رمان دانشجوی شیطون بلا فصل دوم پارت 142
باورم نمیشد آیناز بی حال با رنگ و رویی پریده نقش زمین شده و موهاش آشفته اطرافش پخش شده بودن
دستپاچه نفهمیدم چطوری خودم رو بهش رسوندم و با نفس های بریده بالای سرش ایستادم و صداش زدم :
_چی شدی آیناز ؟؟
هیچ عکس العملی نشون نداد
سرش رو بالا گرفتم و روی پاهام گذاشتم
رنگ صورتش به شدت پریده بود و لبهاش به کبودی میزد یعنی چه اتفاقی براش افتاده
با فکری که به ذهنم رسید
با ترس روش خم شدم و تموم تنم گوش شد تا صدای نفس کشیدنش رو بشنوم و از اینکه نفس میکشه مطمعن بشم
خداروشکر نفس میکشید
ولی معلوم بود حالش بده با عجله خم شدم و با یه حرکت به آغوشم کشیدمش و روی تخت گذاشتمش
تموم تنم میلرزید
به سمت آشپزخونه هجوم بردم و سعی کردم لیوانی رو پُر آب کنم
ولی از بس دستام میلرزید تا به اتاق برسم بیشتر آب روی زمین و اطراف ریخته شد و چندباری هم نزدیک بود زمین بخورم
به اتاق که رسیدم و همونطوری که کنارش لبه تخت مینشستم صداش زدم و گفتم :
_چشمات رو باز کن دختر !!
بدون هیچ عکس العملی سرش روی بالشت کج شده بود موهای ریخته شده روی پیشونیش رو با دست کناری زدم و مقداری آب توی صورتش پاشیدم
_آیناز پاشو !!
بالاخره پلکاش تکونی خورد
با ترس مقدار بیشتری آب توی صورتش پاشیدم
با باز شدن چشماش بالاخره تونستم نفس راحتی بکشم
با نگرانی دستمو روی صورتش گذاشتم و روش خم شدم
_خوبی ؟؟ چرا یهویی بیهوش شدی ؟؟
هنوز با اون حالش ول کن نبود
چون با دستای لرزون دستمو پس زد و با صدای ضعیفی نالید :
_ولم کن برو کناااار
بی اهمیت به حرفش باز دست سردش رو توی دستام گرفتم
_کجا برم حالت خوب نیست که
پلکای لرزونش روی هم گذاشت
_حالم بتوچه هاااا
_همه چیزت به من مربوطه فهمیدی ؟؟
آب دهنش رو صدادار قورت داد و انگار دیگه جونی برای حرف زدن نداره چیزی نگفت و نمیدونم چقدر کنارش نشسته بودم که کم کم به خواب عمیقی فرو رفت
میترسیدم بازم حالش بد شده باشه
ولی ریتم نفساش نشون میداد حالش خوبه
بلند شدم و از اتاق بیرون زدم
باید یه کاری میکردم نمیتونستم با این حال بد رهاش کنم
با فکری که به ذهنم رسید
گوشی از جیبم بیرون کشیدم و به یکی از رفیقای صمیمیم تماس گرفتم
و ازش خواستم شماره دکتر خانوادگیشون رو بهم بده و ازش بخواد یکی از افراد خانوادم رو شخصی ویزیت کنه
هرچند کلی تعجب کرد
ولی قبول کرد و شماره دکتر رو برام فرستاد
بعد از اینکه به دکتر زنگ زدم و خودم رو معرفی کردم آدرس خونه رو براش فرستادم و گفت چند دقیقه دیگه خودش رو میرسونه و نگران نباشم
تا دکتر بیاد هزار بار مُردم و زنده شدم
بعد از کلی وقت بالاخره دکتر سر رسید و همین که معاینه اش کرد
با تعجب به سمتم برگشت و گفت :
_ تغذیشون خوب بوده ؟؟
گوشی مخصوص معاینه رو دور گردنش انداخت و با تاسف ادامه داد :
_بهتره بگم چند وقته که غذا نخورده؟؟
لبامو بهم فشردم و نگاه لرزونم رو به آینازی که بیهوش و با رنگی پریده روی تخت افتاده بود چرخوندم
_چند روزی هست که با لجبازی از خوردن امتناع میکنه
با تعجب سری تکون داد :
_ولی هر طوری هست باید وادار به خوردنشون کنید وگرنه ….
با نگرانی سوالی پرسیدم :
_وگرنه چی ؟؟
سِرُمی به دستش وصل کرد
_وگرنه مجبورم همش با سِرُم و آمپول های تقویتی سر پا نگهش دارم
کلافه دستی پشت گردنم کشیدم
حالا باید با این دختره سرتق چیکار میکردم
بعد از اینکه دکتر چند تا آمپول تقویتی توی سِرُمش خالی کرد و رفت
به آشپزخونه رفتم و از چیزهایی که بلد بودم شروع کردم به سوپ تقویتی براش سرهم کردن
بعد از کلی دردسر کشیدن بالاخره تونستم یه چیزی که قابل خوردن باشه درست کنم ولی همین که مقداری ازش توی ظرف ریختم
و بالای سرش توی اتاق رفتم با دیدنش که بیدار شده و بی روح و سرد به سقف اتاق خیره شده لبخندی گوشه لبم نشست
_خوبی ؟؟
نگاهش سمت کشیده شد
و توی سکوت خیرم شد و هیچی نگفت
کنارش لبه تخت نشستم و دست سردش رو توی دستام گرفتم
_پاشو ببین چی برات درست کردم
به سمت پاتختی برگشتم و سینی سوپی که اونجا گذاشته بودم رو برداشتم که نگاهش سمتم کشیده شد
و با دیدن سوپ پوزخندی گوشه لبش نشست و سرد لب زد :
_ببرش !!
_ولی برای تو درستش کردم
یکدفعه انگار جنی شده باشه با دست محکم زیر سینی کوبید که سینی چپه شد و تموم چیزایی که داخلش بودن پخش زمین شد و همه جا رو به گند کشید
خشک شده دستام روی هوا بی حرکت مونده بودن این رفتارهایی که داشتم جدیدا ازش میدیدم برام باور نکردنی بود
« آیناز »
به زور من رو اینجا زندونی کرده
حالا برام دل میسوزونه و سوپ درست کرده
حالم بد بود
مخصوصا وقتی که اون رو نزدیک خودم میدیدم که اینطوری دورم میچرخه و سعی داره دلم رو به دست بیاره
اونم دل کی رو ؟؟
دل منی که با بدترین حالت ممکن بهش تجا…وز کرده و روح و روانش رو بهم ریخته بود
با دیدن چشمای به خون نشسته اش منتظر داد و فریادهاش بودم ولی برعکس گذشته نفسش رو با فشار بیرون فرستاد
و توی سکوت خم شد و شروع کرد به جمع کردن غذاهایی که روی زمین ریخته شده بودن
از دیدن این حجم از خودنسردیش داشتم حرص میخوردم چطور قبلا زود از کاسه درمیرفت و هر بلایی میخواست سر من میاورد
الان چش شده که زمین تا آسمون با گذشته فرق کرده و اینطوری بی حرف و توی سکوت با من رفتار میکنه ؟!
اصلا با این حرکات میخواد چی رو به دست بیاره ، موهای ریخته شده روی پیشونیم رو کناری زدم و با خشم نگاهش کردم
نمیدونم چقدر خیره اش بودم که با حس سنگینی نگاهم سرش رو بالا گرفت و سوالی خیره چشمام شد
_چی از جونم میخوای ؟؟
تکه های ظرف شیشه ای رو توی سینی گذاشت و بلند شد و بی اهمیت به حرفم جدی با لحن خاصی پرسید :
_چرا یه فرصت دوباره به من نمیدی ؟؟
نگاهش کردم و با تمسخر لب زدم :
_چی نفهمیدم ؟؟
نگاهش رو ازم دزدید و به سختی باز حرفش رو تکرار کرد :
_گفتم فرصت دوباره میخوام
این الان واقعا داره جدی حرف میزنه ؟؟
هه این همه بلا سرم آورده بعد الان توقع چی از من داره ؟؟
انگار بهم شوک وارد شده باشه
بلند زدم زیر خنده
خنده های بلند و عصبی که تمومی نداشتن
اینقدر خندیدم که اشک از گوشه چشمام سرازیر شده بود با شکم دردی که بر اثر خنده دچارش شده بودم توی خودم جمع شده
و بی اختیار دستمو روی شکمم کشیدم
تموم مدت بی حرف و توی سکوت با چشمایی که هیچی رو ازش نمیشد فهمید خیره ام شده و پلکم نمیزد
خنده های عصبیم کم کم به هق هق های ریزی تبدیل شدن و از بخت بد و گرفتارهایی که درگیرش شده بودم شروع کردم به گریه کردن
به معنای واقعی انگار دیوونه شده بودم
یک دقیقه اینقدر میخندیدم که اشک از گوشه چشمام سرازیر میشد و دقیقه بعد اینطور هق هق گریه هام بالا میرفت
انگار دلش به حالم سوخته باشه
به سمتم اومد ولی همین که میخواست دستشو روی سرم بکشه و چیزی بگه
عصبی صدام رو بالا بردم و فریاد زدم :
_دستت رو به من نزن !!
دستش روی هوا خشک شد
منتظر بودم بیرون بره
ولی یکدفعه کنارم لبه تخت نشست و برخلاف مخالفت شدیدم میخواست به آغوشم بکشه
که عصبی و هیستریک وار شروع کردم به سر و صورتش ضربه زدن و عصبی جیغ کشیدن
_فرصت چی میخوای هاااا نمیخوامت
_باشه آروم باش
ضربه هام رو به جون خرید
و به زور بغلم کرد
و کنار گوشم شروع کرد به آروم آروم حرف زدن و سعی کرد آرومم کنه
اینقدر به سینه اش ضربه زدم و از ته دل زار زدم که توی بغلش نیمه بیهوش افتادم و از حال رفتم
چرا پارت جدید و نمیزاری اخه…😕
ی چیزی خانواده ایناز نمیگن دخترمون چن روزه کجا گم و گور شده ؟چ خانواده باحالی 😂 همین جوری پیگیر نبودن ک اونسری هم نیما اذیتش کرد … / ولی با همه این چیزا بازم دلم نمیخواست ایناز ب اون یکی پسره برسه .ب نیما بیشتر میاد
حق گفتی😂😂😂
این دختره بیچاره بینواا ( آیناز) اتفاقن حالش خییلی هم خوب بودیک زندگی معمولی بعدن خوب•عالی هم داشت با یک عشق بامزه، بانمک که بعدن نامزد هم میکنن ** اون نیما ی روانپریش [ سادیسم، شیزوفرنی اسکیزوفرنی••••] بخاطرانتقام خانواده،خواهرش/نوراا/ از برادرآیناز/یعنی امیرعلی/ میاد این دختره بخت برگشته رو اول گول میزنه بعدن بهش ت.ج.ا.و.ز می کنه •••• الان هم عاشق دختره شده پسره، مردک خودخواه ازخودمتشکراعصابخوردکن زورگو نچسب عوضی و…… •• /البته فقط این یک رمان نیست کلن تویسری رمانها بوده و الان هم بعضن هست که یک پسره روانپریشی یا اول برای انتقام میره بعد عشق یکطرفه پیداا می کنه یا از اول عشق یکطرفه و ترسناکی داره و به اسم عشق دختره رو شکنجه و آزارواذیت می کنه / گفتم که امثال این مردها رو کاش می شد همشوون جمع، دستگیر روانه زندان یا تیمارستان آسایشگاه روانی کرد• اون نیما هم یکیش••
کاشکی ایناز سندروم استکهلم بگیره😄
اصلا ازین امیرعلی مهربون خوشم نمیاد
نمیشه زود تر پارت بزارین🥲
خیلی هیجان داره داستان خو….🥰😅
ای بابا چرا هر چی میشه این دختره میزنه زیر سینی
ببرینش تیمارستان بستریش کنین😐😂