رمان طلا

رمان طلا پارت 63

4.3
(3)

 

 

دیدم که رگ گردن داریوش باد کرد و چشمانش به رنگ خون شد ،دیدم که پره های بینی اش از خشم باز و بسته شد،فشار دندان هایش از عصبانیت را روی هم دیدم.

 

از میان های دندان های چفت شده اش غرید:

 

-خفه شو

 

یقه اش را گرفت و او را جلو کشید دستش را بالا آورد و به شدت در دهان زن کوبید.شکافی کنار لبش ایجاد و خون راه خود را به بیرون پیدا کرد.

 

محکم به دیوار کنار در چسباندش و دست در گلویش فرو برد ،شروع کرد در گوش زن زمزمه هایی کردن.

 

آرام حرف میزد و من متوجه نمیشدم که چه میگوید،اما میدیدم که پوست سیفد زن کم کم قرمز شد که دهانش مدام باز و بسته میشد و برای ذره ای هوا داشت بال بال میزد.

 

دستانش را دور مچ داریوش گره زد و سعی کرد دستش را جدا کند اما نمی توانست.

 

دلم نیامد بیشتر از این زجر یک انسان را نظاره گر باشم با پای برهنه سمتشان دویدم و دست روی دست داریوش گذاشتم.

 

انگانش را غرق در گردن زن کرده و خِر خِره اش را گرفته بود .با چشمانش داشت جان دادن زن را نگاه میکرد .

 

+داریوش ولش کن…دستتو بردار…داریوش میشنوی؟دستتو بردار …کشتیش

 

کر شده بود.صدایم را نمی شنید.چشمانش به نگاه نیمه باز زن بود ،صورتش را سمت خودم کشیدم و با دو دست نگه داشتم.

 

+داریوش تو رو خدا داری میکشیش بردار دستتو

 

مویرگ های درون چشمش به وضوح قابل دیدن بودند و هر آن امکان پاره شدنشان بود .دمای بدنش به شدت بالا بود.

 

 

 

 

صورتش را به کف دستانم کشید و دستش را روی کمرم گذاشت.همانطور که صورتش را نوازش میکردم یک دستم را جدا کردم و روی دستش گذاشتم.

 

صدای خِرخِر کردن زن می آمد.لب هایم را نزدیک گوشش بردم و آخرین تلاشم را کردم.

 

+جان من ولش کن داریوش.. جان من

 

به آنی دستانش از دور گلوی دخترک شل شد ،بی جان روی زمین افتاد و شروع به سرفه کرد.

 

او اما نزدیک من آمد و با همان عصبانیت و خشونت زیر گوشم نفس زد.

 

-دیگه هیچ وقت واسه نجات جون یه حرومزاده جونتو قسم نخور

 

فاصله گرفت و کلافه پنجه در موهایی که بهم ریخته بودند کشید.سمت زن رفتم تا او را در کناری بنشانم و قطره ای آب به دهانش بریزم.

 

جواد و اصغر سراسیمه وارد حیاط شدند.همین که خواستم دست دختر را بگیرم با صدای نسبتا بلند داریوش از جا پریدم.

 

-دست نزن به این مارمولک

 

به آن دو اشاره زد.

 

-از جلوی چشمام ببرینش تا خونشو نریختم

 

بدون چونو چرا اطاعت کردند و سمت اویی آمدند که تازه نفسش داشت بالا می آمد.

 

دستانش را گرفتند و بلندش کردند،موهای مشکی و صافش را که آزاد دورش ریخته بود حالا به صورت و شقیقه اش چسبیده بودند.آرایشش هم کمی پخش بود.صحنه ی رقت انگیزی از یک زن که هر چقدر هم بد باشد من دوست نداشتم او را به این صورت و در این حالت ببینم.

 

 

 

 

وقتی داشتند او را از چارچوب در بیرون میکشیدند دستش را به توی در گرفت و نگاهم کرد با صدایی که به خاطر سرفه هایش خشدار شده بود گفت:

 

-با جفت پا پریدی تو زندگیم خدا تقاصشو ازت میگیره ،زیاد خوشحال نباش تو هم مهمون دو شبه ی تختشی …چجوری دلت کشید بیای تو زندگی یه مرد زن دار؟

 

تمام دنیا روی سرم آوار شد.داریوش باز سمت او حمله ور شد ،من اما دیگر چیز نمی فهمیدم.

 

تنها جمله ی آخر برای نابودی ام بس بود.

 

مرد زن دار؟زن داشت؟او زن داشت؟خدای من…

 

من عاشق چه کسی شده بودم؟مردی که به شخصی دیگر تعهد داشت.چگونه توانسته بود این کار با من و این زن بکند.چگونه توانسته بود مرا درگیر خود کند آن هم وقتی که خودش مال دیگری بود.

 

حالا من این وسط باید چه کار میکردم؟با قلبم…با احساسم …با این عشق لعنتی چه میکردم.

 

زن بیچاره حق داشت مرا هرزه بداند من ناخواسته نقشی را بازی کرده بودم که هر کسی جای او بود اینطور فکر میکرد.

 

مرا به خود وابسته کرده بود در حالی که خودش کسی را داشت که چشم انتظارش باشد.

 

بغضی به اندازه ی یک کوه در گلویم جا خوش کرده و راه نفسم را بسته بود .

 

بدون توجه به داد و بیداد آنها با ته مانده ی توانم به خانه برگشتم و بدون توجه به زنگ تماس موبایلم چمدان را بیرون کشیدم و شروع به جمع کردن لباسها کردم.

 

 

 

 

تمام بدنم عرق کرده بودو سرم نبض میزد ،حال خودم را نمی فهمیدم ،فکرم بهم ریخته بود مدام صدای آن زن در مغزم اکو میشد.

 

-طلا؟

 

با شنیدن صدای بلند و محکمش چشمانم را به آنی باز و بسته کردم و با سرعت بیشتر به کارم ادامه دادم.

 

در اتاق به شدت باز شد و محکم به دیوار خورد.در چهار چوب در ایستاد،لحظه ای نگاهش کردم،من خر باز دلم با دیدن هیبتش دلم لرزید .

 

هنوز چشمانش قرمز و رگهای گردن و پیشانی اش در حد انفجار بودند.

 

با دیدنم در حال لباس جمع کردن نزدیک آمد و انگشتانش را دور لباسی که دستم بود گره کردو لباس را کشید و به گوشه ای پرت کرد.

 

تند تند و عصبانی نفس میکشید .

 

-میخوای چکار کنی؟

 

راه نفسم بسته بود و نمی توانستم درست نفس بکشم ،این حقیقت که بعد از عمری عاشق کسی شده بودم که زن داشت مانند پتک بر سرم ضربه میزد.

 

بدون توجه به لباس و چمدانم سمت کیفم رفتم مهم این بود که از این جهنم فرار کنم.

 

نگاهش نمیکردم که باز با دیدنش دلم هوایی نشود،که باز مسخ آن دو گوی مشکی نشوم.

 

کیف را هم از دستم کشید.برعکس ظاهرش آرام رفتار میکرد.

 

-کجا میخوای بری؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا : 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا