رمان دانشجوی شیطون بلا فصل دوم

رمان دانشجوی شیطون بلا فصل دوم پارت 49

5
(3)

 

 

_خوبه دیگه کارت تمومه تا خبرت کنم

_چشم قربان

تماس رو قطع کردم و گوشی روی صندلی کنارم پرت کردم و با لبخندی گوشه لبم به سمت شرکت روندم

کیفم یه جورایی کوک بود و برعکس روزای قبل که کاری جز دعوا و غر زدن سر منشی نداشتم امروز همش با خوشحالی جوابش رو میدادم

اونم همش با تعجب نگاهم میکرد و زیرنظرم میگرفت ببینه واقعا خودمم …اگه برادر دوقلویی داشتم صد در صد شک میکرد اون به جام امروز به شرکت اومده

به خاطر دعوای شدیدی که اون روز بین من و جورج اتفاق افتاده بود همه چی درباره شراکتمون روی هوا بی تکلیف مونده بود و توی این چند روزه هیچ خبری ازش یا نماینده ای از طرف شرکتش نبود

و اینطوری که پیدا بود باید قید این شراکت و پروژه رو میزدم بی حوصله پرونده جلوم که درباره روند پروژه بود رو باز کردم و با دقت سعی کردم نگاهی بهش بندازم و بررسیش کنم

که یکدفعه با شنیدن داد و فریادهایی که از توی سالن به گوش میرسید چشمام گرد شد و دستپاچه بلند شدم که بیرون برم و ببینم چه خبره

ولی همین که خواستم بلند شدم در اتاق یهویی باز شد و با دیدن امیرعلی که درست عین ببر زخمی خیره من شده بود و تند تند نفس میکشید برای چند ثانیه بی حرکت موندم و ماتم برد

با دیدن حالش فهمیدم که فیلم رو دیده یکدفعه صدای فریاد بلندش بود که سکوت اتاق رو شکست

_میکشمت حرومزاده

تا به خودم بیام به سمتم هجوم آورد و با نشستن مشت محکمش توی صورتم چند قدم به عقب برداشتم و با درد اخی گفتم

با شنیدن صدای داد و فریاداش مهدی و بقیه کارمندا توی اتاق هجوم آوردن و به زور سعی کردن جلوی امیرعلی که درست عین ببرزخمی آماده حمله به من بود رو بگیرن

مهدی درحالیکه با نفس نفس امیرعلی رو به زور بغل کرده تا به طرف من حمله نکنه خشمگین سر من داد کشید :

_اینجا چه خبره نیما ؟؟؟

عصبی غریدم :

_تو دخالت نکن مهدی

به جایی اینکه از ضربه اش دردم بگیره و یا توی فکر آبروم باشم لبخند حرص دراری به امیرعلی زدم و کنایه وار خطاب بهش که داشت خودش رو به درد و دیوار میکوبید گفتم :

_چیه جوش آوردی ؟! خبریه ؟؟

_از این کار چه قصدی داشتی هااان ؟! چطوری خواهرمو گول زدی کثافت

دستی گوشه لبم کشیدم و با دیدن خون روی دستم اخمام توی هم فرو رفت و برای اینکه بسوزونمش بلند خندیدم و گفتم :

_من گولش زده باشم ؟؟ انگار فلیمو درست ندیدی یا چشمات ایراد داره که ندیدی چطور التماس میکرد باهاش باشم و بُکن…مش

با این حرفم صورتش از خشم قرمز شد و انگار به سرش زده باشه با چند حرکت از دست بقیه در رفت و تا بخوان جلوشو بگیرن به طرفم حمله کرد

 

 

_خفه شووو حرومزاده

دست به یقه شدیم و اون یکی میزد من با دوتا جوابش رو میدادم و بدون اینکه جلوش کوتاه بیام تموم حرصی که این مدت ازش داشتم رو با مشت های محکمی که توی سر و صورتش میکوبیدم خالی میکردم

مهدی وسطمون ایستاد و سعی کرد از هم جدامون کنه ولی هر دومون به قدری خشمگین بودیم که هیچ کس به تنهایی قادر به جدا کردمون نبود

مشت امیرعلی به سمت صورتم اومد که جا خالی دادم و همین باعث شد دستش درست توی صورتم مهدی بشینه و با صدای داد بلندش خون بود که از دماغش بیرون میزد

با دیدن خون روی صورت مهدی بیخیال امیرعلی شدم و با نگرانی دست مهدی رو از توی صورتش کنار زدم

_چی شدی ؟؟ حالت خوب…..

باقی حرفم با کشیده شدن یقه ام از پشت توسط امیرعلی و مشت محکمی که توی شکمم کوبیده شد نصف و نیمه موند و از درد به خودم پیچیدم و بی اختیار به دیوار تکیه دادم که خشن داد کشید :

_زبونت رو از حلقومت بیرون میکشم کثافت تا دیگه درباره خواهرم چرت و پرت بهم نبافی

دستی به شکمم کشیدم زدم زیرخنده و با تمسخر اشاره ای به کارمندای هراسون توی اتاق که با تعجب نگاهشون بینمون میچرخوندن و بخاطر اینکه تموم مدت به فارسی دعوا میکردیم و متوجه نشده بودن چی میگیم کردم و بلند به زبون خودشون گفتم :

_خواهرش عاقل و بالغ به اختیار خودش با من خوابیده بعد آقا گردن کلفت کرده که بهش تجا…وز کردی

مهدی بدون توجه به خونی که از دماغش بیرون میزد با بهت لب زد :

_چی ؟؟؟ تو چیکار کردی نیما ؟؟

تموم نگاه ها به سمت امیرعلی برگشت و امیرعلی که کارد میزدی خونش در نمیومد بلند داد کشید :

_ در دهنت رو گِل میگیری یا نهههههه ؟؟

خواست به سمتم حمله کنه که کارمندا چند نفری جلوش رو گرفتن و مانعش شدن همه ی مدت فوحش میداد و خودش رو به در و دیوار میکوبید که به سمتم بیاد ولی نمیتونست

ولی من بیخیال با لذت خیره صورتش که از زور خشم به کبودی میزد و رگای کنار شقیقه و پیشونیش بیرون زده بودن شده بودم و حالم سر جاش میومد از اینکه میدیدم چطور به حال چندسال پیش من دچار شده و داره درد من رو حس میکنه ‌و زجر میکشه

روی صندلی لم دادم و برای اینکه بیشتر عذابش بدم با پوزخندی گوشه لبم خطاب بهش گفتم :

_به جایی این کارا یه خورده بیشتر حواست رو بده به خواهرت تا زیر…خواب این و اون نشه

_خفه شووووووو

در همین حین حراست بالا اومد و دستاش رو گرفت و به زور و تهدید سعی کرد بیرونش کنه که به سمتم برگشت و خشمگین چیزی گفت که با حرص به سمتش رفتم

 

_وایسا و ببین چطوری دودمانت رو به باد میدم

رو به روش ایستادم و برای اینکه عصبیش کنم با لحن به ظاهر بیخیالی لب زدم :

_منتظرم….البته اگه بتونی و جنمش رو داشته باشی !!

با دیدن بیخیال و بی تفاوت بودنم خشمش اوج گرفت و عصبی دادی کشید و سعی کرد حراست شرکت رو پس بزنه و به سمتم بیاد

که اشاره ای به نگهبانای حراست کردم و خشن غریدم :

_از شرکت من بندازیدش بیرون زود

_چشم قربان !!

و بدون توجه به داد و فریادهاش به زور از اتاق بیرون بردنش ، به طرف میزم رفتم ولی وسط راه با دیدن کارمندایی که هنوز توی اتاق ایستاده و چهارچشمی من رو میپایدن عصبی به سمتشون چرخیدم و بلند داد زدم :

_چرا هنوز اینجاید ؟؟ برید بیرون ببینم !!!

با ترس دو پا داشتن دوتای دیگم قرض کردن و با عجله از اتاق بیرون زدن ، کلافه پشت میزم نشستم که مهدی با سرو صورت خونی رو به روم ایستاد و گفت :

_واقعا همچین کاری با آیناز کردی ؟؟

کلافه دستی پشت گردنم کشیدم و بی حوصله نالیدم :

_تو بهتره دخالت نکنی !!!

دستمال کاغذی های خونی که جلوی دماغش بود رو عصبی به سمتم پرت کرد و خشن فریاد زد :

_خفه شوووو لعنتی گند زدی گند !!

دستمو محکم روی میز کوبیدم

_بس کن !!

میز رو دور زد و با یه حرکت یقه ام رو گرفت و به طرف خودش کشیدم

_ چی چی رو بس کنم هاااا ؟؟ میدونی چه غلطی کردی؟؟ اون دختر بدبخت چه گناهی داشته که اون بلا رو سرش آوردی

دیگه داشت زیادروی میکرد عصبی تخت سینه اش کوبیدم که ازم جدا شد و چند قدم عقب رفت

_میخوای بدونی گناهش چیه آره ؟؟ گناهش اینه که خواهر امیرعلیه و باید تقاص پس بده

و بدون اینکه مهلت حرف زدنی بهش بدم کت و کیفم رو چنگ زدم و با قدمای بلند و عصبی زیر نگاه های سنگین کارمندا سوار ماشین شدم و با سرعت از شرکت بیرون زدم

با رسیدن به خونه با سروضعی آشفته پیاده شدم ولی همین که کلید رو داخل قفل چرخوندم وارد خونه شدم با دیدن چیزی که جلوی چشمام بود دندونامو روی هم فشردم و عصبی اسم آیناز رو زیر لب زمزمه کردم

 

اون دفعه که همه چیزا رو شکسته بود و خونه جهنمی بود برای خودش ولی حالا به معنای واقعی گند زده بود به خونه و تموم سالن رو آب گرفته و درست مثل اینکه دریاچه ای وسط خونه به راهه ، آب بود که تا نیمه بالا اومده بود

اشتباه کردم در اتاق روش قفل نکردم و فکر کردم آدمه ، داخل خونه شدم و حرصی آنچنان درو بهم کوبیدم که صدای بلندش سکوت خونه رو شکست ، کلیدو توی قفل چرخوندم و عصبی فریاد کشیدم :

_دختره لعنتی این چه گندیه که بالا آوردی

با چهره خسته و داغون توی قاب در قرار گرفت بی روح خیرم شد و گفت :

_میخوام از این جهنم برم !!

کیفم روی میز گذاشتم بی توجه به آبی که تا نصفه بالا اومده بود به طرف آشپزخونه که آب از اونجا بیرون میزد راه افتادم و حرصی خطاب بهش گفتم :

_ کجا ؟؟ فکر میکنی اونجا کسی منتظرته ؟؟

شیر آب رو بستم و کلافه نگاهمو توی آشپزخونه چرخوندم که با یادآوری دریچه خروج آب که گوشه آشپزخونه قرار داشت با عجله به سمتش قدم تند کردم که لرزون نالید :

_یعنی چی که کسی منتظرم نیست ؟؟

سرپوش دریچه رو برداشتم که آب با شدت داخل خروجی رفت ، حالا که تقریبا خیالم راحت شده بود به سمتش رفتم و عصبی یقه اش رو گرفتم و به طرف خودم کشیدم

_هیچی …این چه کاری بود کردی احمق ، حالا چیکارت کنم هاااا

انگار نه انگار دارم با اون صحبت میکنم و عصبیم ، بی روح نگاهش رو به چشمام دوخت و گفت :

_خسته ام بزار برم

با شنیدن صدای لرزون و چشمای لبالب اشکش بی اختیار نگاهم روی لبهای خشک و ترک خورده اش چرخید و دستام دور یقه اش شل شد

این دختر توی این چند روزه اصلا چیزی خورده بود ؟! انگار تازه به خودم اومده باشم آب دهنم رو صدا دار قورت دادم و بدون توجه به حرفش گوشی از جیبم بیرون کشیدم و گفتم :

_چی دوست داری بخوری ؟! کباب یا جوجه یا ب…

دستم رو گرفت و بی جون نالید :

_هیچی نمیخوام فقط بزار برم

چشماش روی هم افتاد و نزدیک بود که پهن زمین بشه که با یه حرکت دستمو دورش حلقه کردم و توی بغلم کشیدمش

_ های دختر چی شدی ؟؟

وقتی دیدم هیچ عکس العملی نشون نمیده کلافه بغلش کردم و به طرف اتاق بردمش روی تخت خوابوندمش ، خودش که حالش خوب نبود حالا با فعالیتی هم که الان داشته و این کارا رو کرده معلومه که بیهوش میشه

گوشی رو از جیبم بیرون کشیدم و بی معطلی چند نوع غذا سفارش دادم و ازشون خواستم زودی به دستم برسونن بعد از قطع تماس به سالن برگشتم و درحالیکه نگاهمو توی خونه داغون میچرخوندم عصبی زیرلب زمزمه کردم :

_اووووف حالا این گند رو چطوری جمع کنم

عصبی پاچه های شلوارم رو بالا زدم و شروع کردم به جمع کردن وسایل ، نمیدونم چقد درگیر بودم که زنگ اف اف به صدا در اومد

با دیدن پیک رستوران توی اف اف قفل در رو فشردم و با همون وضع آشفته توی قاب در منتظر ایستادم بعد از گرفتن غذاها و حساب کردن پولاش ، نایلون های غذا روی میز آشپزخونه گذاشتم

و همونطوری که دکمه های پیراهنم رو باز میکردم با اخمای درهم به سمت اتاق راه افتادم و بدون هیچ نرمشی توی صدام اسمش رو بلند صدا زدم و گفتم:

_پاشو ببینم هرچی خوابیدی بسه !!

پیراهن و شلوارم که خیس آب بودن رو از تنم بیرون کشیدم و توی سبد رخت چرکا انداختم و بعد از اینکه یه لباس راحتی از توی کمد بیرون کشیدم به سمتش برگشتم ببینم چرا جوابمو نمیده

که با دیدن چشمای بسته اش کلافه سرمو به اطراف تکونی دادم و زیرلب غریدم :

_اون صبح از داداشش اینم از خانوم !!

شلوارمو پوشیدم و با پیراهن توی دستم به سمتش رفتم و درحالیکه بالا سرش می ایستادم روش خم شدم

_با توام هوووی بسه هرچی خودت رو به غشی زدی

بالاخره تکونی خورد و پلکاش رو باز کرد که با دیدن بالا تنه برهنه ام با ترس چشماش گشاد شد و لرزون گفت :

_برو برو عقب !!

پوزخندی به صورت ترسیدش زدم و درحالیکه صاف می ایستادم پیراهنم رو تنم کردم و با تمسخر خطاب بهش گفتم :

_یه طوری ترسیدی انگار هنوز چیزی برای از دست دادن داری

اشک توی چشماش نشست و با بغض توی خودش جمع شد ، با دیدن حالش نمیدونم چرا اعصابم بهم ریخت و پیراهنمو با یه حرکت تنم کردم و گفتم :

_پاشو بیا غذا بخور حوصله مریض داری ندارم

_غذا نمیخوام فقط بزار برم !!

میدونستم با چیزایی که خانوادش ازش دیدن الان صد در صد ازش عصبین و اگه اونجا بره حتما برخورد بدی باهاش میکنن دهن باز کردم که واقعیت رو بهش بگم ولی نمیدونم چم شده بود که به دروغ بهش گفتم :

_اوکی اول بیا غذاتو بخور بعد میزارم بری

انگار حرفم رو باور نکرده باشه موهاش رو پشت گوشش زد و سوالی پرسید :

_راست میگی ؟؟!

_آره حالا بیا

از اتاق بیرون زدم که بعد از چند دقیقه اومد رو به روم نشست و درحین اینکه همش با غذاش بازی میکرد به زور چند قاشق خورد زودی بلند شد و خواست به‌ طرف در خروجی بره که‌ جدی صداش زدم :

_کجا ؟؟؟!

حالت تهاجمی به خودش گرفت و عصبی گفت :

_مگه نگفتی میزاری برم چی شد هااااا ؟؟

اشاره ای به سر و‌صورت زخمی و ورم کرده خودم کردم و گفتم :

_فکر میکنی اینا نشونه چیه ؟!

بی حرف با صورتی درهم خیرم شد که با تمسخر ادامه دادم :

_ من و امیرعلی بخاطر تو با هم درگیر شدیم فکر میکنی الان بخوای بری توی اون خونه با روی خوش ازت استقبال میکنن وقتی اون فیلم تو رو دیدن که چطوری عین فاحشه ها خودت رو در اختیار من گذاشتی ؟؟!

رنگ صورتش پرید و با بهت پرسید :

_فیلم ؟؟ نگو فیلمم براشون فرستادی ؟؟

بیخیال لیوان آبی رو‌ سر کشیدم و‌ سری در تایید حرفاش تکون دادم که انگار روح از بدنش رفته باشه پاهاش سست شد و درحالیکه دستشو به دیوار میگرفت کم کم بی حال روی زمین نشست

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا