رمان دانشجوی شیطون بلا فصل دوم

رمان دانشجوی شیطون بلا فصل دوم پارت 145

3.5
(6)

 

 

_نمیدونم دقیق ولی از طرف یه نفر به نام الهه اس

 

با شنیدن اسم الهه چشمام برقی زد و ناباور لب زدم :

 

_واقعا !؟

 

_آره فکر کنم روش نوشته بود الهه

 

خوشحال پرونده جلوم رو بستم و جدی خطاب بهش گفتم :

 

_کجاست زود برام بیارش

 

_چشم

 

با عجله بیرون رفت و طولی نکشید با پاکت نامه توی دستش داخل اتاق شد و به سمتم گرفتش

 

از دستش گرفتم و با وسواس خاصی نگاهش کردم راست میگفت اسم الهه روش به چشم میخورد

 

چی شده بود بعد این همه مدت یاد من افتاده بود چون خیلی وقت بود که ازش خبری نداشتم ، بی معطلی پاکت نامه رو باز کردم

 

یکدفعه با دیدن چیزی که داخلش بود

جفت ابروهام با تعجب بالا پرید و ناباور زیرلب زمزمه کردم :

 

_اوووه باورم نمیشه !!

 

باورم نمیشد دعوتنامه عروسی بود

پس اونم شخص مورد علاقه اش رو پیدا کرده و میخواست ازدواج کنه

 

لبخندی زدم و بی معطلی گوشیم رو برداشتم و شماره اش رو گرفتم زیاد بوق نخورده بود که صدای شاد و البته دلگیرش توی گوشم پیچید

 

_سلام دختر چه عجب یاد ما افتادی ؟؟!

 

بلند خندیدم

 

_ببخشید دیگه بخدا این چند وقته خیلی سرم خیلی شلوغ بود و نشد ازت خبری بگیرم

 

با حالت قهرگونه ای گفت :

 

_باشه باشه بهونه نیار که اصلا نمیبخشمت !!

 

_عه پس قهری و من نیام عروسی ؟؟

 

تهدید کنان اسمم رو صدا زد و جدی گفت :

 

_جرأت داری نیای

 

بعد از اینکه کلی با الهه حرف زدم

و این مدتی که نبودم و حتی جواب تلفنا و پیام هاش رو نمیدادم رو از دلش درآوردم

و قرار شد آخرهفته به عروسی برم تماس رو قطع کردم

 

بهش قول داده بودم صد در صد برم ولی نمیدونستم آخرهفته چه چیزی در انتظارمه و سرنوشت چه خوابی برام دیده

 

 

 

 

 

مثل برق و باد روزا گذشتن و تا به خودم بیام روز موعود یعنی عروسی فرا رسید چون باید آماده میشدم اون روز زودتر از همیشه از سر کار برگشتم خونه

 

بعد از اینکه حمام کرده و لباسی که خریده بودم رو برداشتم با عجله به سمت آرایشگاه رفتم چون دوست نداشتم چیزی کم و کسر باشه باید به خودم میرسیدم

 

چون بعد از مدتها بود که داشتم به عروسی میرفتم خیلی وقت بود مراسم شادی و رقص دعوت نشده بودم

 

یه طورایی دلم برای شادی و پایکوبی لَک زده بود و میخواستم بعد از مدتها خوش بگذرونم و شاد باشم

 

آرایشگر طبق میل خودم شیک و امروزی میکابم کرد و به طرز زیبایی موهام رو درست کرد و دورم ریخت

 

رو به روی آیینه قدی سالنش ایستادم

واقعا شیک و زیبا شده بودم

 

مخصوصا با اون لباس بلند قرمز رنگی که به خوبی روی تنم نشسته بود و اندامم رو به زیبایی به نمایش گذاشته بود

 

لبخند بزرگی زدم

که با دیدن عقربه های ساعت که نشون از شروع جشن میدادن با عجله پول سالن رو پرداخت کرده و بیرون زدم

 

بالاخره به جشن رسیدم

دستی به لباسم کشیدم و با اعتماد به نفس پا به سالن جشن گذاشتم

 

همه جا شلوغ بود

به سختی به دنبال عروس و داماد چشم چرخوندم که با دیدنشون اونم ته سالن چشمام برقی زد و با عجله به سمتش قدم تند کردم

 

مشغول حرف زدن با مرد کت و شلوار پوشی که پشتش به من بود ، بودن که یکدفعه الهه چشمش بهم خورد و لبخندی کم کم صورتش رو در برگرفت

 

دستی روی هوا براش تکونی دادم

و با عجله به سمتش رفتم

یکدفعه خطاب به مردی که جلوشون ایستاده بود

 

نمیدونم چی گفت

که یهویی اون آدم به سمتم برگشت

برگشت که با دیدنش ماتم برد و همونطوری خشکم زد

 

ایستادم

باورم نمیشد اینکه نیما بود

اون اینجا چیکار میکرد ؟؟

 

اوووه خدای من چطور یادم رفته بود که نیما رئیس الهه س و صد در صد برای جشنش دعوتش میکنه

 

هنوز داشتم خیره خیره نگاهش میکردم

که جلوی چشمای مات و متحیرم نگاه ازم گرفت و با حرفی که به الهه و شوهرش زد

 

سری براشون تکون داد و ازشون فاصله گرفت و با قدم های بلند ازشون دور شد

 

از پشت سر شاهد دور شدن و گم شدنش توی جمعیت بودم که یکدفعه با تنه نسبتأ محکمی که توسط زنی بهم کوبیده شد به خودم اومدم و سعی کردم خودم رو جمع و جور کنم

 

 

 

 

دست و پاهام شروع کرده بودن به لرزیدن

یعنی تموم جونم میلرزید و حالم بد بود

ولی سعی میکردم به خودم مسلط باشم

 

پس لبخند مصلحتی روی لبهام نشوندم

و به سمت الهه ای که با شوق و ذوق خیرم شده بود قدمی برداشتم

 

با رسیدن کنارشون بی محابا الهه رو توی آغوش کشیدم و بوسه کوچیکی روی صورتش نشوندم

 

_سلام عزیزم مبارکت باشه

 

سری تکون داد :

 

_خیلی ممنون که اومدی

 

چشم غره خفنی بهش رفتم

 

_این‌ چه حرفیه ؟؟ مگه میشد که نیام ؟؟

 

نمکی خندید

به سمتش شوهرش چرخیدم و دستش رو به گرمی فشردم و بهش تبریک گفتم

 

مشغول حرف زدن باهاشون بودم

ولی به کل حواسم پرت بود و داشتم توی فکرای دیگه ای سیر میکردم

 

آره درست حدس زدید

فکر مرد کت و شلوار پوشی که با دیدن من با عجله از عروس و داماد جدا شده و رفته بود

 

نیمایی که خیلی وقت بود که ندیده بودمش و ازش خبری نداشتم نیمایی که دَم به دقیقه دنبالم بود و عادت کرده بودم به اینکه هیچ وقت بیخیالم نشه

 

بعد از تبریک و سلام و علیکی که با عروس و داماد کردم روی صندلی که دور از همه جمعیت بود نشسته و به عروس و دامادی که داشتن به وسط سالن رقص میومدن خیره شدم

 

با پخش شدن آهنگ توی سالن توی آغوش هم فرو رفتن و شروع کردن به تانگو رقصیدن

دستمو زیر چونه ام گذاشتم و با حسرت خیرشون شدم

 

آره حسرت !!

حسرت دوست داشتن و دوست داشته شدن خالص و نابی که واقعی باشه نه اینکه پُر باشه از دروغ و کلک !!

 

 

 

 

 

نفسم رو با فشار بیرون فرستادم

زودی نگاه ازشون گرفتم و سعی کردم دیگه نگاهشون نکنم و خودم رو با خوردن میوه و شیرینی های روی میز سرگرم کنم

 

توی حال و هوای خودم بودم

که کسی صندلی کنارم رو عقب کشید و روش نشست

 

بی اهمیت بدون اینکه به سمتش برگردم مشغول خوردن بودم و یکریز توی دهنم میزاشتم که اون آدم سمتم خم شد

 

با پخش شدن بوی عطرش توی بینی ام

بی اختیار نفس عمیقی کشیدم

 

بوی عطرش خیلی برام آشنا بود

با فکری که به ذهنم رسید دستم که شیرینی توش بود لرزید و بی حرکت موندم

 

_برعکس گذشته خوش خوراک شدی !!

 

با پخش شدن صدای گرفته و سردش توی گوشم لبامو بهم فشردم

 

خودش بود …نیما !!

بعد مدتها کنارم نشسته بود

درحالیکه خیلی وقت بود که ازش خبری نداشتم و ندیده بودمش

 

خوش خوراک شدم ؟!

داشت طعنه بی غذاییم رو موقعی که پیشش بودم و میلی به غذا نداشتم رو میزد ؟؟

 

لرزش دستام رو نمیتونستم کنترل کنم

شیرینی رو توی ظرف انداختم و دستمال کاغذی از جعبه اش بیرون کشیدم

 

توی سکوت دستمال روی لبهام کشیدم

که دستاش روی میز بهم قفل کرد و خفه گفت :

 

_ببخش میدونم بهت قول دادم که برای همیشه ازت دوری کنم ولی امشب وقتی دیدمت نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و نم….

 

دستمال توی دستم مچاله شد

هدفش از گفتن این حرفا چی بود ؟؟

نزاشتم بیشتر از اینا ادامه بده پس توی حرفش پریدم و جدی گفتم :

 

_حرفات تموم شد !؟

 

 

چنان این حرف رو جدی و بهویی گفتم که ادامه حرف توی دهنش ماسید

 

تموم جراتم رو جمع کرده و درحالیکه به سمتش برمیگشتم توی چشمای درشتش خیره شدم و بی رحم گفتم :

 

_برو جای دیگه ای بشین !!

 

تازه داشتم بعد مدتها صورتش رو میدیدم

پیر و شکسته شده بود یا به نظر من این شکلی میومد ؟؟

 

ریش هاش بلند شده

و زیر چشماش گود و سیاه به نظر میومد

از همه بدتر چشماش بودن

 

چشمای که برق گذشته رو نداشتن و یه حاله از غم توشون بود که باعث شدن بی اختیار خیرشون بشم و ماتم ببره

 

انتظار داشتم مثل گذشته باهام مخالفت کنه

و چیزی بهم بگه ولی لبخند تلخی روی لبهاش نشوند و درحالیکه بلند میشد آروم زمزمه کرد :

 

_باشه !!

 

ناباور خیره اش شدم

این همون نیمای گذشته بود که سر همه چی داد و بیداد راه مینداخت حالا اینطوری ساکت و مظلوم شده بود ؟؟

 

ازم دور شد و با فاصله گرفتنش ازم بی اختیار از پشت سر خیره قامتش شدم ، چند میز اون سمت ترم نشست و دیگه نگاهم نکرد

 

خودم بهش گفته بودم بره

ولی نمیدونم چِم بود که همش بی اختیار هر از گاهی نگاهم سمتش کشیده میشد

 

این همه تغییر رو باور نداشتم

 

کسی که نمیشد دوکلام حرف باهاش زد

حالا اینطوری آروم شده باشه و با یه کلمه من پاشه بره و ازم دور شه

 

توی حال و هوای خودم غرق بودم و اصلا حواسم به میدون رقص نبود که یکدفعه با شنیدن صدای مردی نزدیکم به خودم اومدم

 

_افتخار یه دور رقص رو میدید ؟؟

 

نگاهش کردم مردی قدبلند با چشمای آبی جذاب که با لبخندی کج گوشه لبش داشت براندازم میکرد

 

اول نمیخواستم درخواستش رو قبول کنم

ولی یکدفعه با فکری که به ذهنم رسید لبخند شیطونی گوشه لبم نشست و دستمو توی دستاش گذاشتم و بلند شدم

 

 

 

 

 

وسط سالن بین بقیه آدمایی که مشغول بودن شروع کردیم به رقصیدن

اونم چه رقصی !!

 

تقریبا توی بغلش درحالیکه یکی از دستام روی شونه اش و دیگری توی دستش قفل بود مونده بودم و با هر حرکتی که میکردیم کامل بدنش رو حس میکردم

 

یه کم نرقصیده بودیم

که زودی پشیمون شدم

ولی همین که میخواستم ازش فاصله بگیرم

 

یکدفعه با دیدن نگاه به خون نشسته نیما که بهم خیره شده و پلکم نمیزد

لبخند بدجنسی گوشه لبم سبز شد

 

پسره که هنوز حتی اسمش رو نمیدونستم چیه

با دیدن لبخندم فکر میکرد به خاطر خودش میخندم و ازش خوشم اومده

 

چون لبخند دلربایی زد

و با لحن خاصی گفت :

 

_خیلی زیبایی !!

 

جانم ؟؟ این الان با منه؟؟

نمیدونستم چی بهش بگم فقط عین منگولا بِر و بِر نگاهش کردم

 

دستش رو نوازش وار روی کمرم کشید و بالا اومد

لرزی به تنم نشست و با لبخند دستپاچه ای سعی کردم فاصلم رو باهاش حفظ کنم

 

یکهویی به یه جای حساس آهنگ که رسید

دستم رو گرفت و مجبورم کرد چرخی بزنم

تموم مدت با چشمایی که برق میزدن خیرم شده بود

 

باز توی آغوشش فرو رفتم

که سرش رو پایین دقیق کنار گوشم آورد و با لحنی که شهو…ت ازش میبارید زمزمه کرد :

 

_اسمم مایکلِ افتخار آشنایی با کی رو دارم ؟؟

 

دستش که روی تنم میچرخید

و از اون سمت هُرم نفس هاش که روی پوست صورتم میخوردن همه و همه باعث شده بودن حالم بد شه

 

از کرده خودم پشیمون شده بودم

ولی بخاطر اینکه نیما رو بسوزونم نمیتونستم بیخیالش بشم و برم بشینم

 

نیم نگاهی سمت جایی که نیما بود انداختم

یکدفعه با دیدنش که عصبی و با دست های مشت شده به سمتمون میومد خشکم زد

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.5 / 5. شمارش آرا : 6

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

‫14 دیدگاه ها

  1. چه بلائی سره نامزد دختره اومد؟!؟! دیگه چراا بعد برگشت آیناز خبری از نامزدش نشوود🤔 (حتی اگر بلائی هم سرش اومده باشه مثلا تصادفی یا••••••• مثلن رفته باشه کُما یا••••••• هرچی) بهتره در داستان قصه گفته بشه •••
    یارو؛طرف کم شخصیتی نداشت که الکی الکی از قصه حذف بشه 🤒🤕😔😵😳💔

  2. کتککاری کردن بعد نیما شارلاتان پرتش کرد فکرکنم سرش خورد به جایی بیهوش شوود و اون نیما[ مردک روانپریش••••] دوباره دختره رو دزدید بعد چیشوود، چه بلائی سره نامزد دختره اومد؟!

  3. { به گمانم جرج بودش**}
    به گمونم آخرین بار توی اون جشن رسمی یا کنفرانس یا سمینار مربوط به شرکتها، اداره ها بود بعد آیناز اومد• نیما عوضی هم بود، بعد اون ۲تا دوباره سره دختره دعواشوون شود کتککاری کردن▪

  4. عجب▪
    پوزش میخوام از نویسنده، اون نامزد دختره(آیناز) چیشوود؟!؟ 🤔
    نکنه نویسنده گل به کل نامزد دختره رو فراموش کرد••••

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا