رمان بهار

رمان بهار پارت ۴۶

3.3
(6)

جرعه ای از هات چاکلتم رو خوردم و به رو میزی نه چندان تمییز‌میز های بوفه خیره شدم.

با شنیدن صدای گوشیم از توی کیفم درش آوردم.

اسم بهزاد روی صفحه چشمک می‌زد و دست و پاهام سرد شد با دیدنش…

نکنه می خواست تلافی خشمش رو سر من بیچاره در بیاره؟

با تعلل گوشی رو جواب دادم و روی گوشم گذاشتم.. :
_ بله؟
_ بیا اتاقم، همین الان!

کوتاهِ کوتاه و البته ترسناک!
گفت و قطع کرد.

کیکی که زهر مارم شده بود رو توی سطل پرت کردم و به سمت اتاقش رفتم.

می دونستم اگه نرم، اتفاق بدتری میفته و از اینی که هست، پاچه گیر تر‌می شه.

چند تقه به در اتاقش زدم و با شنیدن صداش در رو باز کردم.

پشت میزش نشسته بود و اخم هاش حسابی توی هم بود!

_ با من کاری داشتی؟

بدون این که نگاهم کنه، سرش رو بالا و پایین کرد و گفت:

_ بیا بشین!
چقدر جدی و رسمی!

اگه می خواست تلافی چیزی رو سر من در بیاره، قاعدتا نباید این طور رسمی برخورد می کرد یا حداقل ازم می خواست در اتاقش رو

قفل کنم ولی هیچ کدوم از این هارو نخواسته بود و خیلی خشک فقط می خواست بنشینم

به حرفش گوش کردم و مطیع سر جام نشستم.
نیم نگاهی بهم انداخت و پرونده بزرگی که جلوی روش باز بود رو بست.

_ شوهرت_ فرزاد رو می‌گم_!

با شنیدن اسم فرزاد متعجب بهش نگاه کردم تا ادامه بده ولی انگار قصد نداشت ادامه بده!

شصتشو به پیشونیش مالید و یه پاکت به سمتم هل داد:

_ احمق تر از اونی بود که فکرشو می‌کردم! عکس‌هارو برام با پیک فرستاده و تهدید کرده اگه ازت فاصله نگیرم آبروم رو می بره، نامه اش رو بخون تو پاکتاست!

دهنم با مونده از عکس العمل فرزاد!

بدون اینکه به پاکت ها نگاه کنم، به بهزاد خیره شدم و ترسیده گفتم:

_ پس الان دیگه تموم؟ بدبخت شدیم که! چطور شکاکیتش رو به دادگاه ثابت کنیم؟

عاقل اندر سفیه نگاهم کرد و به افسوس سرشو تکون داد!

مگه من چیز احمقانه ای گفته بودم که اینطوری برخورد می کرد؟

_ برات تاسف می‌خوردم بهار! چقدر تو احمقی دختر! این یارو با کارش گور خودشو کنده اون وقت تو نگران رای دادگاه هستی؟

گیج بهش نگاه کردم و پرسیدم:

_ منظورت چیه؟!

_ منظورم واضحه، وکیل پایه یک دادگستری رو برای اینکه با موکلش رفته بیرون این طوری تهدید کرده که آبروت رو می برم،

دست خطش حتی اسم لعنتیش که اون پایین نوشته شده و البته

اون پیکی که شماره رو ازش گرفتم و بهش قول شیرینی دادم برای شهادت دادن، همه این ها با هم می تونه به خاک سیاه بنشونتش!

عمیق نگاهم کرد و ادامه داد:

_ خاک سیاهی که به زودی دامنشو می گیره!
_ می‌خوای چیکار‌کنی؟

خنده موذیانه ای کرد و سیاهی چشم هاش کمی دودی زنگ شدند.

_ کارای خوب خوب! شنبه یه شکایت خوب ازش تنظیم می کنم و می رم دادگاه؛ چنان از این آب گل آلود برات ماهی های درشت بگیرم که خودت حظ ببری بهار!

_ خب شکایتش کنی که چی؟ اینطوری ممکنه بدتر هم کنه و کلا قضیه طلاق منتفی بشه!

دوباره عاقل اندر سفیه نگاهم کرد و غرید:

_ یکم اون مغز نداشته ات رو کار بنداز، فردا می خوای اینطوری وکالت کنی؟

خب احمق وقتی من همچین آتو و شکایت تپلی ازش داشته باشم، طوری که هم بتونم آبروش رو ببرم و بندازمش زندان هم بتونم جریمه نقدی ازش بگیرم،

اون وقت دستش می ره زیر ساتور من!

اون وقته که بهش می‌گم طلاق دادن تو در ازای بخشش من!

چقدر این مرد آب زیر کاه بود و چه ساده بودم من!

راست می‌گفت بهزاد، بهزاد همیشه درست می گفت و من همیشه اشتباه می کردم.

بعضی از اوقات مثل همین الان به هوشش حسادت می‌کردم و

دلم می خواست کمی از هوش بهزاد رو من داشته باشم…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.3 / 5. شمارش آرا : 6

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا