رمان طلا

رمان طلا پارت 135

0
(0)

 

 

 

به‌سختی از جا بلند شدم وسایلم را جمع کردم و راه افتادم.

 

اول قصد داشتم به خانه نروم و در درمانگاه بمانم اما کمی که فکر کردم کار اشتباهی به‌نظر آمد.

 

کسی که مقصر بود او بود نه من.من چرا خودم را مجازات کنم؟

 

کمی بعد به خودم آمدم و متوجه شدم به سمت خانه نمی‌رویم.

 

– کجا میریم؟

 

+آقا یه آدر فرستادن دستور دادن ببرمتون اونجا

 

از حرص تک‌تک سلول‌های بدنم فریاد زدن را درخواست می‌کردند .

 

ناخن هایم را در گوشت دستم فرو کردم و فشردم .

 

-گور بابای آقا منو برسون خونه

 

+امکان نداره خانم

 

از آیینه جلو در چشمانش خیره شدم.

 

– امکان نداره نه؟

 

+نه …چون آقا این بار دهنمو سرویس می‌کنه

 

– باشه

 

 

 

 

دستم را به سمت دستگیره در بردم تا بازش کنم.

 

جواد سریع دستم را خواند و قفل مرکزی را زد.

 

چشمانم را بستم و چند نفس عمیق پشت سر هم کشیدم.

 

– جواد ،داداش عزیزم بزن کنار من پیاده شم

 

+ما نوکر شما هستیم آبجی…ولی بالا غیرتا ما رو با آقا در ننداز

 

-من چشم ندارم آقاتو ببینم متوجه ای

 

+بابا اون بیچاره تو این چن روز خودش هزار تا بدبختی کشیده

 

فایده‌ای نداشت. میخ آهنین در سنگ فرونمی‌رفت.

 

جلوی خانه‌ای که برای اولین‌بار برای عوض کردن پانسمان داریوش آمد م ایستاد.دو بوق پشت سر هم زد تا در را برایش باز کنند.

 

با یادآوری آن روز لبخندی ناخودآگاه روی لب‌هایم نشست که سریع جمعش کردم.

 

حس و حال آن روزها کجا و حسی که الان داشتم کجا، زمین تا آسمان تفاوت داشت.

 

+ بفرما الان می تونی پیاده شی

 

بااینکه دوست داشتم سرکی به داخل بکشم اما ترجیح میدادم در ماشین بمانم.

 

 

 

 

-پیاده نمیشم

 

بیچاره کم مانده بود از دستم سر خودش را به دیوار بکوبد.

 

در سمت من باز شد مطمئن بودم که اوست.

 

جواد سریع و بدون هیچ حرفی پیاده شد و به سمت دیگری رفت.

 

روی تنم به سمت داخل خم شد صورتش مقابل نیم‌رخ صورتم بود از گوشه چشم متوجه شدم.

 

با این نزدیکی نفسم را در سینه حبس کردم و نگاهم را از جلو نگرفتم .

 

+نمی‌خوای پیاده شی

 

خاک‌برسر و این دل که هی فرت و فرت می‌ریزد برای مرد.

 

– نمی‌خوام

 

+ نمی‌خوای… می‌تونم بشینم پیشت

 

کاش بزنم در دهانش را تا ببندد و این‌قدر احساسات مرا به بازی نگیرد .

 

یعنی نمی فهمید بعد از چند روز دوری و با این اندازه دلخوری نباید ایننقدر نزدیک به من باشد، نباید نفسش به صورتم برخورد کند .

 

-نمی تونی

 

 

 

+نمی‌تونم…پس دوس داری چکار کنم

 

چرا باید با یک جمله بغض راه گلویم را ببندد و نفس کشیدنم را سخت کند .مگر چه گفت.

 

بعد از سه روز سروکله‌اش پیدا شده بود و می‌پرسید دوست دارم چه کار کنم.

 

موهای افتاده در صورتم را با انگشت کنار زد و داخل شال فرو کرد.

 

+ها ؟عزیزم بهم بگو

 

هدفش از انجام این کار ها را نمی‌دانستم.

 

به آنی سرم را به سمت صورتش چرخاندم فاصله صورتمان با هم به دو سانت هم نمی‌رسید .

 

از آشفتگی چهره اش حیرت زده شدم ،حالت صورتش خیلی بهم ریخته بود.

 

سر و وضعش با همیشه متفاوت بود،بر خلاف همیشه نا مرتب بود.

 

با زل زدن در چشمانش ولوله‌ای درونم بپا شد اما ظاهرم را حفظ کردم.

 

 

 

 

عقلم را آن دو گوی مشکی و خانه‌خراب کنش خیلی وقت بود سلاخی کرده بود.

 

– می‌خوام برم بمیرم اجازه میدی؟

 

دستش به سمت صورتم آمد که با شدت پسش زدم و از ماشین پیاده شدم.

 

+طلا؟

 

-کوفت طلا… طلا چی؟ نه می‌خوام بدونم طلا چی؟

 

را افتادم به سمت در حیاط بازویم را کشید تا متوقفم کند ،سریع بازویم را از دستش کشیدم و داد زدم.

 

– دست به من نزن.. دست به من نزن

 

دست‌هایش را به حالت تسلیم بالا آورد .

 

+باشه هرچی تو بگی فقط وایسا باهم حرف بزنیم

 

-ما هیچ حرفی با هم نداریم

 

+داریم

 

-نداریم

 

+من حرف دارم

 

– اما من گوش نمیدم

 

 

 

+طلا

 

-مُرد

 

+طلا جانم

 

ایستادم و به‌سرعت به سمتش برگشتم با دست به تخت سینه‌اش کوبیدم .

 

-چیه؟ چی می‌خوای بگی؟ چه‌جوری می‌خوای کارتو توجیه کنی… چه بهانه ای می‌خوای بیاری که عذر بدتر از گناه نباشه؟ من هیچی نمی خوام بشنوم نمی خوام بهانه های مسخره‌ای که میخوای بیاریو بشنوم …نمی‌خوام باز دوباره خرت شم

 

دست‌هایم از زدن سر و صورتش درد گرفته بود.

 

هیچ نمی‌گفت و فقط ایستاده بودند همین بیشتر عصبی ام می‌کرد.

 

چند نفر از محافظان کمی دورتر ایستاده بودند و با دهان باز نگاهمان میکردند.

 

– نمی خوام خام حرفات شم

 

چنگی که در گوشه‌ی صورتش انداخته بودم خون می آمد .

 

با دیدن خون روی صورتش جوشش اشک روی صورتم را حس کردم .دلم ریش شد برای آن زخمی که خودم باعثش بودم.

 

اصلا متوجه نبود ‌صورتش زخم شده با دیدن خون از تکاپو افتادم.

 

 

 

 

متعجب نگاهم کرد. خاک‌برسر م که نمی فهمیدم چه غلطی می‌کنم.

 

+چی شده ؟

 

دست به سمت صورتش بردم و خون روی دستم را نشانش دادم.

 

تازه متوجه شد و دست به سمت زخم برد.منتظر و نگران به او چشم دوخته بودم.

 

+ چیز ی نیست یه زخم کوچیکه

 

– داره خون میاد

 

هرچقدر هم که سعی می‌کردم نشان ندهم نگرانم نمی‌شد.

 

+ عیب نداره

 

-میگم داره خون میاد برو صورتتو بشور

 

+ بیا بریم تو

 

-داریوش برو صورتتو بشور

 

ضعفم را پیدا کرده بود .

 

+برم تو ،توام رفتی

 

-دقیقاً

 

+ منم نمیرم

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا : 0

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا