رمان بالی برای سقوط

رمان بالی برای سقوط پارت ۱۰۳

5
(2)

از آن حال و هواها که می‌تواند تنم را چند روزی مهمان تخت کند و کابوس‌هایی که هر شب مهمان چشمانم شوند!
کابوس‌هایی که…به شدت بوی واقعیت می‌دهند.
زجر خالص!

***

– نینی دوست داری؟

تفتی به ماهیتابه روبه‌رویش زد و نیشخندی روی لبانش شکل گرفت.

– تو خودت یه پا نینی هستی واسه هفت پشتم بسی نینی واسه چیمه؟

حلقه‌ی خیار را در دهانم گذاشتم و با اوقات تلخی شروع به جویدنش کردم.

– چرا می‌زنی تو ذوقم آخه…من دلم می‌خواد حامله شم خب!

قهقه‌اش به هوا رفت و تکیه‌ام را به پشتی صندلی زدم.

– عزیز من…تو هر سری پریود می‌شی من تا هفت روز ویارای تو رو باید هندل کنم حامله بشی که بدبخت می‌شم!

با یادآوری دو روز پیش و درخواست‌هایم لبم را گزیدم تا از خنده‌ی آبروبرم جلوگیری کنم.

– خیله خب حالا…نینی دختر دوست داری یا پسر؟

به عقب برگشت و به گاز تکیه داد.

– دست بردار نیستی تو وروجک؟

خیار بعدی را به سمت دهان فرستادم و با حالی خوش سرم را بالا و پایین کردم.

– سؤالم جواب نداشت دکتر طلوعی؟

به سمت گاز برگشت و من دیگر دیدی به حالت چهره‌اش نداشتم.

– اول از همه سالم باشه برام کافیه…و خب…خواسته‌ی دلم…کلا بچه‌ی دختر رو بیشتر از پسر دوست دارم!

با شیفتگی آرنجم را روی میز گذاشتم و کف دستانم را تکیه گاه چانه‌ام کردم.

– و تو چقدر می‌تونی پدر خوبی بشی!

صدای خنده‌ی آرامش به گوشم رسید.

– داری خرم می‌کنی دختر جون؟

خنده‌ام را فروخوردم و دست به سمت خیار بعدی کشیدم.

– اصلا…دور از جون!
فراز؟ حالا کی نینی دار شیم؟

صدای پوف کلافه‌اش که بلند شد ناتوان پقی زیر خنده زدم.

– من‌و که از صبح تا حالا حمال کردی برات غذا درست کنم این هیچ…الان هم گیر سه پیچ دادی که بچه می‌خوام…خدایی تو پریودی چی می‌زنه به سرتون که من‌ بدبخت باید جورش‌و بکشم؟

شدت خنده‌ام به شانه‌هایم منتقل شد و به لرزش افتادند.

– آره خب بخند…یکی بیاد ببینه دکتر مملکت چه کارا که نمی‌کنه!

با زبون درازی جواب دادم:

– دکتر مملکت بخاطر عشقش به زنش هر کاری می‌کنه!

با خنده نیم نگاهی به سمتم انداخت و صورت پر غرور مرا از نظر گذراند.

– تو اگه این زبون‌و نداشتی می‌خواستی چیکار کنی؟

– قبول کن دیگه!

– من تا ته دنیا عاشق زنمم! راضی شدی حالا؟

خودم را عقب کشیدم و با چهره‌ای لوس شده لب زدم:

– واقعنی؟

زیر گاز را خاموش کرد و روی صندلی کناری‌ام جای گرفت.
خودش را کمی جلو کشید و بینی به بینی‌ام سایید.

– شک داری؟

– نمی‌دونم که!

– مشخصه تموم جونمی یا نشونت بدم؟

***

– نمی‌خوای بیای بیرون؟

روسری را از روی چشمانم کنار می‌زنم و چشم در اتاق سراسر تاریک می‌چرخانم.
نزدیک شدنش را حس می‌کنم و بی‌حال رو به پهلو می‌چرخم.

– بهتری؟

نمی‌دانم صدایی از گلویم بیرون زد یا نه اما فقط می‌دانم که اندک تلاشی برای پاسخ دادن انجام دادم.

– بلند شو غذا بخور جون تو تنت نیست همینجوریش تو ضعفی!

پلک آرامی زدم و انگار در این دنیا نبودم.
فقط می‌فهمیدم اما توانی برای فکر کردن و پاسخ دادن نداشتم.

– پاشو عزیزم…هنار هم ترسید اومده بالا…بلند شو یه چیزی بخور لااقل!

– من‌و چجور…آوردین؟

صدای نفس کشیدنش به گوشم رسید.

– مثل اینکه آنا میاد بالاسرت می‌بینه از حال رفتی روی زمین افتادی، به کمک صدرا بردیمت تو ماشین!

با درد سری که کم کم رو به زوال می‌رفت کمی خودم را بالا کشیدم و با ضربِ زور تکیه‌ام را به پشتی تخت دادم.

– بهتری؟

اگر برای همین نیمچه تکان نفس نفس زدنم را فاکتور می‌گرفت اوکی بودم…البته جسمی!
روح و روان بیچاره‌ام را در همان بیمارستان و آن بوسه‌ی پدرانه‌ی پر محبت جا گذاشته بودم.

– اوهوم.

– برات غذا بیارم بخوری؟
رنگ و روت بدجور پریده بخدا!

سر به سمتش چرخاندم.

– محدثه؟ دو دقیقه تنهام بذار!

چند ثانیه‌ای سرش را به سمت سقف نگه داشت.

– نمی‌تونم…امروز به اندازه‌ی کافی تنها بودی…حرفی داری بزنی، دلت گرفته، گریه داری؟ جلو من انجام بده ولی عمراً تنهات بذارم!

عمراً بتوانستم تمام بدبختی‌هایی که خودم نقض‌شان می‌کردم را به رویش بیاورم.
این دختر هر چه شده باید می‌رفت.
برای خالی شدنم باید من می‌ماندم و این اتاق!

– خواهش می‌کنم محدثه!

پلکی بهم فشرد.

– عمراً…چهار ساعته تنهایی بنظرم کافیه!

با صدای خش داری زمزمه کردم:

– اما من تازه به خودم اومدم.

نالان نگاهم کرد.
صدایم از همه بدتر بوی تلخی و داغانی تمام بدنم را می‌داد.

– محدثه؟ واسه سرپا موندنم به این تنهایی نیاز دارم!

– که تو این تنهایی خودخوری کنی؟ تموم تنت‌و تیکه تیکه کنی؟ فکر می‌کنی نمی‌فهمم بعد از هر اتفاقی چجور خودت‌و سرپا نگه می‌داری؟
کبودیای دستت‌و نمی‌بینم؟ برای من بهونه می‌آری که دستم به فلان جا خورده اما نگو وقتی صدای گریه‌ت بالا می‌ره دستتو چنان گاز می‌گیری که این بلا سرت بیاد…تا کِی؟

بغض شکسته شده‌اش و اشک‌های ریزان از گوشه‌ی چشمش قلبم را آتیش زد.
انگار من هر سری بعد از کشتن خودم، اطرافیانم را هم می‌کشتم.

– محدثه؟

– محدثه چی آمین؟ هر چی هست تو خودت می‌ریزی…داری خودت‌و زجر می‌دی نابودی می‌کنی چرا نمی‌خوای یه بار این غم زیاد از حدت رو با یکی شریک شی…شاید آروم شدی!

با سردترین حالت ممکن لب زدم:

– آروم نمی‌شم!

– دردت چیه؟ درد اصلی‌ت چیه که داره ذره ذره جونت‌و بیرون می‌کشه؟

بی‌هوا اشک در چشمانم جمع شد.
واقعیت را می‌گفتم؟ اینجور که تمام این پنج سالم لو می‌رفت!

– عشق!

شوکه شده تنش تکان سختی خورد.
یک سؤال!
از عشق زیاد تنفر هم به وجود می‌آمد؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا