رمان دانشجوی شیطون بلا فصل دوم

رمان دانشجوی شیطون بلا فصل دوم پارت 80

4.4
(5)

 

 

و آروم کنار گوشم زمزمه کرد :

_هیس ….آروم باش من قصد آزارت رو ندارم

چند ثانیه مات و مبهوت موندم و حتی نفس کشیدن هم یادم رفت از حس نفس هاش کنار گوشم سرم کج شد

و یکدفعه نمیدونم چه مرگم شده بود که با حس بوی عطر تلخ مردونه اش بی اختیار عطر تنش رو عمیق نفس کشیدم و چشمام داشت روی هم میرفت

ولی یکدفعه با یادآوری اینکه اون نیماست کسی که تموم سعیش رو برای آزار و اذیت من کرده و میکنه به خودم اومدم وحشت زده به عقب هُلش دادم

اصلا معلوم بود این دیوونه داره چه غلطی میکنه ؟؟ اول که اینجا من رو زندانی کرده و هر بلایی که میخواسته سرم آورده بعد اینطوری میخواد منو آروم کنه ؟؟

دستام از شدت شوکی که بهم دست داده بود میلرزیدن ولی خودم رو نباختم و درحالیکه نگاهم رو ازش میدزدیم به سختی با لُکنت لب زدم :

_دیگه هی…چ وقت بهم نزد…یک نشو !!!

و بدون اینکه منتظر پاسخی از جانبش باشم عقب گرد کرده و با قدمای نامتعادل وارد اتاقم شدم و در رو محکم بهم کوبیدم

دستای لرزونم رو که بخاطر حالت بد روحی روانیم بودن رو جلوی صورتم گرفتم و با نفرت زیرلب زمزمه کردم :

_این حال بد من باعث و بانیش تویی پس چطور جرات میکنی باز بهم نزدیک شی لعنتی!!

درحالیکه روی‌ تخت دراز میکشیدم با ترس توی خودم جمع شده و نگاه وحشت زده ام رو به در اتاق دوختم هرآن منتظر بودم در باز شه و باز بهم نزدیک شه

این فوبیای لعنتی داشت من رو از پا درمیاورد کم کم داشت حالم خوب میشد تا این که لعنتی باز سروکله اش پیدا شد و سراغم اومده و به این حال و روز انداخته بودم

هه وقتی دیده نمیتونه از راه زور وارد شه حالا قصد داره با ناز و نوازش و محبت نظرم رو جلب کنه و اینطوری هر بلایی که میخواد سرم بیاره

با یادآوری بالکن و تنها راه نجاتم چشمام رو بستم و با آرامشی که کم کم داشت به وجودم برمیگشت نفسی کشیدم و زیرلب با خودم زمزمه وار لب زدم :

_همین که هنوز امیدی برای آزادیم هست خداروشکر !!

هنوز حرف کامل از دهنم بیرون نیومده بود که در اتاق باز شد و نیما با اخمای درهم و عصبی توی قاب در قرار گرفت

 

با دیدن نگاه خیره ام داخل شد و عصبی گفت :

_از این به بعد توی اتاقت میمونی و حق بیرون رفتن هم نداری

وحشت زده روی تخت نشستم

_چی ؟؟ چرا ؟؟

پوزخندی گوشه لبش نشست

_یه کم فکر کن دلیلش رو میفهمی

با این حرفش ملافه توی دستم چنگ شد و لرزون نالیدم :

_یعنی چی ؟؟

_ هه حالا خودت رو به اون راه میزنی !!

کلید رو از جیبش بیرون کشید و به سمت در رفت که لرزون از روی تخت بلند شدم و به سمتش رفتم نه نباید میزاشتم در روم قفل میکرد و تموم امیدم رو از دست میدادم
پس با التماس نالیدم :

_نکن من نمیتونم همش توی این اتاق تنها بمونم !!

ابرویی بالا انداخت و با تمسخر گفت :

_مطمعنی همش بخاطر تنها بودنته و فکر دیگه ای توی سرت نداری ؟؟

گیج سر جام ایستادم و آب دهنم رو صدادار قورت دادم نکنه به چیزی شک کرده و فهمیده که من توی بالکن رفتم ؟؟!

خودم رو به اون راه زدم و با لب و لوچه آویزون نالیدم :

_داری از چی حرف میزنی ؟؟ نمیفهمم

جدی نگاهش رو توی صورتم چرخوند تا به سرم رسید و به اون قسمت خیره شد با دیدن نگاه خیره اش دستپاچه دستی به اون قسمتی که زخم بود کشیدم

ولی با حس نکردن چیزی زیر دستم لبامو حرصی روی هم فشردم و لعنتی توی دلم زمزمه کردم معلوم نبود باند دور سرم کجا افتاده که متوجه اش نشده بودم

یکدفعه باند رو جلوی چشمام تکونی داد و با تمسخر گفت :

_احیانأ دنبال این که نمیگردی ؟؟

 

لبم رو با حرص زیر دندون فشردم که طعم تلخ خون توی دهنم پیچید لعنتی گند زده بودم ولی برای اینکه خودم رو تابلو نکنم بی تفاوت گفتم :

_خوب که چی ؟؟

توی صورتم پرتش کرد و عصبی گفت :

_که چی ؟؟ زود باش بگو داشتی توی بالکن چه غلطی میکردی

از برخوردش با صورتم بی اختیار چشمامو بستم که روی زمین کنار پام افتاد اوووه پس توی بالکن افتاده و دیدتش ، پس دیگه نمیتونم هیچ چیزی رو انکار کنم

چشمام رو باز کردم و درحالیکه نگاهم رو به باند روی زمین میدوختم لرزون نالیدم :

_رفته بودم هوایی بخورم

_هوایی بخوری یا میخواستی در بری ؟!

صورتش رو از نظر گذروندم و با تمسخر گفتم :

_یعنی در رفتن از اون بالکن به این راحتیه یا احیانا من دوتا بال دارم که پرواز کنم ؟؟

با این حرف دیدم چطور شک و دودلی توی نگاهش افتاد و توی فکر فرو رفته برای اینکه به طور کامل شکش رو از بین ببرم بهش پشت کردم و جدی ادامه دادم :

_دیوونه شدی دست خودت نیست اوکی برو بیرون هرکاری که دلت میخواد بکن !!

منتظر عکس العملش بودم و توی دلم خدا خدا میکردم حرفم رو باور کرده باشه و در رو به روم نبنده

ولی هر چی منتظر موندم هیچ صدایی ازش به گوشم نرسید و همین باعث شد به عقب برگردم ولی با دیدنش که با حالت خاصی به دیوار تکیه زده و من رو زیر نظر داشت

باعث شد تکونی بخورم و دستپاچه شم نگاهش روی هیکلم چرخوند و یکدفعه جدی گفت :

_ به جای دور زدن من به پیشنهادم فکر کن چون دیگه کم کم داره زمانت میگذره میدونی که ؟؟

پوووف پس فهمیده دارم سرش شیره میمالم و دروغ میگم !!

عصبی چشمام رو توی حدقه چرخوندم و حرصی گفتم :

_گمشو بیرون !!

 

” نیما ”

پوزخندی زدم و با تمسخر گفتم :

_منتظر فرمایش شما بودم مادمازل نکنه یادت رفته اونی که اینجا دستور میده منم !؟

لبه تخت نشست و با اخمایی درهمی گفت :

_نه یادم نرفته با چه روانی طرفم

_هوووم خوبه که فهمیدی !!

به سمتم برگشت و با اون چشمای حرصیش خیره چشمام شد آنچنات صورتش بانمک و خواستنی شده بود که برای یه لحظه مات صورتش شدم و پلک زدن از یادم رفت

این دختر در عین ساده بودن واقعا زیبا بود زیبایی که دل هر ببیننده ای رو میبرد و عاشق و شیفته خودش میکرد ، نمیدونم چند دقیقه ای بود که داشتم همینطوری بِرُ بِر نگاهش میکردم که با غیض سرش رو برگردوند

و یکدفعه بی هیچ مقدمه ای گفت :

_تا کی میخوای من رو اینجا اسیر خودت کنی ؟؟

با حس و حال عجیبی که بهم دست داده بود آب دهنم رو به زور قورت دادم و دستی پشت گردنم کشیدم این دختر داشت چه بلایی سرم میاورد ؟؟ لعنتی این چه حالیه که من دارم

به سختی لب زدم :

_تا وقتی که شرطم رو قبول کنی !

چند دقیقه سکوت کرد معلوم بود کلافه شده این رو از دستاش که مدام توی هم میچلوندشون راحت میشد حدس زد

بعد از چند دقیقه نگاه یخ زده اش رو به زمین دوخت و به سختی لب زد :

_قبول میکنم ولی به شرطی که همه چی مطابق میل من باشه

چی ؟؟ یعنی الان قبول کرد ؟!
باورم نمیشد چیزی رو که شنیدم

بی اختیار لبخندی کل صورتم رو در برگرفت و ناباور لب زدم :

_چی ؟!

با ناراحتی و بغضی که توی صداش پیدا بود به سختی لب زد :

_گفتم اون شرط لعنتیت رو قبول میکنم ولی بعدش باید برای همیشه از زندگیم گم شی بیرون

اون توی فکر این بود که من رو به کل از زندگیش بیرون بندازه ولی اگه یه درصد میدونست من چه خوابایی براش دیدم شاید هیچ وقت حاضر نمیشد تن به این ذلت بده

برای اینکه مطمعنش کنم به دروغ در تایید حرفش سری تکون دادم و با لبخندی شیطانی گوشه لبم آروم زمزمه کردم :

_اوکی هرچی تو بگی !!

 

با رنگ و رویی پریده بعد از اینکه نیم نگاهی بهم انداخت آب دهنش رو صدادار قورت داد و لرزون گفت :

_فقط بگم که به زمان احتیاج دارم

هه زمان میخواست ؟؟
هرچی که میخواست بهش زمان میدادم فقط همین که اجازه دوباره لمس تنش رو بهم میداد برام کافی بود

با فکر به لمس دوبارش تموم تنم گُر گرفت و درست مثل پسربچه های هیجده ساله حس کردم چطور صورتم داغ شده و بیقرار شدم

بی اختیار نگاهم روی تنش چرخید و روی لبهای نیمه بازش خیره موند و با فکر به طعم لباش آب دهنم رو به سختی قورت دادم و نگاه ازش گرفتم

لعنتی داشت چه بلایی سرم میومد ؟!
خاک تو سرت نیما مگه دختر ندیده ای که اینطوری با دیدن یه دختر داری از حال میری خوبه که هر شب یه دختر توی بغلت بوده

درسته با دخترای زیادی بودم ولی این رو خوب میدونستم که این دختر چیز عجیبی بود طوری که داشت بد بلایی سرم میاورد و روح و روانم رو بهم میریخت وگرنه من کسی نبودم که به این سادگی ها فقط با دیدن یه دختر به این حال بیفتم

به هر بدبختی که بود به خودم مسلط شدم و درحالیکه نگاه سرکشم رو ازش میگرفتم به سختی لب زدم :

_اوکی ولی چقدر ؟!

با تعجب پرسید :

_چی چقدر ؟!

بیقرار زبونی روی لبهام کشیدم و گفتم :

_زمان رو میگم …چقدر زمان میخوای ؟!

با این حرفم دیدم چطور دستپاچه شد و بیقرار توی جاش تکونی خورد ، یعنی رابطه داشتن با من اینقدر براش سخت بود که اینطوری رنگش میپرید و وحشت به وجودش میفتاد ؟!

باورم نمیشد منی که همه دخترا آرزوی یه نیم‌نگاهی رو ازم داشتن این دختر ازم فراری بود و با نزدیک شدنم بهش اینطوری رنگ عوض میکرد و پس میفتاد

توی فکر بودم که با شنیدن صدای مظلومش به خودم اومدم و نگاهم روش لغزید

_نمیدونم

پووووف از دست این دختر !!!

 

اگه میدونست من تا چه حد بیقرارشم اینطوری ازم دوری نمیکرد ، یعنی با این رفتارام نمیفهمید توی چه حال بدی دست و پا میزنم ؟! هر چند حقم داشت از کسی که بهش تجا…وز کرده نفرت داشته باشه

نفرت ؟!
یعنی ازم بیزاره و به زور داره تحملم میکنه ؟!
نیمای لعنتی داری به چی فکر میکنی ؟!
اصلا چرا باید برات مهم باشه که خواهر امیرعلی چه حسی نسبت بهت داره؟!

واقعا کم کم داشتم دیوونه میشدم لبام رو بهم فشردم و زودی نگاه ازش گرفتم و کلافه دستی پشت گردن عرق کرده ام کشیدم

داشت چه بلایی سرم میومد این چه فکرای عجیب و غریبی بود که داشتن توی سرم چرخ میخوردن ؟؟

این دختر برای من خطرناک تر از چیزی بود که فکر میکردم برای فرار از مخمصه ای که توش گیر افتاده بودم بیقرار گفتم :

_فقط این رو بدون من نمیتونم زیاد منتظر بمونم !!

و بدون اینکه منتظر حرفی از جانبش باشم با عجله از اتاق بیرون رفته و با نفس های بریده خودم رو به بالکن رسوندم و درحالیکه میله ها رو توی دستام میفشردم زیرلب زمزمه وار نالیدم :

_به خود بیا پسر !!

نگاهم رو بین درختا چرخوندم و با نفس های عمیقی که میکشیدم سعی داشتم این حسی که درونم رو به آشوب کشونده بود رو از بین ببرم

چشمامو بستم تا آروم شم ولی با نقش بستن صورت معصوم و ناراحتش جلوی چشمام باز آرامشم بهم ریخت و میله های بالکن رو محکمتر توی دستام فشرده شدن

با فکر به اینکه شاید توی این مدت چون با کسی رابطه جن…سی نداشتم این بلا سرم اومده و به این حال بد افتادم بی معطلی گوشی رو از جیبم بیرون کشیده

و زودی شماره یکی از دوست دخترای قدیمیم که همیشه پایه را…بطه بود و زمان مکان براش فرقی نمیکرد گرفتم که به دو بوق نکشیده صدای شادش توی گوشم پیچید

_الووو باورم نمیشه که خودتی عشقم ؟!

بایدم تعجب میکرد و شوکه میشد بعد این همه مدت ، منی که هیچ وقت پیش قدم نمیشدم و اون بود که سراغم میومد و با التماس ازم میخواست یه شب باهاش باشم حالا برای اولین بار بهش زنگ زدم

حوصله سوال و جوابای بیخود رو نداشتم پس گوشی رو به دست دیگم دادم و بی اهمیت به حرفش بی معطلی خطاب بهش پرسیدم :

_کجایی ؟!

زودی فهمید منظورم از این حرف چیه ، چون با هیجانی که توی صداش موج میزد با خنده گفت :

_چطور شده که شاهزاده یه بار هوس کرده ؟!

حرصی صداش زدم و گفتم :

_میگی کجایی یا برم سراغ کسی دیگه

معلوم بود دستپاچه شده چون زودی با ناز صدام زد و گفت :

_عزیزم اینطور نگو … نمیگی من ناراحت میشم ؟؟

دیگه کم کم داشت روی اعصابم میرفت یعنی نمیفهمید تو چه حالی هستم و اصلا حوصله بحث و حرفای بیخودی رو ندارم ؟!

پووووف کلافه ای کشیدم و عصبی اسمش رو صدا زدم و گفتم :

_ کاترین برای بار آخر میپرسم کجایی ؟؟

میدونست باهاش شوخی ندارم و اگه الان گوشی روش قطع کنم دیگه هیچ وقت نه جوابش رو میدم نه کاری باهاش دارم توی این مدت خوب من رو شناخته بود

تهدیدم جواب داد چون زودی آدرسش رو گفت ، بی معطلی تماس رو قطع کردم و درحالیکه سوییچ ماشین رو از روی میز آشپزخونه چنگ میزدم به طرف در خروجی رفتم

ولی هنوز دستم روی دستگیره ننشسته بود که با یادآوری بالکن و فکرای شومی که امکان داشت توی سر اون دختره چرخ بخوره راه رفته رو برگشتم در اتاقش رو از همون بیرون قفل کردم

با شنیدن صدای چرخش کلید توی دَر ، وحشت زده صدام زد و گفت :

_چرا در رو قفل میکنی دیوونه !!

کلید رو بیرون کشیده و درحالیکه توی جیب شلوارم فروش میکردم ضربه آرومی به در اتاقش زدم و گفتم :

_این در باز نمیشه پس آروم بگیر تا بیام !!

بعد این حرف بدون توجه به داد و فریادهاش از خونه بیرون زده و تموم درها رو قفل کردم با خیال راحت سوار ماشین شدم و توی جاده افتادم

با رسیدنم ماشین رو داخل حیاط خونه اش پارک کردم ولی همین که سرم رو بالا گرفتم با دیدنش که پرده رو کناری زده و از پشت شیشه نگاهم میکرد پوزخندی گوشه لبم نشست

با دیدن نیش بازش این فکر توی سرم افتاد که این دختر زیادی دَم دستیه و یه ذره غرور نداره که خودش رو بگیره نه به این نه به آینازی که با اون اخمای گره خورده اش با یه مَن عسلم نمیشد خوردش !

اصلا بزار ببینم من چرا دارم به همچین چیزایی فکر میکنم و اونا رو با هم مقایسه میکنم ؟

قطعا دیووونه شدم آره !!
برای رهایی از این فکرای مزاحم سرم رو به اطراف تکونی دادم و بی معطلی از ماشین پیاده شدم و به طرف در خونه اش راه افتادم

که در باز شد و کاترین با یه لباس باز و س…کسی به استقبالم امد و توی قاب در دست به سینه ایستاد و با لبخند پیروزی گوشه لبش خیره چشمام شد

هر قدمی که برمیداشتم بیقرار نگاهم سانت سانت روی بدنش حرکت میکرد و همزمان با رسیدن کنارش نگاهمم روی لبهای درشت و قلوه ایش ثابت موند

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا : 5

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

یک دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا