رمان بهار پارت ۸۶
نفس عمیقی کشید و توی گوشم پچ زد:
_ تو چرا اعتراضی نداشتی دختر کوچولوم؟
حرکت لب هاش روی گردنم باعث قلقلکم می شد و یکم روی پاهاش وول خوردم.
_ هیشششش! آروم بگیر توله!
_ قلقلک میاد بهزاد اذیت نکن.
بوسه خیسی روی گردنم کاشت و دوباره پرسید:
_ نگفتی چرا اعتراض نکردی؟ نکنه ترسیدی از استادت؟
سرم رو به طرفش چرخاندم و با نازک کردن پشت چشمم گفتم:
_ دیگه چی؟ واسه چی بترسم آخه…؟
خب من هم ۳ نمره حضور و غیاب رو دارم هم میان ترم رو عالی دادم…
واسه چی باید اعتراض می کردم؟
لبخندی روی صورتش نشست و گرم گفت:
_ پایان ترمت هم باید خوب بدی ولوله! باید از من ۲۰ بگیری!
خنده توی گلویی کردم و با لودگیگفتم:
_ ۲۰؟؟؟؟؟ اونم از استاد بهراد؟؟
هیچی دیگه… نکنه قراره معجزه کنم؟؟
گونه ام رو نرم بوسید و پچ زد:
_۲۰ می گیری ازم.. از من و همه استادا؛
فقط باید خوب مطالعه کنی بهت یاد می دم چطور حقوق بخونی توله….
به چشم های آرومش خیره شدم و انگشتام ناخودآگاه روی شقیقه های رنگ گرفته اش نشست…
_ چرا رنگشون نمی کنی؟
به صندلی تکیه داد و من هم به تبع اون بیشتر توی بغض فرو رفتم.
موهام رو نوازش کرد و توی گوشم گفت:
_ هر تار مویی که بیرنگ شده، یه نشونه داره…
واسه هر کدوم خون دل خوردم و بزرگ تر شدم، چرا رنگشون کنم؟؟
دکمه پیراهنش رو بین دستم گرفتم و احمقانه ترین چیزی که به ذهنم رسید رو به زبون آوردم:
_ تا سنت رو بالا تر نشون نده و جذاب باشی واسه دخترا…
_ واسه دخترا؟
من فقط باید واسه یکی جذاب باشم، نکنه اون دوست داره من رنگ کنم اینا رو؟
شیطنت کلامش رو گرفتم ولی با پررویی زل زدم به چشم هاش و گفتم:
_ نمی دونم… خودت باید ازش بپرسی
چینی کنار چشم هاش افتاد و لب های گوشتی و گرمش نشست روی لب هام…
خیس و طولانی بوسید و بدون اینکه ارتباط لب هامون رو قطع کنه؛ همون جا گفت:
_ دوست داری رنگشون کنم توله؟
دوست داشتم؟؟ نه…
من فقط دوست داشتم همینطور خوب و آروم بمونه،
همینطور با فکر باشه و برای آینده من دلسوزی کنه.
نمی خواستم اون خوی عصبی و دیوانه اش دوباره اون بگیره…
من این هارو می خواستم.
منتطر بهم نگاه می کرد و بعد از مکث کوتاهی گفتم:
_ من با ظاهر تو مشکلی ندارم…
ابروهاش بالا پرید و پچ وار گفت:
_ با باطنم مشکل داری یعنی؟
بازی خوبی راه انداخته بود و خیلی هم راضی بودم…!
دوباره با اون دکمه بازی کردم و سعی کردم بدون استرس حرفم رو بهش بزنم.
_ با اونم وقتی اینطوری هستی مشکلی ندارم؛ مشکل من وقتایی بود که یکی دیگه می شدی…!
طره ای از موهای رو دور انگشتش پیچید و از ته دلش نفس هیس مانندی گرفت.
نفسی که خوب می دونستم چه انقلابی رو توی بدنش داره کنترل می کنه…
_ اتفاقا اینی که داری می بینی یکی دیگه است بهار ؛ اون خود واقعی منه…
وقتی تو نیستی و ازم دور می شی، وقتی تو بد تا می کنی و دل نمی دی به دل من، می شم همون هیولایی که تو ازش حرف میزنی…
من خیلی ساله دارم با این هیولا میجنگم ولی باز هم اون هیولاست و گاهی صبر نمی کنه تا حربه هام رو به کار ببرم…
دوست داشتم به این بحث ادامه بدم ولی می ترسیدم!