رمان شوگار

رمان شوگار پارت 62

4
(4)

 

 

شیرین:

 

افسار اسب وحشی را میکشم و آهسته از آن پیاده میشوم…

رعد همیشه عصبانی من…

میدانم چقدر من را دوست دارد اما این را که چرا همیشه از من خشمگین است را نمیدانم….

 

دستی به یال هایش میکشم و بوسه ای به گردنش میزنم…

میداند که دارم از او تشکر میکنم و صدایی از خودش ایجاد میکند….

_گل آقا بردن رعد با تو…!

 

_ری چَشِم روله…!(رو چشمم دخترم…)

 

با چکمه های بلندم ، به طرف آن سنگفرش خاکستری رنگ قدم برمیدارم….

در این چند وقت ، گل آقا همیشه همراهی ام میکرد…

 

اینجا هم مانند همان کاخ ، بزرگ است….

اما سکوتش به آدم هم حس تنهایی میدهد ، و هم حس آرامش….

 

پر لچکم را روی شانه می اندازم و به ورودی پشتی نزدیک میشوم…

نگهبانها گفته بودند از این در ورود و خروج کنم و من هم تا زمانی که کسی به من آسیبی نمیرساند ، موافق بودم….

 

 

وارد سالن بزرگ که میشوم ، خدمتکار پالتوی بلندم را میگیرد:

 

_روله خانُم گوت رویی اتاقش کار وات داره…!(دخترم خانم گفت بری تو اتاقش باهات کار داره….)

 

 

ابروهایم به هم نزدیک میشوند…هر آتشی که هست ، از گور او بلند میشود اما…وقتی حال آشفته و افسرده اش را میدیدم ، نمیتوانستم آن واکنش تندی که همیشه دلم میخواست مقابلش نشان دهم را بروز دهم:

 

_نونی چاره وام…؟خوش بیا هار اگر کار مهمی داره…مِه سیچی روم خدمتش….؟(نمیدونی باهام چکار داره …؟بگو خودش بیاد پایین اگر کار مهمی داره…من چرا برم خدمتش…؟)

 

 

زبان لری را از همان کودکی بلد بودم…پدر و مادرم با همین زبان بزرگ شده بودند و من هم گاهی دلم میخواست با زبان مادری ام صحبت کنم:

 

_دردِت وِ جونِم خانم…تونِه خدا لنج نکو بیا رو تِش …یَه دائِنکیه….گناه داره ….(دردت به جونم خانم…لج نکن بیا برو پیشش…مادر نداره طفلی…گناه داره…)

 

 

مردمکهایم را در حدقه میچرخانم و پا کوبان ، به طرف پله ها میروم…

برعکس عمارت بزرگ داریوش ، چَم سیا چند طبقه بود….و اتاق کبریا ، درست کنار اتاقی که من در آن سکونت داشتم تعبیه شده بود…

 

 

پشت در اتاق می ایستم و عصبی پلکهایم را روی هم فشار میدهم…

چند ضربه ی حرصی روی در…و صدای ضعیف کبریا:

 

_بیا تو شیرین….

 

داخل میشوم و او را مانند همیشه ، روی تخت ، کنار پنجره میبینم:

 

_داریوش سراغ تو هم نیومد…نه…؟

 

 

لبهایم را روی هم فشار میدهم…با آن کاری که من با او کردم ، دیگر حتی به من نگاه هم نمی انداخت…

شانه بالا می اندازم و روی اولین صندلی مینشینم:

 

_اینجا داره بهم خوش میگذره…نمیخوام بیاد دنبالم…!

 

لحظه ای پرده را رها میکند و چشمان گود افتاده اش را به من میدوزد:

 

_اینجا تبعید گاه آدمای اون کاخه…بزرگه…پر از امکانات…پر از دار و درخت…اما هیچکس دلش نمیخواد اینجا زندونی باشه…

 

شئ سفتی در گلویم گیر میکند و حتی به سینه ام فشار می آورد:

 

-واسه منی که نه دلم میخواد خونه ی بابام باشم و نه اون کاخ کوفتی داریوش…اینجا بهشته….

 

پوزخند میزند و نگاهش را در چشمانم میدوزد:

 

_دروغ میگی…تو از اینجا بودن میترسی…از نبودن داریوش…تو از این تنهایی بدت میاد …

 

لبهایم را روی هم فشار میدهم و از جا بلند میشوم:

 

_میتونی هرجوری که دلت میخواد فکر کنی…!

 

پشت کرده و میخواهم از اتاقش بیرون بزنم که با حرفش ، پاهایم میخ زمین میشوند:

 

_تو عاشق داداشم شدی…همونطوری که کبریا عاشق کسی شد که اونو دزدید…!

 

 

 

 

 

دست در موهایم چنگ میکنم و سرم را روی زانوهایم میگذارم…

 

از حس مزخرفی که وجودم را گرفته بود بیزار بودم…

از این سینه ی تنگ شده که داشت عذابم میداد…

از جمله ی آخر کبریا…

من از آن دختر ، به خاطر بلاهایی که به سرم آمد متنفر بودم…اما وقتی آن نگاه تو خالی اش را میدیدم…لحظه ای به این فکر میکردم که…

داریوش در آن کاخ ، به همه دستور داده بود به من احترام بگذارند….

من خواهر جواد بودم…

دزد ناموسی که خواهرش را بلند کرده بود…

مردی که با آبرویش بازی کرد…

میتوانست با من ، مانند بنده ی زرخریدش رفتار کند اما…

من در آنجا حسی به جز ملکه بودن نداشتم…

او خواهرش را اینجا حبس کرده بود…به خاطر همراهی کردن با جوادی که….

آنها همدیگر را دوست داشتند….

عاشق هم بودند و….

من هیچوقت چنین حسی به سیاوش نداشتم….

دلم میخواست زودتر ازدواج کنم تا آزادی ام را به دست بیاورم …

دوست داشتم با سیاوش به تهران بروم…

پسرعمویی که همه ی دختران فامیل ، شیفته اش بودند و من از اینکه بین آن همه دختر انتخاب شده بودم ، به خودم میبالیدم….

میخواستم با رفتن به تهران ، به همه شان پُز بدهم….

 

اما حالا….؟

من ملکه ی کاخی شده بودم که دختران فامیلمان حتی به ذهنشان خطور نمیکرد روی سنگفرشهای حیاطش راه بروند…

 

هیچوقت آن کاخ و عظمتش را ندیدم…

هیچوقت به آن همه بریز و بپاش فکر نکردم…

من فقط میخواستم از آنجا بروم چون هیچ وقت حرف زور در کتم نمیرفت…

من جلال و جبروت داریوش را نمیدیدم چون او همیشه برای داشتنم حریص بود….

همیشه منتظر سراسیمه دویدن من به طرفش بود و…

من با خنجر ، جوابش را دادم….

آری او در حق من بد کرد….

جفا کرد اما….این قانون طبیعت بود….!

 

 

من زندانی شدم چون ناموس نصرالله خان در خطر بود…

من گرفته شدم چون برادرم خطای بزرگی مرتکب شده بود….

 

اما ازدواج سیاوش….برگزار کردن مراسماتش…دروغ هایی که پشت سر هم به من میگفت…اینها من را خشمگین کرده بودند…در حدی که با شنیدن حرف های آن کامران عوضی ، آنگونه داغ شدم و…خنجرم را در سینه اش فرو کردم…

 

از اینکه تا صدای در میشنوم از جایم میپرم ، متنفرم…

از اینکه هر لحظه بیم این را دارم که کسی در نبود او ، به من آسیبی برساند…

از اینکه دیگر من را نمیخواهد و لعنت…

این دیگر از کجا آمد…؟

 

موهایم را با ضرب رها میکنم…

من از احدی نمیترسم…

 

از جایم بلند میشوم و لچکم را چنگ میزنم….

رعد برای دومین بار در روز ، باید اخلاق گند من را تحمل میکرد….

 

چند نفس محکم میکشم و سراسیمه از پله ها پایین میروم…

 

چند خدمتکاری که در کاخ بودند همه در اتاق هایشان استراحت میکردند و فقط فریبا من را میبیند:

 

-خانمم دَر تَشبریقه ها کجا رویی د مین ای چله زِمِسو…؟(خانمم بیرون رعد و برقه…کجا میرید توی این چله ی زمستون…؟)

 

 

بی توجه به صدای فریبا از در بیرون میروم و به طرف اسطبل میدوم…

نم نم باران میبارد….

هیچ کس نمیتواند به من نزدیک شود…

من اینبار تنها بیرون میروم تا به خودم ثابت کنم بدون او هم میتوانم از خودم دفاع کنم….

 

رعد تا من را میبیند شیهه میکشد و بگذار هرچقدر که دلش میخواهد چموش بازی دربیاورد…

 

_هِی مرد…!تو امروز تنها همراه منی…!

 

رعد با دهانش خرچ خرچی میکند و من مشغول باز کردن طنابش میشوم:

 

_نترس…من بلدم مواظب هردومون باشم…!

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا : 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا