رمان بالی برای سقوط

رمان بالی برای سقوط پارت ۹۸

0
(0)

با خنده نگاه می‌گیرم و سرم را به سمت محدثه می‌چرخانم. سر به زیر در سکوت مشغول ور رفتن با انگشت‌هایش بود و…دخترک عاشق!

– محدثه؟

انقدری در عالم خودش فرو رفته بود که حتی صدای منی که نزدیکش بودم را حتی نشنید چه برسد به جیغ‌های به شدت تیز آوینا!

با انگشت فشاری به پهلوهایش دادم که تنش واکنش تندی نشان داد و به شدت به هوا پرید.
پقی زیر خنده زدم و سرم به عقب پرتاب شد.

– زهرمار! تو مگه عقل نداری هر سری همچین بلایی سر من می‌آری؟ بابا دو دقیقه جلو اون دهن گشادت‌و بگیر سر جدت آبروم‌و برد!

به زور خنده‌ام را فرو خوردم و دستی به دور دهانم کشیدم.

– بدجور عاشقیا…خیلی تو فاز بودی گفتم یه حالی بهت بدم!

چپ نگاهی به سمتم انداخت.

– جدیداً کی این اعتماد به نفس‌و به تو داده که خیلی باحالی؟

دستی به موهایم کشیدم و با غرور چانه بالا انداختم.

– من همیشه تو هر کاری موفقم مگه نمی‌دونستی؟

با آن حالت صورتش ادایم را به شکل خنده‌داری درآورد که خودم بیشتر به خنده افتادم.

– خب محدثه خانم…چطور قید همه چیزو زدی که اینجا موندی؟

جمله‌ی صدرا زیادی تلخ بنظر می‌آمد یا من اشتباه می‌کردم؟

اما چهره‌ی درهم فرورفته‌ی محدثه انگار از چیز دیگری سخن می‌گفت!

– چیزی نداشتم که بخوام قیدش‌و بزنم.

سپس رو به سمتم چرخاند و لب زد:

– آمین من باید به یکی زنگ بزنم چند مین دیگه می‌آم!

سری برایش تکان دادم و رفت.
لحن پاسخش تلخ بود و این وسط بوهایی به مشامم می‌رسید. نگاهم را به سمت صدرای اخم کرده فرستادم. آوینا به بغل دقیقا روی یکی از راحتی‌های دو نفره مقابلم نشسته بود و مانند آوینا چشم به صفحه‌ی موبایل دوخته بود.

– چیزی لازمه که من بدونم و ازش بی‌خبرم؟

با نفس عمیقی سر بالا آورد و بعد از باز کردن گره‌ی اخم‌هایش لبخند مهربانی به لب نشاند.

– تو فکرش نرو درست می‌شه!

آرنجم را روی دسته‌ی مبل قرار دادم و مشت تکیه گاه چانه کردم.

– می‌دونی که دوتاتون چقدر برام عزیزید دیگه؟

با مهربانی آشکاری پلکی به تأئید باز و بسته کرد.

– آره جون داداش می‌دونم…تو فقط مواظب خودت باش بقیه رو بسپر به من!

تک خنده‌ای زدم و چه روزها بود که دلم برای لوده بازی‌هایش تنگ می‌شد اما الان چنان بزرگ و مرد شده بود که دیگر خبری از آن مسخره و دلقک بازی‌های همیشگی‌اش نبود.

– به چی نگاه می‌کنی؟

به وفور می‌توانستم حتی ریشه‌های سفید را میان آن موهای بور و خوش دستش پیدا کنم.

– پیر شدی!

– پیرم کردی…یعنی بهتره بگم…داغ نبودت پیرمون کرد!

برای جلوگیری از حرف‌هایی که هیچ میلی به شنیدن‌شان نداشتم مجبور به بلند شدن شدم.

– شام چی می‌خورید درست کنم؟

– من آش موخوام!

به ناگاه چهره‌ی من و صدرا پر از خنده به سمت چشمان درشتش به حرکت درآمد.

– مامان جان یه امشب‌و تحمل کن بذار دایی انتخاب کنه.

چشمانش را مظلوم و درشت کرده سرش را به سمت دایی جانش چرخاند.

– دایی شَلدرا (صدرا) تو هم بوگو آش دوست دالی!

تا خواستم میان حرفش بپرم و باز مخالفت کنم صدرا با خنده گفت:

– مامانِ آوینا؟ من و آوینا خانم آش می‌خوایم!

– ایول!

از چشمانش قلب بیرون می‌زد و من با خنده جلو رفتم و با کشیدن دستی به موهای صاف و نرمش بوسه‌ی آب داری از گونه‌ی تپلش گرفتم.

– به روی چشم شکمو خانوم!

– راستی زیاد درست کن رضا رو گفتم امشب بیاد پیش‌مون!

باشه‌ای زمزمه کردم و به سمت آشپزخانه رفتم. وسایل آش را بیرون گذاشتم و نخود و لوبیای پخته شده‌ی فریز شده را درون آب ولرم برای آب کردن یخ‌شان گذاشتم.

– پیازارو بده من پوست بکنم سرخ کنم!

به عقب برگشتم و چشم ریز کردم.
نم موجود در مژه‌های‌ چشمانش عجیب برق می‌زد.

– خسته می‌شی از شدت کار کردن! راضی نیستم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا : 0

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا