رمان طلا

رمان طلا پارت 67

4.7
(3)

 

 

دستمال را در دستم فشردم.

 

جرئت برگشتن و نگاه کردنش را نداشتم.خداد خدا میکردم فقط فکر و خیال باشد.

 

وقتی دید مثل مجسمه خشک شده ام و هیچ کاری نمیکنم روبرویم نشست و دستمال را از دستم کشید.

 

-چته ؟انگاری جن دیدی

 

فکر و خیال نبود خود شیطانش بود.

 

دستمال را دور دستم پیچید و با بندی آن را بست و بعد خیره خیره نگاهم کرد.

 

فقط خودم می دانستم چقدر از این مرد روبرویم متنفر بودم.حالم از تلاشی که در شیک پوشی میکرد بهم میخورد.دوست داشت همیشه و در هر زمانی بهترین لباس خود را بپوشید.

 

از بوی عطر مزخرفش حالت تهوع گرفته بودم.

 

با لبخند کثیفش نگاهم میکرد.بالاخره زبانم به کار افتاد.

 

+اینجا چه غلطی میکنی؟

 

لبش را گاز گرفت.پیرمرد بود اما مانند نوجوان های هَوَل رفتار میکرد .

 

-نچ نچ این چه طرز صحبت کردن خانم دکتر

 

هر لحظه خشم و عصبانیت بیشتر در وجودم ریشه می دواند.

 

+زر نزن مرتیکه گفتم اینجا چه گوهی میخوری؟

 

چشمم خورد به چاقویی که روی زمین افتاده بود.

 

-اومدم احوالپرسی

 

به سمت چاقو حمله ور شدم اما او زودتر دستم را خواندو چاقو را در چنگ گرفت .

 

 

 

با خنده چاقو را بالای سر خود گرفت.

 

-میخوای چیکار کنی ؟منو بکشی؟

 

+حالم ازت بهم میخوره فرخ مرتیکه ی حرومزاده

 

-ای بابا تو مثلا تحصیل کرده ای ،پزشک این مملکتی این فحشا چیه

 

+زندگیمو نابود کردی انتظار داری ازت تشکر کنم ؟

 

-آره

 

هاج و و اج به این حجم از پررو بودنش نگاه کردم.

 

نای دعوا کردن نداشتم .من خیلی وقت بود که از این زندگی بریده بودم.

 

آهی از روی ناچاری کشیدم.

 

+مثه آدم جواب بده چرا اومدی اینجا اصن چجوری پیدام کردی؟

 

چاقو را روی زمین پرت کرد ،دست در جیب کتش فرو برد و جعبه ی سیگارش را بیرون کشید.یکی را آتش زد و کامی گرفت.

 

-پیدات نکردم چون از اولم می دونستم اینجایی

 

+تعقیبم کردی؟

 

-آره …فکر کردی من میزارم الکی گم و گور شی بعد فردا پس فردا که آبا از آسیاب افتاد برگردی

 

نزدیکم آمد و با انگشت چند بار به نوک بینی ام ضربه زد.

 

-نه خانم دکتر از این خبرا نیست

 

اگر دهانم راباز میکردم بغضم قطعا منفجر میشد.

 

-اومدم تا بهت هشدار بدم ،یه وقت فکر برگشت به سرت نزنه ،خودم تمام پُل های پشت سرتو خراب کردم یعنی هیچی نمونده بخوای بخاطرش برگردی ،داریوشم خیلی پیگیره تا پیدات کنه اما من نمیزارم هر روزم یه چیز جدید از نامردیات رو میکنم که دیگه دنبالت نگرده اما ول کن نیست.

 

 

 

دندان هایم را از حرص و خشم روی هم فشار دادم و از میانشان غریدم.

 

-کثافت چرا دست از سرش برنمیداری

 

با تمام توانم شروع کردم به زدن سر و صورتش.

 

+دیگه چی از جونش میخوای کمرشو شکستی دست از سرش بردار

 

دست هایم را گرفت و به عقب هلم داد.

 

-تو عواقب این کارو میدونستی و انجامش دادی من فقط به تو قول دادم که نکشمش همین

کتش را مرتب کرد و خیلی راحت رفت.

 

روی زمین افتادم و ضجه زدم.

 

می دانستم فرخ رهایش نمیکند و از هر وسیله ای برای عذاب دادنش استفاده میکند،خدا مرا لعنت کند.

 

بخت سیاه من گریبان او را هم گرفته بود.

 

همانجا در حیاط دراز کشیدم و جنین وار در خودم جمع شدم .

 

چشمانم کم کم سنگین شد و هیچی نفهمیدم.

 

……………………………………………………………………………..

 

#فصل_نهم

 

جلوی آپارتمان ایستاده و ساعت و زمان را گم کرده بودم اما از آفتابی که می تابید معلوم بود ظهر است.

 

تازه یادم آمد که با آوا و ساحل قرار کافه گذاشته بودیم.

 

حوصله ی رفتن به خانه و جواب پس دادن به آن ها را نداشتم ،تصمیم گرفتم کمی بگردم،فکر کنم و خودم را جمع و جور کنم.

 

باز صورت آن زن جلوی چشمم آمد .

 

مردِزن دار؟

 

آن سینه ی ستبر و تکیه گاه امن ،آن لب ها که با هر بوسه مانند مهر از خود نشانی به جا میگذاشتند،آن دستان بزرگ و زبر که با نوازش هایش انسان را از زمین جدا میکرد متعلق به آن زن است؟

 

 

 

نمی خواستم باور کنم کاخ آرزو هایم را روی زندگی شخص دیگری بنا کرده ام.

 

روی چمن در پارکی نشستم و بازی بچه را نگاه کردم.

 

چرا برای من بعد از هر سختی آسانی نمیشد در زندگی ای که من داشتم بعد از هر سختی باز هم سختی بود و هر دفعه هم درصد سختی بالاتر میرفت.

 

کیفم را زیر سرم گذاشتم و دراز کشیدم سرم به شدت سنگین بود،چشمانم را نمی توانستم باز نگه دارم پلک هایم روی هم افتادند و به خواب رفتم.

 

صدا ها را گنگ می شنیدم اما متوجه بودم که صدای خنده ی چند مرد می آمد.

 

کم کم صدا ها واضح شد و توانستم چشمانم را باز کنم.

 

اولین چیزی که دیدم سه مرد بودند که بالای سرم ایستاده بودند و به دلیل تاریکی هوا نمی توانستم صورتشان را درست ببینم.

 

گنگ و گیج بودم و همه چیز برایم غریب بود انگار سالها بود که خواب بودم.

 

چشمانم را مالیدم تا تصویرشان را بهتر ببینم.

 

-به به زیبای خفته بالاخره بیدار شد ی،صحبت بخیر

 

با صدای ترسناک یکی از آنها مو به تنم سیخ شد.

 

-استراحت کردی؟خوب خوابیدی؟

 

صدای یکی دیگر از آنها بود.

 

من چه غلطی کرده بودم؟چرا باید وسط پارک می خوابیدم؟

اصلا کی هوا تاریک شده بود؟

 

مثل جنازه همانطور که بیدار شده بودم ،بدون تکان خوردن خیره ی آنها بودم و داشتم فکر میکردم باید چه گهی بخورم

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا : 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا