رمان غرقاب

رمان غرقاب پارت 68

5
(2)

 

ـ برای فراموش کردنت، چقدر عمر لازمه علی؟

چشمانم پر شد، دستان او اما جسارت پیدا کردند و جلوتر آمدند. به نشستن انگشتانش، روی دستم چشم دوختم و صدایش را به جان گوش هایم انداختم.

ـ فرق من و تو اینه که تو برای فراموش کردن من می جنگی و من، برای فراموش نکردنت.

پر گلایه نگاهش کردم. بغض نرمم، روی صدایم تأثیر اندکی گذاشته بود.

ـ من و تو فرق کم نداریم آقای عابدینی. اینم یکیش.

چشمانش را بست. نفس عمیقی کشیدم تا بغضم را قورت بدهم.

ـ یه سوال بپرسم غوغا؟

نگاهش کردم. او هم زل زد توی نگاهم و سوالی را پرسید که تلخی اش، در همه ی احوالاتم اثر داشت.

ـ توی اون زمانی که کنار هم بودیم، اصلا بهم علاقمند شدی؟

نگاه کش دارم، باعث شد سیب گلویش تکان بخورد و من، دستم را زیر دستش مشت کردم.

ـ می خوام بدونم شانس این و داشتم حتی یه مدت کوتاه…

ـ من تورو به قلبم وعده داده بودم.

کلامم، حرفش را نیمه کاره گذاشت. حالا هردو داشتیم پر از درد هم را تماشا می کردیم.

ـ به قلبم گفتم، بعد این همه زخم و مصیبت… این یکی پاداش توا. برای صبوریات. برای این که خدا بگه بخشیدتت. فکر می کردم خدا بهترینش و برام فرستاده تا بهم بگه، عمر تلخی ها تموم شده.

ـ ناامیدت کردم…

خوب بود که می دانست. حالا اما من حتی او را هم مقصر صرف نمی دانستم. هرچه توی این دنیا می گشتم می دیدم علت ها، معلول هایی را می زاییدند که خودشان، می شدند علت یک معلول دیگر. این چرخه ادامه داشت. من حتی دیگر نمی توانستم یک دزد، جانی، قاتل و متجاوز را هم مقصر صرف بدانم. علی گناهش، ترس و خشم بود. ترکیب فاجعه باری که هم خودش، هم یک خانواده ی دیگر را به نابودی رساند.

ـ من بهت علاقه داشتم علی.

گمان کردم بعد شنیدنش، حالش خوب شود اما بیش تر چشمانش چروک خورد از یک درد بی درمان.

ـ بیا باهم صادقانه حرف بزنیم.

نگاهم نکرد، من اما اعتراف کردم.

ـ من برای نماینده ی پدرم بودن این جا نیومدم.

سرش را به سمتم چرخاند. باید محکم حرف می زدم.

ـ اومدم موفقیت تورو ببینم.

حیرت زده داشت نگاهم می کرد، لبخند زدم.. هرچند که طعم غریبی داشت.

ـ دیدنت توی اون موقعیت، خیلی حال خوبی داشت. با غرور تماشات کردم.

حیرت، وسط نگاهش داشت آتشش تند تر می شد. عمیق نفس کشیدم و لبخندم را کشیدم. لبخندی با چشمان غمگین تابلوی بدمنظره ای نبود.

ـ اومدم این پرونده رو ببندم.

ـ غوغا!

به صدای پربهتش توجهی نشان ندادم. چرا یک عمر فرار می کردیم از حرف زدن. از این که از احساساتمان بگوییم. حسرت هایمان عبرت نمی شدند؟

ـ من و تو شکست خوردیم، اما هردو سعی کردیم بعدش به زندگی برگردیم. برای پیشرفتمون تلاش کردیم. نحوه ی عملکردمون متفاوت بود. من از مشغله هام کم کردم تا به خودم بیش تر برسم، تو برای رسیدن به موفقیت های بیش تر تلاش کردی… این ارزشمند نیست؟

هنوز داشت شوکه نگاهم می کرد. این بار من بودم که مشتم را از زیر دستش، باز کرده و به روی دستش رساندم.

ـ تو یک خطا مرتکب شدی، خطایی که بابتش نه توسط قانون، بلکه توسط قلبت مجازات شدی. حقیقت و پنهون کردی و من… هرگز سعی نکردم بفهمم تو و اون انگشتر، اطلاعاتت از من و شناختت، پشتش چی خوابیده، در نهایت هم نتونستم باهاش کنار بیام. با همه ی این احوال، با همه ی تلخی هایی که پشت سر گذاشتیم و هرکدوم به نحوی مجازات شدیم نمی تونیم منکر این بشیم که لحظات زیبایی کنار هم داشتیم. می تونیم؟

چشمانش برق می زدند. این برق پرغم را دوست نداشتم. کاش می شد شبیه روزهای اولی که دیدمش، می توانستم یک بار دیگر با لبخندی عمیق ببینمش.

ـ من روزای زیبایی کنارت داشتم. روزای خوش… قطعا در آینده با فکر کردن بهشون لبخند می زنم. اومدم ببینم چقدر موفقی و با خیال راحت شده از زندگیت این پرونده رو ببندم.

 

ـ غوغا!

ـ عیار سنجش یک آدم، اینه که ببینی وقتی بهش فکر می کنی بیش تر روز خوب به یادت میاد یا بد… علی کفه ی ترازوی روزهای خوب ما بیش تر بود. هربار که بهت فکر کردم، تصویر یه پرواز جلوی چشمم نشست و حس هایی که به اندازه ی اون پرواز نو و بکر بودند.

چشم بست. دستش را بین موهایش فرستاد و من… لبم را گزیدم.

ـ از وقتی متوجهم شدی، می خوای یه جمله بگی. مگه نه؟

این بار از این جمله ام تعجبی نکرد. فقط سرش را با همان چشمان بسته تکان داد و من، کار را راحت کردم.

ـ می خواستی بگی، می شه برگردم؟

دستش را چسباند روی لب هایش و با حالتی عجیب نگاهم کرد. از این لحظه به بعد، با هوش بالایش مطمئن بودم فهمیده بود قرار است به کجا برسیم.

ـ می شه بایستی؟

با مکثی ایستاد. من هم صندلی را عقب کشیدم و مقابلش ایستادم. با همان بلیز و شلوار نخی دخترانه. عمیق نگاهش کردم و بعد، آهسته دست را به صورتش چسباندم. عمیق نفس کشید.

ـ من می فهمم حالت خوب نیست.

دستش را روی دست من روی صورتش گذاشت.

ـ می فهمم پشیمونی بابت اتفاقی که افتاده…

مچم را گرفت، محکم و بعد… نتوانستم خودداری کنم.

ـ بغلم کن!

چشمانش باز شدند، این بار اما بین حرفم تا کارش هیچ مکثی اتفاق نیفتاد، فقط دستانش را جلو کشید و بعد، من محکم… سریع و کمی خشونت آمیز به سینه اش چسبیدم. صدای نفس یک باره آزاد شده اش را شنیدم و خودم هم، دستانم را بالا آورده و دورش پیچیدم. می خواستم عمیق نفس بکشم.

سلام…
اینا پستای آخر نیستن. اما بعد این پست ها، دیگه پارت نداریم تا قصه رو تموم کنم و تمامی پارت های پایانی که مجموعا سی چهل پارته، باهم بذارم. پس تا اطلاع ثانوی، پارتی نیست تا من قصه رو تکمیل کنم و همه ی پارت های آخر رو باهم بذارم. زمان نمی گم. چون خودمم نمی دونم. ممکنه 15 تا 20 روز طول بکشه.
از جایی که پارت های پایانی، به شدت حال و هوایی داره که اگر کامل نذارم مخاطب و گمراه می کنه و جاهایی باعث می شه قضاوت کنه ترجیح می دم در آرامش اول شخصا خودم تمومشون کنم و یک باره بذارم.
پس…تا اتمام زمان نوشتنشون، پارتی نداریم. ممکنه ۲۰ روز طول بکشه. لطفا در این خصوص پیام ندین و لفت هم اگر دادین، درخواست لینک نداشته باشین.
غرقاب می ره برای چاپ، قرارداد داره پس قطعا پخش و فایل کردنش، از نظر شرعی جایز نیست. من راضی نیستم. دوستان کپی کننده به وجدان خودشون رجوع کنن در این ماه عزا.

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

‫3 دیدگاه ها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا