رمان بالی برای سقوط پارت ۳۸
– تنهایی اومدین یا با کسی؟
از این همه راحت بودنش حسی تعجبی توأم با خنده به سراغم آمد و سعی کردم با گزیدن لبم به خودم مسلط شوم.
– خیر با کسی اومدم.
کنجکاوی امانش نداد و خودش را کمی جلوتر کشید. ناباورانه در حال تخمین سنش در ذهنم بودم.
فکر کنم حدوداً بیست و یک سالی را دارا بود.
– دوست پسری چیزی داری؟ چون اینجا اجازه نمیدن که با دوست پسر بیای!
پلکی زدم و لازم بود از دست سؤال مزخرفش سر به دیوار بکوبانم؟!
– نه عزیزم همراه با همسرم اومدم.
چشمانش گرد شد و نگاهی به سر تا پایم انداخت و من هنوز وقت درآوردن مانتویم را هم پیدا نکرده بودم.
– شوهر داری؟ وای اصلا بهت نمیآد! خیلی بچه میزنی!
میخواست تمام اطلاعاتم را یکجا بپرسد؟
عجب!
– آمین جان میخوای مانتوت رو عوض کنی؟!
نگاهی به فراز سرِپا ایستاده انداختم که صدای هینِ ریزی به گوشم رسید.
– نگو این شوهرشه؟
این که شوهر آتناست!
چشم گرد کردم اما صدای صحبت ریزش اجازه نمیداد سؤالِ اضافهای بپرسم.
بزاق گلویم را با حرص قورت دادم و سری به بالا انداختم.
اخمی از روی نفهمی به پیشانی نشاند و کنارم جاگیر شد.
– چیزی شده؟
حواسم پرت شد.
پرت حرفی که به شدت نزدیک گوشم ادا شده بود!
زیادی به من نزدیک نبود؟
– نه.
– پس چرا اینجور اخم کردی خانوم؟
ای کاش توانایی فاصله دادنش را داشتم.
نفس برایم باقی نمیگذاشت!
– هیچی…چیز مهمی نیست.
– پس…
– بَه، ببین کی اینجا نشسته؟
آقا فراز و خانومشون!
سر بالا بردم.
فراز با خنده مرد را در آغوش کشید و من به احترامش از جا برخاستم.
– خوبید شما خانوم؟
لبخندی زدم و سرم را تکان مختصری دادم.
– متشکرم، سلامت باشید!
دستش را دور گردن فراز حلقه کرد.
– خیلی خوشحال شدیم که دیدیمتون…کلی مخ آقا فراز رو زدیم که بیاین…البته عذرخواهی ما رو بپذیرید زمان عروسیتون متأسفانه ما ایران نبودیم!
دست به سینه شدم و لبخند مهربانی زدم:
– نه بابا این چه حرفیه، دشمنتون شرمنده باشه…یکم این عروسیِ ما عجلهای شد وگرنه بخاطر شما هم که بود عقبش مینداختیم!
لازم بود جملهی آخرم را محض شنیدن آن دخترک کنجکاو میگفتم.
لازم بود تا خانمِ خانه بودن خودم را هم به مرد رو به رویم نشان میدادم.
هر چند که…
لبخندش بعد از اتمام حرفم گویای همه چیز بود!
– آره، کم سعادتی از ما بود!
– نفرمایید این حرفا چیه؟
خندهای کرد که فراز به میان آمد:
– وسط حرفا و تیکه پاره تعارفتاتتون لازمه تورو به خانومم معرفی کنم واقعیتاً!
صدای قهقهی مرد به هوا رفت و من هم از لحن بامزهی فراز لبخند نمکینی زدم.
– خیله خب…بفرمایید آقای دکتر!
– ایشون رفیق صمیمی منه که از دبیرستان و دانشگاه تا همین الانش با هم بودیم…آقای دکتر رضا پناهی! آقای دکترِ ایشون هم خانوم دکتر من آمین طلوعی هستن!
خانوم دکترِ من؟
من!
اینجا…من نقش مالکیت داشت؟
با من بود؟!
شوک زدگی از یک طرف و هیجان وافر قلبم از طرف دیگر مغزم را به فنا داده بودند.
ترس عجیبی سراسر بدنم را فرا گرفت.
ترس از اینکه نتوانم جواب نگاه منتظر مرد رو به رویم را بدهم و پاک آبروی خودم را پیش فراز ببرم.
چند نفس عمیقی کشیدم و امیدوار بودم که لحنم پس لرزههای قلبم را در خود جای نداده باشد.
– منم از دیدنتون خوشحال شدم!
خداراشکر…آبرویم حفظ شده بود.
– خب خانم دکتر با پزشکی ما چطورین؟
– دوسش دارم و تا الان هم که توش موفق بودم.
سقلمهای به پهلوی فراز وارد کرد.
– نگفته بودی زنت تو زرنگی رو دستت زده؟!
فراز بلند زیر خنده میزند و دستی میان موهایش فرو میبرد.
– حرفت عین واقعیته…به حدی پزشکی رو دوست داره که من پیشش کم آوردم چه برسه به بحث درس و امتحان!
مرد خندید و نگاهش را به من دوخت:
– خانوم دکتر دمت گرم که زدی پشت داشِ منو به خاک گرم نشوندی!
دست جلوی دهانم گذاشتم و خندهی کوچکی زدم.
– نه بابا اونجور که فراز هم تعریف میکنه نیستم.
نگاهِ چپکی نثار فراز خندان در بغلش کرد.
– چه زن و شوهر هوای همو دارن…آ باریکلا!
با ما بود؟!
با مایی که بیشتر این چند ماه زندگیِمان با لج و لجبازی و جنگ و جدل میگذشت؟
بعد از کمی صحبت کردن رفت و من و فراز سر جای قبلیمان نشستیم.
چیزی نگذشت که چراغ این سالن هم خاموش شد و فقط چند چراغ ریز رنگارنگ سقف روشن شدند.
صدای موزیک ملایم خندهام را شدت داد:
– اینا دست بردار نیستن پسر حاجی میخوای چیکار کنی؟!
دستش دور تن لاغر اندامم حلقه شد و این مرد امروز زیادی مرا بغل نزده بود؟!
– امیدوارم کار اضافی شکل نگیره چون میزنمت زیر بغلم و از اینجا الفرار!
صدای خندهام با خندهی مردانهاش ادغام شد و تنی که عجیب نبض میزد برای هربار شنیدن این صدا!
غیرقابل باور نبود؟!
این همه ناسازگاری تنم…
– حاجی خبر داره اهل اینجور جاهایی؟!
نیشگون ریزش از پهلویم صدای آخ الکیام را درآورد.
-ورپریده یه جور میگی حس میکنم اینجا کار منافی عفت شکل میگیره…خوبه میبینی اینجا کسی سر لختی نیست!
لبم به نیشخند گشادی باز شد:
– اون سالن که هست!
– تاریک بود که…
– چشای من زیادی خوب کار میکنه!
باز صدای خندهی فروخوردهاش بود که پای مرا به قعر جهنم باز کرده بود!
گناه بود؟!
آن دل بیصحابی که نفس نفس میزد برای آن رگههای بریدهی بَم خندهاش!
در شرع که گناه نبود اما برای نقشهی در مغز من آری!
دمی گذشت و من خودم را سرگرم صحنهی رو به رو کردم.
بیحوصله به سمت فرازی که به مبل تکیه زده بود برگشتم و لب زدم:
– بریم؟ خستم شد دیگه!
دستش جلو آمد و در برابر نگاه پر تعجبم، موهایم را به دست گرفت و آرام و مرتب آنها را به زیر شال برد.
امشب این مرد…
تمامِ مرا کیش و مات کرده بود!
ریتم نفسهایم از دست رفته بود و مات و مبهوت صحنهی رو به رویم شدم.
کارش با شال و موهایم که تمام شد، دست عقب کشید و نگاهش را به چشمان شوکه شدهام داد.
– ممنون از اینکه مانتوت رو درنیاوردی!
کلا به گوشهایم شک کرده بودم.
دکتر فراز طلوعی و تشکر؟!
حیف که مکان مناسبی نبود مگر نه دهانم اندازهی غارعلیصدر باز میماند. مردک امروز چه حال عجیب و غریبی را داشت!
– پاشو بریم که با این چشات منو خوردی!
اشارهاش به چشمان گشاد شدهی متعجبم بود.