رمان دانشجوی شیطون بلا فصل دوم پارت 48
با وحشت نگاهم کرد و گفت :
_چته چی شده ؟؟؟
با بهت اشاره ای به تخت قرمز شده از خون کردم و نالیدم :
_بهم دروغ گفتی که قبلا بکا…رتمو گرفتی آره کثافت ؟؟
نیشخندی بهم زد و بی اهمیت گفت :
_چه فرقی میکنه بالاخره که من زنت کردم
حس میکردم برای ثانیه ای خون به مغزم نرسید و اعصابم به قدری بهم ریخت که جنون بهم دست داد و بدون توجه به درد بدی که توی تنم پیچیده بود به سمتش حمله کردم
_میکشمت روانی !!!
با پشت روی تخت افتاد که روش افتادم و با چنگ و دندون به جون تنش افتادم ، دوست داشتم تیکه تیکه اش کنم
_چی از جون زندگی من میخواستی هاااااا ؟؟
عصبی دستام رو توی مشتش فشرد و بلند فریاد زد :
_خود خود زندگیت رو میخوام !!
با این حرفش دستام بی حرکت موندن که با ضربه محکمی که به کمرم کوبید از روی خودش کنارم زد و عصبی گفت :
_حالام بکپ تا اون روی منو بالا نیاوردی
از بدبختی که دچارش شده بودم هق هقم بالا گرفت و بی جون به خودم پیچیدم این واقعا یه روانی به تمام معنا بود
وقتی یاد اون فیلم کذایی و اینکه چطوری گولم زد که باهاش رابطه داشتم و بکارتم رو گرفته و اینطوری به بازیم گرفته بود میفتادم ، خشم تموم وجودم رو میگرفت
ولی نای دعوا باهاش رو نداشتم و حس میکردم جونی توی تنم نمونده ، کثافت اولین بارم رو با طرز فجیعی بهم تجا…وز کرده بود بخاطر رابطه خشنی که باهام داشت نمیتونستم کوچکترین تکونی به خودم بدم
از درد به خودم پیچیدم که کم کم پلکام روی هم افتاد و تقریبا بیهوش شدم نمیدونم چند ساعت توی این حالت بودم که با ضربه های نسبتا آرومی که روی صورتم کوبیده میشد بیدار شدم
_هوووی دختر پاشو ببینم چقدر داغی تو !!
بی حال ناله ای کردم که ملافه رو از روم کنار زد و نمیدونم چی دید که به طرفم خم شد و با نگرانی گفت :
_واااای چرا اینقدر خون ریزی کردی تو
توی آغوشش بلندم کرد و با دو به سمت حمام رفت و منی که رو به مرگ بودم رو توی وان گذاشت و آب رو باز کرد
کنار وان زانو زد و با اخمای درهم شروع به مالیدن شکمم کرد و جنون وار چیزهایی زیرلب میکرد که منی که به زور لای پلکامو باز گذاشته بودم ، متوجه حرفاش نمیشدم
با حس مالیدن شکمم دردم یه کمی کمتر شد ، به خودم اومدم و پلکای سینگین شده ام رو باز کردم که با دیدن نیما کنار خودم عصبی اخمامو توی هم کشیدم
_دست کثیفت رو به من نزن !!
دستش که مشغول مالیدن شکمم بود بی حرکت موند
_انگار حالت خوبه که باز زبونت فعال شده
_دست از سرم بردار لعنتی
بی حرف دستی به صورتش کشید و از اتاق بیرون رفت ، خواستم از داخل وان بیرون بیام ولی با تکونی که خوردم آنچنان درد بدی توی پایین تنم پیچید که جیغ خفه ای کشیدم و با دستای لرزونم لبه های وان رو محکم چنگ زدم
با صدای جیغم با عجله وارد حمام شد و با دیدن حال بدم پوووف کلافه ای کشید و به طرفم خم شد ولی تا دستاش به سمت کمرم اومد با گریه هق زدم :
_اذیتم نکن
توی همون حالتی که بود چند ثانیه خشک شده خیره ام شد و نگاهش رو توی صورت غرق در اشکم چرخوند ، میدونم توی اون لحظه خیلی رقت انگیز شده بودم ولی دیگه تحمل درد کشیدن نداشتم
تموم بدنم خون مرده و کبود بود میدونستم از این آدمی که کنارم ایستاده همه کاری برمیاد و اگه میخوام از زیر دستش جون سالم به در ببرم باید به طریقی اعتمادش رو جلب کنم
انگار دلش به رحم اومده باشه دستش زیر زانوهام نشست و به آرومی درحالیکه توی بغلش بلندم میکرد کنار گوشم زمزمه کرد :
_کاریت ندارم آروم باش
مثل بید توی بغلش میلرزیدم که داخل اتاق شد و بعد از اینکه لباسی تنم کرد روی تختی که رو تختی جدیدی روش پهن شده بود آروم خوابوندم و پتو روم کشید
سرم روی بالشت جا به جا کردم و توی خودم جمع شدم که یکدفعه با دیدن ملافه خونی که گوشه اتاق پرت شده بود نمیدونم از ترس بود یا چیز دیگه ولی فَکم شروع کرد به لرزیدن و صدای برخورد دندونام بود که سکوت اتاق رو میشکست
نمیتونستم نگاه ازش بگیرم و بی اختیار خیره اش شده بودم که نیما با سینی توی دستش وارد اتاق شد و کنارم نشست
_پاشو اینا رو بخور ، چون حوصله ناز کشیدنت رو دیگه ندارم
وقتی دید عکس العملی نشون نمیدم رد نگاهم رو گرفت و با دیدن ملافه خونی عین کسایی که دارن به شاهکارشون افتخار میکنن عین روانی ها بلند خندید و زیرلب زمزمه وار گفت :
_باید براش پستش کنم اون وقت حالش دیدنی میشه !!
چی ؟؟! این دیوونه میخواست چیکار کنه
با فکری که به سرم زد به سختی به تاج تخت تکیه دادم و وحشت زده نالیدم :
_می…میخوای چه غل..غلطی کنی ؟؟!
بی توجه به حرفم قرص رو جلوی دهنم گرفت و با نیشخندی گوشه لبش گفت :
_بخور
از فکر اینکه قصد داشت این رو برای کسی بفرسته جنون بهم دست داد با جیغ عصبی زیر دستش زدم
_گفتم میخوای چه غلطی بک…..
با تو دهنی محکمی که بهم زد حرفم نصف و نیمه موند و صورتم درهم شد
_صدات رو برای من بالا نبر فهمیدی ؟؟؟؟
سینی حاوی قرص و چیزایی که برام آورده بود خشن روی پاتختی پرت کرد و عصبی ادامه داد :
_به تو خوبی نیومده
من تموم مدت دستمو روی لبم گذاشته بودم ولی از ته دل برای بدبختی خودم که گیر این دیوونه افتادم زجه میزدم
طعم تلخ خون توی دهنم پیچیده بود و حالمو داشت بهم میزد ولی بخاطر بلاهایی که امروز سرم آورده بود
بی جون روی تخت افتاده بودم و قدرت تکون خوردن نداشتم که بلند شد و جلوی چشمای به خون نشسته ام ملافه خونی روی زمین رو جمع کرد
با دیدنش که قصد بیرون رفتن از اتاق رو داشت مدام این حرفش که میخواست اون ملافه خونی رو برای کسی پست کنه توی گوشم تکرار میشد و با وجود زخم گوشه لبم به سختی صداش زدم و گفتم :
_خواهش میکنم تمومش کن !!!
پاهاش از حرکت ایستاد که جرات پیدا کردم و با هق هق ادامه دادم :
_نمیدونم دلیل این کارات چی بوده ولی هر بلایی که میخواستی سر من آوردی و زجرم دادی پس این دیوونه بازی ها رو همینجا تمومش کن
ملافه توی دستش مشت شد نیم رخش به سمتم چرخید و بی روح و سرد زمزمه کرد :
_تازه اولشه !!
با این حرفش لرزی به تنم نشست و زیرلب ناباور زمزمه کردم :
_نههه !!
با قدمای بلند به سمت در اتاق رفت که با التماس صداش زدم و سعی کردم از روی تخت بلند شم
_بسههههه تو رو خدا
چند قدم به سمت در اتاق برداشتم که یکدفعه در روم بست و با صدای چرخش کلید توی قفل فهمیدم باز اینجا زندانی شدم پاهام لرزید
و درحالیکه پهن زمین میشدم با درد اسمشو زجه زدم و ازش میخواستم در رو به روم باز کنه و بزاره برم ولی انگار من اصلا وجود خارجی ندارم و صدامو نمیشنوه هیچ عکس العملی به تقلاهام و زجه هام نشون نمیداد
بعد از گذشت چند ساعت هنوز همونجا روی زمین سرد توی خودم جمع شده و گریه هام به هق هقای ریز تبدیل شده و فین فین نگاه خیرمو به در بسته اتاق دوخته بودم
دلم گواهی بد میداد و حس میکردم طوفان بزرگی در راهه ، طوفانی که قرار بود زندگی منو زیر و رو کنه طوری که دیگه هیچ وقت رنگ خوشی رو نمیبینم
توی فکرای درهم و برهمم غرق بودم که با صدای چرخش کلید توی قفل به خودم اومدم و وحشت زده نگاهمو به در اتاق دوختم
طولی نکشید توی قاب در قرار گرفت و نگاهش روم نشست با دیدن سردی توی نگاهش تنم لرزید که به سمتم قدمی برداشت
به سختی سرجام نشستم و درحالیکه دستامو روی زمین ستون بدنم میکردم تن خسته و دردمندم روی زمین کشیدم و یه طورایی سعی کردم از دستش فرار کنم
آروم آروم به سمتم قدم برداشت بی اختیار دستام لرزید و پهن زمین شدم که روی پاشنه پا کنارم نشست و درحالیکه نگاهش رو توی صورتم میچرخوند با پوزخندی گوشه لبش گفت :
_با یه بازی مهیج چطوری کوچولو؟؟
با این حرفش استرس به جونم نشست ، آب دهنم رو صدا دار قورت دادم و لرزون لب زدم :
_باز میخوای چیکار کنی ؟؟
دستش به سمت لمس صورتم اومد
_به زودی میفهمی
سرمو عقب کشیدم که دستش روی هوا بی حرکت موند ، مطمعن بودم هرکاری که میخواست بکنه بر ضد من بود و بوی خون ازش میومد
دلم مرگ میخواست هیچ وقت فکرشم نمیکردم روزی این بلاها سرم بیاد و زندانی یه آدم روانی که معلوم نبود چی از جونم میخواد بشم
_اوکی …. بزار من از اینجا برم اون وقت هرکاری که دلت میخواد بکن
شونه ای بالا انداخت و گفت :
_نووووچ نمیشه
_چرا ؟؟! چی از جونم میخوای ؟!
نگاهش زم لبهام شد و جدی گفت :
_چون تو مهره اصلی این بازی هستی
چی ؟؟؟ پس درست حدس زدم قصدش فقط من بخت برگشته ام …بلند شد که با ترس پاشو از روی شلوار چنگ زدم و با التماس نالیدم :
_تو رو خدا تا الان خانوادم نگرانم شدن پس بزار من برم باور کن به کسی درباره تو چیزی نمیگم
توی سکوت از اون بالا نگاه تحقیرآمیزی به منی که پاشو محکم گرفته بودم انداخت و با یه حرکت آنچنان پاشو از بین دستام بیرون کشید که پخش زمین شدم
و به سمت در رفت از بدبختی خودم هقی زدم و یکدفعه با چیزی که به فکرم رسید صداش زدم و با گریه گفتم :
_لعنتی به فکر من نیستی به فکر خواهرت باش که توی خونه ما زندگی میکنه و عروس ماست میدونی اگه داداشم از این جریان بویی ببره چه اتفاقی میفته ؟!
با این حرفم پاهاش از حرکت ایستاد ، با فکر به اینکه حرفم روش تاثیر گذاشته امیدوار بهش خیره شدم که به سمتم برگشت ولی با دیدن لبخند روی لبهاش مات و مبهوت موندم
_خواهرم ؟!
بلند قهقه زد و اضافه کرد :
_اتفاقا دلم میخواد عکس العمل و جلزولز کردن داداشت و نورا رو ببینم اووووف حیف شد که الان اونجا نیستم
چی ؟! مگه چیکار کرده با فکری که به ذهنم رسید چشمام گشاد شد و با بهت لب زدم :
_بگو که اشتباه میکنم و تو اون کارو نکردی !!
توی سکوت دست به سینه با لبخندی حرص دراری گوشه لبش خیرم شد با دیدن حالت صورت و طرز نگاهش بند دلم پاره شد و ناباور نالیدم :
_نگو که برای داداشم فرستادیش ؟؟
سرش رو با تاسف به اطراف تکونی داد و با تمسخر گفت :
_فکر نمیکردم که تا این گیرندهات ضعیف باشن
چی ؟؟! خدای من
بدبختم کرده بود روانی مریض
با فکر به اینکه اون ملافه خونی رو برای خانوادم فرستاده انگار جنون بهم دست داده باشه و دیگه دردی رو حس نکرده باشم بلند شدم و درحالیکه به سمتش حمله ور میشدم با جیغ فریاد زدم :
_میکشمت کثافت !!
دستامو دور گردنش حلقه کردم و با چشمای به خون نشسته سعی در خفه کردنش داشتم چون انتظار این حرکت رو ازم نداشت ناباور چند قدم به عقب برداشت به دیوار چسبید و صورتش درهم شد
_ خدا لعنتت کنه حرومزاده
به قدری دیوونه شده بودم که دیگه هیچی برام مهم نبود ، تنها امید و پشت و پناهم که خانوادم بودن رو ازم گرفته بود و حالت با نیش باز داشت میخندید
جنون وار به گردنش فشار میاوردم و با ناخن های بلندم پوست گردنش رو میخراشیدم دستاش روی دستام نشست و سعی داشت از خودش جدام کنه ولی انگار قدرتم چندبرابر شده باشه و بخاطر فشار زیادی که به گلوش میاوردم
لبخند روی لبهاش ماسید صورتش قرمز شد و رگای پیشونی و کنار شقیقه هاش بیرون زدن و دهنش برای بلعیدن ذره ای اکسیژن نیمه باز موند بعد از چند ثانیه که توی این حال بود بریده بریده لب زد :
_دی..گه با..زی بسه بچه !!
با خشم نگاهمو توی صورتش چرخوندم و هنوز متوجه منظور حرفش نشده بودم که یکدفعه با پاش آنچنان لگد محکمی به شکمم کوبید که دادی از درد کشیدم و بی اختیار دستام دور گردنش شل شد
درحالیکه دستامو روی شکمم میزاشتم با دردی که توی جونم افتاده بود عقب عقب رفتم که پام به لبه تخت گیر کرد و سکندری خوردم محکم روی زمین افتادم و از درد به خودم پیچیدم
_آااااخ خدا
درحالیکه پشت سرهم سرفه میکرد دستی به گلوش کشید و به طرفم اومد همین که بالای سرم رسید پاشو بلند کرد که بزنم ولی انگار پشیمون شده دندوناش روی هم سابید و خشن گفت :
_حیف که فعلا بهت نیاز دارم
با درد لبم رو زیر دندون فشردم و با نفرت نالیدم :
_اگه داداش نورا نبودی یه ثانیه هم به این که از زیر بته به عمل اومدی و بی خانواده ای شکی نمیکردم حرومزاده
یکدفعه با پشت دست آنچنان توی دهنم کوبید که پاره شدن گوشه لبم و پخش شدن خون توی دهنم رو حس کردم
روم خم شد با یه حرکت آنچنان موهامو توی چنگش فشرد که صورتم درهم شد و خشن کنار گوشم غرید :
_ببین خودت نمیخوای باهات مثل آدم رفتار کنم !!
بی جون سرمو بالا گرفتم و با باقی مونده انرژیم آب دهنم که مخلوتی از خون بود رو توی صورتش توف کردم و لرزون نالیدم :
_برو به جهنم
” نیما “
با چندش چشمام رو بستم و صورتم درهم شد ، هرچی سعی میکردم آروم باشم خودش نمیزاشت و یه طورایی آتیش زیر دیگ رو زیادتر میکرد تا بلایی سرش بیارم
موهاش که هنوز توی مشتم بود رو توی چنگم فشردم و از پشت دندونای کلید شده ام غریدم :
_اگه جهنمی هم باشه اول تو رو میفرستم فهمیدی ؟؟
عصبی به عقب هُلش دادم که پخش زمین شد ، میخواستم زیر مشت و لگد بگیرمش و تا میخورد بزنمش ولی با فکر به اینکه حالش خوب نیست و یه طورایی مردنی حساب میشه
بیخیالش شدم و درحالیکه با قدمای بلند و عصبی به سمت دستشویی میرفتم خطاب بهش غریدم :
_برو خدا رو شکر کن که فعلا کاریت ندارم !!
بعد از شستن صورتم حوله رو عصبی روی صورتم کشیدم و برای اینکه بیشتر حرصش بدم و زهرم رو خالی کنم بلند خطاب بهش گفتم :
_اووووف الان امیرعلی در حال انفجاره مخصوصا با اون فیلمی که داره میبینه
با این حرفم خشکش زد و با چشمایی لبالب اشک نگاهش رو به دنبال راست یا دروغ حرفم توی صورتم چرخوند و ناباور زمزمه کرد :
_فی…فیلم ؟؟؟
پوزخندی به صورت رنگ پریده اش زدم و بدون اینکه جوابی بهش بدم با قدمای بلند از اتاق بیرون زدم همین حرف برای تلافی کارای چند دقیقه پیشش کافی بود
با فکر به اینکه شاید دیونه بشه و بلایی سر خودش بیاره تموم وسایل تیز از قبیل چاقو و تیغ و …. از توی خونه جمع کردم بی توجه به صدای بلند هق هق گریه هاش درو قفل کردم و بیرون زدم
پشت ماشین نشستم و با خوشحالی از زجری که امیرعلی میکشید نیشخندی گوشه لبم نشست و درحالیکه ماشین روشن میکردم زیرلب با خودم زمزمه کردم :
_ حالا فهمیدی درد بی غیرتی و بی ناموسی چه لذتی داره !!
با سرعت توی جاده افتادم و برای اطمینان از اینکه حتما بسته به دستش رسیده باشه شماره اون کسی که مامور رسونده بسته به دست امیرعلی کرده بودم رو گرفتم و گوشی روی پخش گذاشتم
طولی نکشید صدای خسته اش توی فضای اتاق پیچید
_بله قربان
_چیکار کردی ؟؟
_همونطوری که گفتید بسته رو رسوندم محل کارش
_مطمعنی رسید دست خودش؟؟
_آره قربان با چشمای خودم دیدم تحویلش گرفت
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃
سلام
ببخشید میخواستم ببینم پارت بعدی رو کی میزارید؟
این نیما چقدر عقده ای هست . حالم ازش به هم خورد
مرسیییییییییی