رمان بالی برای سقوط پارت۶۵
امروزم به قدر کافی شوکه کننده گذشته بود که دیگر چشمهایم قدرت گشاد شدن و قلبم قدرت ناباور شدن نداشت.
من امروز تبدیل شده بودم به زنی تنها و خسته…خسته از فرار و جنگی که همیشه در نظر داشتم اما گویا جنگ بدتری رو به رویم بود.
و من بخاطر آوینا هم که شده باید سرپا بمانم.
***
– آدان میگه سر کوچه میمونم تا بیای!
مقنعهام را مرتب کردم و حینی که بندهای کفشم را میبستم لب باز کردم:
– دلم نمیخواست تو زحمت بیفته!
مثل همیشه مهربان زمزمه کرد:
– چه زحمتی؟ وظیفشه تازه!
خندهای کردم و صاف ایستادم. بعد از بوسیدن گونهاش به سرعت به سمت در خانه قدم برداشتم.
– هیوا فقط اون دوتا تنبل هنوز خوابن بهشون سر بزن که بیدار شدن یکی اون یکی رو میکشه!
صدای بلند خندهاش تأئیدی شد در برابر خواستهام و اینبار سرعت قدمهایم را برای رسیدن به ماشین بیشتر کردم.
– سلام…ببخشید باز تو زحمت افتادین!
آدان مثل همیشه متواضع سری به زیر انداخت و ماشین را روشن کرد.
– سلام خواهر…زحمت چیه وظیفهست.
لطف داریدی زیر لب زمزمه کردم و سرم را به پنجرهی ماشین تکیه داد.
دیشب را یک آمین با تمام ترس و لرز و گریه خوابید.
دیشب را یک آمین جان کند تا صدای هق هقش به گوش نازدانه و خواهرش نرسد. تا نبینند زنی را که پس از چند سال شکست.
پس از چند سال رمق از دست و پاهایش رفت و از شدت بیپناهی گریه میکرد.
که نفهمند ضعف زنی را که تنها یک دردانهی چهار و نیم ساله بود.
اما دقیقا صبح همان روز یک مادر چشم باز کرد. یک مادر که برای بچهاش حاظر بود قلهی قاف را هم فتح کند. این مادر…شکست ناپذیر بود.
این مادر…مادر بود!
– بیمارستان اینجاست؟
با نگاهی اجمالی کیفم را درست کردم و بعد از تشکری کوتاه تندی از ماشین پایین آمدم.
دیرم شده بود و این را عقربههای ساعت مچیام لحظه به لحظه به صورتم میکوباندش!
وارد راهرو که شدم نفس عمیقی کشیدم و بعد از تن زدن روپوش به سمت بخش رفتم.
– دکتر محبی رو ندیدین؟
– چرا اتفاقا…خیلی عصبی هم بودن!
با ابرویی بالا رفته پرستار کنجکاو رو به رویم را نگاه کردم.
– چرا؟
با شیطنت سری تکان داد.
– فکر کنم باز با دکتر الیاسی بحثشون شد!
پوف پر از خندهای کشیدم و الان وقت پیدا کردن آنا و گوش به غرغرهایش را متأسفانه نداشتم.
– من باید برم بالا سر بیمار اگر دیدیش بگو دکتر محمدی کارِت داره!
– باشه عزیزم.
سری برایش تکان دادم و پس از گفتن خسته نباشید استیشن را ترک کردم.
دو ساعتی را حسابی مشغول بودم. کمبود نیرو و افزایش تعداد بیماران داد گردنم را درآورده بود.
– وای من دیگه نمیکشم بخدا…ما تا کی باید وضعیتمون اینجور باشه؟
روی یکی از صندلیها مینشینم و پوف کرده سرم را به دیوار پشت سرم تکیه میدهم.
– من که دیگه پاهام نای تکون خوردنم نداره…ای کاش این پزشکای اعزامی زودتر بیان واقعا خسته شدیم.
پچ پچها و غر و نالهی انترنهای تازه وارد لبخندی روی لبم نشاند. یاد اوایل خودم افتاده که به قدری شوق و ذوق کار کردن داشتم، خستگی حالیام نمیشد.
– حالا فکر کردی این پزشکای اعزامی بیان از ما کار نمیکشن؟ اینا تازه تهرانی هم هستن و تا دلت بخواد سوسول!
شانههایم از شدت خنده میلرزیدند و من مگر سوسول بودم؟ اندازهی سه پزشک اینجا کار میکردم و دم نمیزدم!
– سوسولو ول کن…دعا کن هلو ملو بینشون باشه یکم خستگیامون جذاب بشه!
خندهی دندان نمایی به حال و هوای میانشان زدم.
هیچوقت همچین حال و هوایی را تجربه نکردم.
چون از زمانی که فهمیدم چشم و گوش همکلاسیهایم در حال شیطنت است من خودم را مال باختهی یک مرد میدانستم.
– اَه لعنتی زدی تو خال…ذوق زده شدم اصلا…کِی میآن حالا؟
چه هول شوهرن اینا