رمان بهار

رمان بهار پارت ۶۴

4.7
(3)

امضا کردیم و با دنیای فکر و خیال و آینده نامشخص بیرون اومدیم.

بهزاد بهم نگاهی کرد و گفت:

_ اگه می خوای برگردی برگرد! زندگی اجازه حماقت به آدم رو نمیده…

شاید بعدا پشیمون بشی! تو نگاه این پسره هنوز خریت رو می دیدم….

خریتی که شما جوونا بهش می گید عشق!

شاید بعدا پشیمون بشی که به این عشق بی اعتنایی کردی!

پوزخند صدا دارم کم کم بلند و بلندتر شد!

تا جایی که نتونسته جلوی قهقه ام رو بگیرم…!

بهزاد عصبی شد و با تشر گفت:

_ زهرمار!!! چه مرگته؟؟

سریع خودمو جمع کردم و گفتم:

_نظر کارشناسانه نده آقای وکیل! بیا بریم خونه من خیلی خستم.

با شنیدن این حرفم، چشمات رو ریز کرد و گفت:

_خونه کی؟؟؟
_ خونه بابام دیگه!

نگاهش برق زد و لب زد:

_ پس قرارمون چی میشه؟؟

از حرفش همه موهای تنم سیخ شد! چه عجله ای داشت ؟؟!

قرار بود فرار کنم یا به خودش شک داشت؟

اون که حاضر بود همه انسانیتش رو قربانی کنه تا به من برسه؛ نباید شکی به خودش و بی رحمی هاش می کرد.

تیز بهش نگاه کردن و گفتم:

_ من که فرار نکردم؛ توهم قرار نیست از من بگذری؛ پس اگه یکم صبرکنی آسمون به زمین نمیاد!

چشم هاشو ریز کرد و یکم بهم نزدیک شد:

_ مثلا چقدر باید صبر کنم؟

_ امروز تازه طلاق گرفتم؛ باید به خودم بیام؛ جمع و جور کنم خودم رو….

دوست داشتم بگم تا ابد صبر کن؛ تا وقتی که زنده ام… تا وقتی هستم و نفس می کشم…

ولی من جراتش رو نداشتم؛ از این مرد هرچیزی بر میومد.

سکوت کردم تا خودش زمانی رو بگه؛ من دلم برای اینکه زمانی برای بدبخت تر شدنم معرفی کنم؛ نداشتم.

_ هفته دیگه سه شنبه بهار؛ خانواده ات رو یه جوری می میچونی؛ شب میای خونه من و همونجا هم صبح می کنی!

هیچ عذر و هیج بهانه ای ازت قبول نمی کنم؛ به نفعته که بیای چون اگر نیای….

سکوت کرد تا ترس رو توی چشم هام ببینه؛ وقتی دید؛ تیله های سیاهش برق زد و با بدجنسی گفت:

_ اگر نیای می شم گرگ و میفتم به جون آبروت؛

می درم هرچیزی که تو و خانواده بهش تکیه کردین!

پس فکر پیچوندن منو از سرت باز کن.

از این همه وقاحتش چشم هام گرد شده بود و هیچ عکس العملی نمی تونستم نشون بدم.

چقدر عوضی بود این مرد…
نتونستم در برابر این نفرتی که داشتم مقاومت کنم.

نتونستم خودم روکنترل کنم و با صدای تقریبا بلندی که به واسطه بغض می لرزید؛ گفتم:

_ خیلی پستی! خیلی….

منتظر واکنشی ازش نموندم و از اون جا فاصله گرفتم.
فقط می خواستم برم..‌

از همه دور شم، از این شهر، از بهزاد، از خودم…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا : 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا