان رفیقت ببینی بعد خواهر صدرا؟
سرش را بالا آورد…نگاهش زیادی نالان بود!
دست از کار کشیدم و تمام توجهم را به او دادم.
– چند سال پیش رو یادته؟ زمانی که پات به خونمون باز شد؟
اندک لبخندی به لب نشاند.
چاقو را توی ظرف گذاشتم و با تبسم لبخندی ادامه دادم:
– انقدر تو خونه معذب بودی که اگر به دادت نمیرسیدم آب میشدی…تهش متوجه دلیلش شدم…اینکه چقدر اختلاف فرهنگی بینمونه…ما یه خونوادهی مذهبی بودیم و خب شما آزاد بودین تو هر مسئلهای…میگفتی میترسم از ادامهی این دوستی یادته؟
عرض لبخندش بیشتر شد و برق چشمانش نشان از حواس پرتیاش بود.
– اوهوم.
– منم بهت گفتم رفاقت به اختلاف فرهنگی و عقاید و نظرات و حرفا نیست…رفاقت به دل آدماست! حالا اگر میدونی دلمون هنوز یکیه حرفتو بزن.
تنش چشمانش آرام شده بود.
– خب…قبل از اینکه بیام…یعنی قبل از طلاق صدرا اینا…من لج کرده بودم تا پای نامزدی با یکی از خواستگارام رفته بودم!
سبزی مظلوم چشمانش نتوانست حتی اندکی از سرزنش نگاهم بکاهد.
– بخدا بعدش پشیمون شدم ولی نتونستم کاری کنم…خب…بعدش با مامان حرف زدم و اون کمکم کرد تا قضیه رو کنسل کنیم!
میدونستم بهت بگم دعوام میکنی واسه همین نگفتم.
با چشم غرهای چاقو را باز به دست گرفتم و شروع به پوست کندن پیاز روبهرویم شدم.
– آمین؟
نگاه بالا کشیدم.
– ببخشید خب!
– کی میخوای دست از این لجبازیات برداری؟ داشتی خودتو دستی دستی بدبخت میکردی محدثه میفهمی؟
سرش را پایین انداخت و من پوف کرده پیاز را کمی از صورتم فاصله دادم تا کمتر درد به چشمانم بریزد.
– خودمم فهمیدم غلط اضافی کردم!
در همان حال غر زدم:
– نه تو رو خدا…میذاشتی بعد عروسی میفهمیدی!
– بابا غلط کردم خب برام قیافه نگیر.
لحن صحبتش به حدی خندهدار بود که عضلههای فکم برای جلوگیری از خندهام به درد آمده بودند.
– حالا تیکه صدرا به چی بود؟
سرش که پایین افتاد مشکوک چاقو را روی پیازهای خورد شده رها کرد و با آستین بافتم نم زیر چشمانم را گرفتم.
– لو بده ببینم گند بعدی چی بوده؟
لب گزیده از روی کانتر نیم نگاهی به بازی صدرا و آوینا انداخت و سپس به سمتم برگشت.
– هنوز خبر نداره نامزدی بهم خورده!
لبخند ملایمی که شامل انواع فحشها میشد به رویش پاشیدم که چشمانش مظلومتر شدند.
– گ*ه خوردم.
از کلمهی بی قید و بندش چشم غرهای از جانب من حاصلش شد.
– خب تو هم حالا!
– ولی میخوام یه اعتراف سختی بکنم.
بلند شدم و ظرفها را به سمت سینک بردم.
– بکن!
– هیچی فقط…مثل سگ عاشقشم!
***
– خداوکیلی چه کلاسی هم داری تو…فکر کن راه به راه دارن واست خم راست میشن دکتر محمدی فلان، دکتر محمدی بهمان، دکتر محمدی اِله، دکتر محمدی بِله!
صدای قهقهی خندهام بلند شد.
– وایسا ببینم جدیدا شاد میزنی دکتر محمدی…خبریه؟
با همان خنده به سمتش چرخیدم و بازویش را کشیدم.
– بدو آنا که کلی کار مونده و وقت زیادی هم به شروع شیفتمون نمونده!
به سمت درب ورودی سالن دانشگاه کشاندمش و غرهایش را هم متحمل شدم.
– من نمیدونم آبم کم بود، نونم کم بود چیم کم بود که باز خر مخمو گاز گرفت پاش…
بیتوجه به صدای قطع شدهاش دستش را محکمتر کشیدم اما انگار تکان نمیخورد. با پوف کلافهای به سمتش برگشتم. چشمان گشاد و دهان باز ماندهاش ابرویم را بالا انداخت.
– پیش پیش…کجایی تو؟
انگار تمام اجزای صورتش تعجب زیاد از حدش را داد میزد که باعث شد چشم به سمت جایی که خیره بود بچرخانم.
با دیدن شخص آشنایی تنم یخ زد و دستم از روی آرنجش پایین افتاد.
– آ…آ…آمین؟
راه تنفسیام گویی بسته شده بود و صدای تپشهای قلبم یکی درمیان به گوشم میرسید.
– خانم دکتر کجا اینجا کجا؟ فکر نمیکردم جز بیمارستان بتونم ببینمتون!