رمان شوگار

رمان شوگار پارت 66

4.3
(4)

 

 

هوا آفتابیست…

آسمان آبی آنقدر زیبا به نظر میرسد که دلم میخواهد نفس تمیزی از آن هوا بگیرم…

نه با عمارت تماس گرفته و نه حتی سراغی از من گرفته است…

هاه…

از من طلبکار هم شده است ظاهرا…او من را زندانی کرد…او آن همه مخفی کاری کرد…

من او را با خنجر زدم ، درست…

اما …حقش بود خب…!

دستی به صورتم میکشم و خودم را بابت آن حس پشیمانی سرزنش میکنم…

دلم یک تنش دیگر میخواست…

شاید کمی دعوا با داریوش…

 

ناخونم را زیر دندانم فرو میبرم…حتما تاکنون دایه ترتیبی داده است تا یکی از آن کنیز های لعنتی را به خلوتش بفرستد…

وارث بسازد…!

 

پوست لبم را میجوم و پشت به پنجره ، به دیوار تکیه میدهم…

 

اگر یکی از آن زن های فرصت طلب دوا خورش میکرد…؟

اگر به بهانه ی وارث ، خودش را تا ابد به او بند میکرد…؟

 

فشار انگشتم را از روی لبم برمیدارم و آن را از زیر دندانهایم خارج میکنم…

به درک…!

اصلا چه اهمیتی دارد…؟

من یک زن آزادم…

اینجا همه چیز خوب بود…

من میتوانستم هرجایی که دلم میخواست با رعد بروم…!

 

 

محکم چشمانم را میبندم و نفسم را از راه بینی فوت میکنم…

چرا حتی حالی از من نمیپرسد…؟

آن عوضی فقط برای خلوتش من را میخواست…؟

حالا که دید چیزی از من به او نمیماسد ، رفت سراغ حرمسرای بی صاحبش…!

 

 

پایم را روی زمین میکوبم و جیغ خفه ام ، بی آنکه بخواهم از گلویم خارج میشود….!

 

من امروز او را از قصر مزخرفش بیرون میکشیدم…!

حالا ببینید…

 

لچک خوش آب و رنگ و زیبایم را از کمد برمیدارم و آن را مانند گُلوَنی روی موهای گیس شده ام میبندم…

بهترین لباسی که برای اسب سواری مناسب بود و روی تنم خوش مینشست را تن میزنم…

سرمه میکشم…

مژه هایم را تاب میدهم و ، پر لچکم را مانند نقاب ، روی صورتم میکشم…

حالا فقط چشمهایم زیر آن لچک خوش رنگ پیدا هستند….

 

خنجرم را در غلافش میگذارم و پایین میروم…

صدای کجا میری روله ی خدمتکار را پشت سرم میگذارم…

نگرانی های بقیه…

کبریا که از آن بالا ، شاهد رفتن من است…

نگهبان اسطبل با درماندگی لب میزند:

 

-خانم تورو خدا مارو تو دردسر نندازید…آقام گفته شما تو خونه بمونید….

 

افسار رعد را باز میکنم…

آن را از اسطبل بیرون میکشم و او با خوشحالی برایم نعل میکوبد:

 

_آروم باش پسر…میخوایم بریم بیرون از این هوای عالی لذت ببریم…!

 

_حداقل صبر کنید بگم یکی همراهتون بیاد…خانوم کوچیک….؟

 

سوار میشوم و با یک ضربه ی آرام ، رعد نازنینم قدم های آهسته اش را به طرف بیرون برمیدارد…

هوا سرد است…

نمیخواهم با بی عقلی ، اسب بیچاره را از بین ببرم…

تنش هنوز گرم نشده بود و همین آرام قدم برداشتنش ، میتوانست زمان خوبی باشد تا آن عوضی را از کاخش…از لابه لای آن همه زن ، به بیرون بکشد….!

 

 

 

داریوش:

 

_آقا لطفا اینجا رو مهر بزنید…اینجا…و اینجا…متشکرم…!

 

ایرج مهر را از دست داریوش میگیرد و کاغذها را جمع میکند:

 

_در کوتاه ترین زمان میفرستیمش بره آقا…احتمالا تا سه ساعت آینده اعزام میشه…!

 

 

دکمه ی یقه اش را باز میکند و روی صندلی مینشیند:

 

_صداش کن بیاد….!

 

ایرج اشاره ای به نگهبان میدهد و مرد لاغر اندام پا میکوبد…

 

سیگاری لای انگشتانش میگیرد و خودش زیرش را آتش میزند…پک که میزند ، ایرج تای همه ی کاغذها را میبندد و سر بلند میکند:

 

_آقا این اگر بخواد فرار کنه چی…؟اینبار اگر دست به کار بی عقلی بزنه کل ناموسی که این چندماه جون کندیم نگهش داریم رو به باد فنا میده….!

 

پُکی دیگر و ، دود حالا با فشار بیشتری از دهان و دماغش بیرون میزند…

 

هنوز ثانیه ای نگذشته است که صدای سایش زنجیر روی زمین ، توجهش را جلب میکند…

نگاه بالا میکشد و…مرد جوانی را میبیند که از شدت چرک و کثافت ، بوی گنداب میدهد….

 

داریوش اخم های درهمش را میبیند و حتی از جایش بلند نمیشود…

این پسر را باید میکشت ….اما….!

 

_خوشحال نیستی داری آزاد میشی….؟

 

جواد نگاه ممتدش را برنمیدارد و پر از رنگ نفرت ، هیبت داریوش را از نظر میگذارند:

 

 

_خوب مردی شدی داریوش زند ….!همیشه اینقدر بذل و بخشش میکنی…؟

 

 

-با آقا درست حرف بزن نفله….دلت میخواد باز هم‌خوراک موشا بشی…؟

 

_جای اینکه بدم سلّاخیت کنن ، دارم میفرستمت دریاکنار…شاکر باش…!

 

 

نگاه سرخ جواد روی تک تک اعضای صورت داریوش دو دو میزند…

موهای جمع شده ی مردانه اش…

لباس های تمیزش….

غذاهای خوب میخورد….نه؟

 

داریوش سیگار را همراه انگشتانش بالا می آورد و باز هم دود است که هنگام حرف زدن ، از دهانش بیرون میزند:

 

_میفرستمت چابهار…به خاطر دل مادرت…به خاطر شیرین…اما وای به حالته اگر یک روز نه…حتی یک ثانیه فکر فرار یا هرچیز دیگه ای به ذهنت برسه….!

و بعد رو میکند به نگهبان:

 

_ببریدش حمام ….!

 

جواد پاهای برهنه و کثیفش را جلو میکشد…درست مقابل داریوش و…هردویشان خوب میدانند حرف آخر جواد ، مهمترین دیالوگ داستان این زندگیست:

 

 

_میام و…شیرین رو ازت پس میگیرم…!

 

 

***

 

بدون کمک راننده از ماشین پیاده میشود و قدم های سنگینش را به طرف ساختمان عمارت برمیدارد…

انگار از عالم و آدم شاکی باشد…

انگار بخواهد یک تیزی روی شاهرگ جواد بگذارد و رگ گردنش را بزند…

 

با دستان مشت شده وارد میشود و با خودش تکرار میکند:

 

_هیچ گوهی نمیتونه بخوره….

 

وارد پاگرد اول میشود و همان لحظه خدمتکار سراسیمه پایین میدود:

 

_آقاااا…آقام…

 

داریوش روبه روی زن دستپاچه می ایستد و مردمکهایش ریز میشوند:

 

_چه مرگته….؟

 

زن چنگی به صورتش میزند و تن داریوش را میلرزاند:

 

_از چَم سی پیغوم فرستادن که خانوم کوچیک باز هم با رعد بیرون رفتن…

 

 

 

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا : 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

یک دیدگاه

  1. واقعا خیلی کم بود…
    عزیزم نمیشه هر روز پارت بذاری اخه خیلی رمانه قشنگیه
    بعد میگم خیلی تا اخر رمان مونده؟

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا