رمان طلا

رمان طلا پارت 91

5
(1)

 

 

 

-این کارو کردم چون وقتی میزد بالا دیگه کنترلی روی خودتون نداشتید و برای شهر یه خطر محسوب میشدین، شاید پنجاه درصد این کار به خاطر مسئله پارک باشه اما میدونید چی منو جری تر کرد؟ اینکه شما دو سه تا پرونده تجاوز داشتین که ازش قسر در رفتین الانم اگه بخواین به پرو پای من بپیچین برای خودتون بد میشه.. فیلمتونو گرفتیم، به محض فهمیدن کوچکترین حرکت اشتباهی از سمت شما، فیلمتونو که پخش میکنیم هیچ، فاتحه خودتونم بخونید.

 

این ها را گفت و پیاده شد.

 

آنهارا به خانه رساندند.

 

داریوش به گلفروشی رفت و دسته گلی برای طلا گرفت، همین چند ساعت پیش کنارش بود اما احتیاج داشت بازهم اورا ببیند.

 

—————————————————————-

 

طلا

 

ازدسشویی برگشتم و قصد داشتم به اتاق برگردم که آرسن همان دندانپزشک تازه وارد صدایم زد

 

-عههه طلا خانوم

 

تعجب زده از اینکه اسمم را صدا زده به سمتش برگشتم

 

+بفرمایید آقای بزرگمهر

 

دو عدد ماگ دستش بود که یکی را به طرف من گرفت

 

 

 

-بفرمایید چایی دم کردم و گفتم برای شماهم بیارم یکم خستگیتون در بره

 

ماگ را از دستش گرفتم و لبخندی زدم

 

+ممنونم، خیلی لطف کردین

 

سرش را خم کرد

 

-وظیفه است بانو

 

برگشتم تا به اتاقم بروم که درکمال ناباوری داریوش را جلوی در اتاق دیدم با دیدنش حس کردم لبم اندازه عرض صورتم کش آمد.

 

با جواد خوش و بشی کرد و جواد بعد از چند لحظه بیرون رفت.

 

-سلام عزیزم خوش اومدی

 

دسته گلی را که در دستش بود سمتم گرفت.

 

+سلام

 

گل را از دستش گرفتم و چون هر دو دستم پر بود با سر به داخل اتاق اشاره زدم .

 

-وای خیلی خوشگلن مرسی ، بیا بریم تو

 

اول مرا فرستاد و بعد خودش وارد شد و در را بست .

 

رفتم دسته گل و ماگ چای را روی میز گذاشتم و به سمتش رفتم و خودم را در آغوشش جا کردم.

 

 

 

 

 

 

سریع دستهایش را بالا آورد و مرا سخت در آغوش گرفت، مقنعه ام را کمی عقب داد و لاله گوشم را بوسید.

 

میدانست نقطه ضعفم را، میدانست چگونه مرا رام خود کند.

 

نفس های داغش به پرده گوشم میخورد و تاعمق وجودم را میسوزاند

 

+خلوته چقد اینجا

 

سرم را عقب کشیدم و دست دور گردنش حلقه زدم .

 

-امروز زیاد مریض نداشتیم خداروشکر

 

کمی در چشمانم نگاه کرد و بازجلو کشید چشمانم را بوسید .

 

+میدونم کار بدی کردم اومدم سرکارت و مزاحمت شدم اما امروز دلم طاقت نیاورد

 

بوسه ای زیر گلویش زدم

 

-خوب کردی اومدی عزیزم

 

به دو عدد صندلی جلوی میزی که روبروی هم بودند اشاره زدم

 

-بیا بشین

 

+نه میخوام برم

 

 

 

 

 

-چرا تازه اومدی که!

 

+الان مریض میاد درست نیست منتظر بمونه

 

سریع بوسه ای روی لبهایم کاشت و عقب کشید

 

-همین؟

 

ابروهایش را بالا انداخت و چشم های پراز شیطنتش را به من دوخت.

 

+همین

 

حرصی خودم را جلو کشیدم و پاهایم را بلند کردم دست روی گونه هایش گذاشتم و لبهایم را به لبهایش چسباندم و تا وقتی که نفس کم آوردم ادامه دادم .

 

-اینجوری باید رفع دلتنگی کنی

 

+قربون اون رفع دل تنگیت

 

چشم چرخاند و نگاهش به ماگ افتاد، انگار چیز جدیدی یادش آمده باشد اخمهایش در هم رفت .

 

+کی بود این جوجه فکلی؟

 

متعجب پرسیدم

 

-کدوم جوجه فکلی؟

 

+همون که این لیوان و داد بهت

 

-آهان این دندونپزشکه تازه اومده چایی رو برای خودش درست کرده بود لطف کرد واسه منم آورد

 

+میخوام لطف نکنه

 

 

 

بدون منظور گفتم

 

-نگران نباش پسر خوبیه

 

اخمهایش را بیشتر درهم کشید

 

+چی؟

 

این بار با کمی من و من جوابش را دادم

 

-میگم که پسر خوبیه

 

+طلا چرا انقد راحت به آدما اعتماد میکنی؟ آخه الان تو چند روزه این مرتیکه رو میشناسی که میگی پسر خوبیه؟

 

-عزیزم حالا چرا انقدر عصبانی؟

 

روبرویم ایستاد و صورتم را گرفت .

 

+ عصبی نیستم قربونت برم میگم یکم بیشتر مواظب خودت باش به چه کسی اعتماد میکنی باشه؟

 

-خب

 

لبخندی روی لبش نشست و بعد از بوسیدن پیشانیم رهایم کرد و به سمت در راه افتاد .

 

+شب میبینمت خداحافظ

 

دستگیره در را پایین کشید

 

-داریوش

 

به سمتم برگشت و منتظر نگاهم کرد

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا