رمان بهار

رمان بهار پارت ۱۸

4.7
(7)

دست هاشو به علامت تسلیم بالا برد و گفت:

_ چه خبرته بهار؟! من که چیزی‌نگفتم.

مشکوک نگاهش کردم و وقتی دیدم همه حواسش به منه و فعلا قصد حرف زدن نداره؛ خودمو به صندلی تکیه دادم و مستقیم به چشم هاش نگاه کردم.

_ وکیل من میخواد ازت بابت مهریه شکایت کنه؛ میدونی‌که این کارو میکنم ولی قلبا دوست ندارم فرزاد! تو هیچ تعهدی نسبت به من نداری؛ پس دلیلی هم نداره بخوام ازت پول بکنم.

_ خب اینا که میگی‌یعنی چی؟ من که میگم بیا بریم سر خونه زندگیمون و این بازی های مسخره هم تموم کنیم.

چقدر این مرد نمی فهمید!
دلم میخواست کله ام رو بکوبم توی دیوار های مغازه اش.

چشم هامو چند لحظه بستم تا آرامش برگرده به وجودم.

_ با چه زبونی بگم نمیخوامت؟ بگم دوست ندارم؟
دست از سر زندگی‌من بردار فرزاد توی این دوسه ماه مگه جیزی بین ما بوده؟ هیچی؛ هم شناسنامه سفید به تو میدن هم به من!

_ تو زن منی بهار ، مگه حتما باید چیزی بین ما باشه که باور‌کنی زن منی؟ تو دوستم نداری خیله خب! ولی من دارم؛ باور‌کن کاری میکنم که تو هم دوسم داشته باشی چرا این قدر ماجرا رو سخت میکنی آخه؟

_ این حرف آخرته فرزاد؟

چند ثانیه نگاهم کرد و با جدیت گفت:

_ این پنبه رو از گوشت بیرون کن که من میام و میگم باشه! طلاق میدم؛ قبلا هم بهت گفتم کاری میکنم که آرزو شوهر‌کردن دوباره به دلت بمونه؛ تا آخر عمرت زن من میمونی حتی اگر به قول خودت چیزی بین ما نباشه!

حرف زدن با این مرد از اولش هم بی فایده بود…!

کوله رو برداشتم و بدون هیچ حرفی؛ فقط با یه چشم غره عصبی از مغازش بیرون زدم.

فوق العاده عصبانی بودم…

باید به استاد میگفتم چی‌شده.
شماره اش رو گرفتم و بعد از چند بوق صدای خسته و جدیش توی گوشی پیچید:

_ بفرمایید؟
_ سلام استاد؛ منم بهار!

چند ثانیه ساکت شد و با همون تن صدا ادامه داد:
_ در خدمتم!

احتمال جایی بود یا کلاس داشت که اینطور صحبت میکرد.

برای همین مزاحمش نشدم و خیلی کوتاه گفتم:

_ تماس گرفتم که بگم من رفتم پیش فرزاد با هم حرف بزنیم…

پرید وسط حرفم و گفت:

_ بله متوجه ام؛ خودم باهاتون تماس میگیرم!

شونه ام رو بالا انداختم و چیزی‌نگفتم و بهراد هم گوشی رو قطع کرد….

بی هدف دوباره توی خیابون ها راه افتادم و وقتی حسابی خسته شدم؛ تاکسی گرفتم و به سمت خونه رفتم.

خیلی خسته بودم هم جسمی، هم ذهنی.

این فرزاد لعنتی بدتر از‌قبل منو از خودش متنفر کرد.

چطور می تونست این همه بیخیال باشه؟
چقدر باید می گفتم ازت بدم میاد تا دست از سرم بر میداشت؟!

اصلا اگه هیچ وقت این کارو نمی کرد باید چیکار میکردم؟
خسته شده بودم دیگه…

از شدت فکر و خیال هر کار می‌کردم؛ خوابم هم نمیومد…

بابا سرکار بود و صدا های تو آشپز ‌خونه نشون میداد که مامان حاضر و آماده توی‌خونه است.

چند دقیقه ای که گذشت؛ در با ضرب باز شد و مامانم طلب کارانه گفت:

_ خوبه دیگه! مثل گاو سرت رو میندازی میای تو نه سلامی نه علیکی! اصلا احترام و حرمت برای تو بی معنی شده بهار؛ متاسفم برات.

کلافه بهش نگاه کردم و خیلی کوتاه گفتم:

_ با فرزاد بحثم شده خسته ام مامان؛ شما دیگه بدترش‌نکن!

بر خلاف میلم نه تنها نرفت تازه کنجکاویش هم بالا گرفت و مشکوک پرسید:

_ فرزاد چرا؟ کجا دیدیش؟

سعی کردم خیلی کوتاه و کامل بگم تا زود تر تنهام بذاره.

_ رفتم در مغازه اش تا باهاش صحبت کنم و از خر شیطون پایین بیاد و زودتر و توافقی جدا شیم ولی مردک عوضی گفت نه! اونم نه یه نه درست و حسابی با کلی تهدید و زر زر مفت!

مادرم به طرز مشکوکی ساکت شد؛ دلیل این سکوتش چی‌میتونست باشه؟!

برگشتم و با دیدن قیافه اش اخم هام توی هم رفت.

به نقطه نامعلوم خیره شده بود و عمیقا توی فکر بود.

_ نگفتم که بری تو فکر‌مامان، چیز مهمی نیست من خودم میتونم حلش کنم.

آروم به طرفم برگشت و دوباره چشم هاش به حالت عادی برگشت.

از دیدن حالت تهاجمیش و شنیدن داد و غر زدن هاش غرق لذت میشدم!

دلم میخواست هر چقدر میتونه سرم داد بزنه ولی این طور نره توی فکر.

به اندازه کافی دغدغه داشتم؛ تحمل شکسته شدن مامان و بابا دیگه برام قابل تحمل نبود.

از توی‌اتاق می شنیدم که مامان داره ماجرا رو برای بابا تعریف میکنه.

توی دلم دعا دعا میکردم بابا کشش نده و بیخیال بشه ولی مگه خدا صدای منو هم میشنید؟

تا حرف های مامانم تموم شد؛ بابا اسمم و اخطاری صدا زد و گفت بیا توی هال!

نفسمو کلافه بیرون دادم و به حرفش گوش کردم.

مثل همیشه دست هاش یه روزنامه رو نگه داشته بودند و عمیق به خطوط نوشته اش نگاه میکرد….

_ مامانت چی میگه بهار؟

حاضر نبود حتی نگاهم کنه!

_ رفتم با فرزاد صحبت کنم، بی فایده بود.

_ حق داره؛ اون که آبروشو از سر راه نیاورده؛ توهم نمیخواد خودتو کوچیک کنی و هی بری صحبت کنی؛ یه غلطی کردی تموم شد رفت؛ مگه تو وکیل نگرفتی بچه؟

باورم نمیشد… نه!
این بابا بود که از غرور من دفاع می کرد؟

ناخوآگاه اشک توی چشم هام جمع شد و با بغض گفتم:

_ آره وکیل دارم!

_ پس بذار اون کارتو جلو ببره، سرخود عمل نکن.
_ چشم!

سرشو تکون داد و دوباره به روزنامه اش نگاه کرد.

با همین حمایت کوچولو چقدر احساس خوشبختی می کردم.

با اشتباهم خودمو بدبخت کردم!

بابا رو عذاب دادم؛ خانواده ام رو رنج دادم، اونم به چه دلیل؟

چون فکر‌می کردم ازدواج و رفتن از پیش اینا راه بهتریه.

از اون طرف هم خریت بیشتر و افتادن توی دست استاد داشت بیچارم می کرد.

کاش زود تر همه اینا تموم میشد و می تونستم یه نفس راحت بکشم….!
کاش…

استاد چندین بار اعتراض گذاشته بود و هربار به بهانه های مختلف می گفت دادگاه رای نمیده.

خودمم جلسه های مشاوره رو هم یکی در میون نمی رفتم.

خیلی کلافه بودم.‌
هیچ گشایشی نبود و فرزاد توی همه جلسه ها فقط یه جمله می‌گفت:

_ من زنمو دوست دارم ، زندگیمو میخوام و طلاقش نمی دم.
همش همین…

طبق معمول استاد اجازه نداده بود من برم توی دادگاه؛ بیرون توی ماشینش منتظر بودم تا خودش برسه.

تقریبا دو سه ساعتی اون تو بودم که بالاخره قامت بلندش ظاهر شد.

اخم های درهمش نشون میداد که این سری هم چیز قانع کننده ای برام نداره.

وقتی سوار شد شتاب زده پرسیدم:

_ چی شد؟
_ مرتیکه خیلی خره؛ جا نمی زنه! باید یه فکر دیگه کنم.‌

_ چه فکری؟

عصبی به طرفم برگشت و گفت:

_ یه خودکشی نمایشی انجام بده؛ برای دادگاه باید مدرک پزشک قانونی جور کنیم، اینجوری شاید رای به جنون تو صادر بشه بتونی خلاص بشی از دستش

_ اما…؟!

محکم روی فرمون کوبید و غرید:

_ اما چی؟ من واقعا نمی تونم شوهر دیوانه تورو تحمل کنم دیگه! شیش ماهه زندگی برا من نذاشته مردک بی شعور

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا : 7

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

‫2 دیدگاه ها

  1. سلام ببخشید اگه مزاحم میشم
    اگر بنده از مطلب یا مطالب سایت بدون ذکر منبع و اگه غیر از منبع مورد یا موارد دیگه ای هم هست ،استفاده کرده باشم مثل فرستادن برای شخص یا اشخاصی،نشر در شبکه های مجازی ،برای خودم دانلود کرده باشم,عکس گرفته باشم بدون منبع و غیره اگر هنوز شامل شود بدون منبع اشکال داشته👈( غیر از استفاده در سایت) صاحب یا صاحبان حق حلال بفرمایند اگه شما صاحب حق هستید حلال بفرمایید سپاس و اگه غیر از شما صاحب یا صاحبان حق دیگه ای هم هستند یا صاحب یا صاحبان حق شخص یا اشخاص دیگه هستند لطفاً اگه براتون ممکنه از طرف بنده برای حلالیت بهشون اطلاع بدید و لطفاً از طرف بنده تشکر کنید سپاس ببخشید اگه باعث زحمتتون میشه(احتمال هست شاید اصلا نبوده باشه) استفاده در سایت یا سایت ها یک موقع برداشت نشه.. اگر قبلاً پیام داده شده ببخشید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا