رمان غرقاب

رمان غرقاب پارت 64

5
(1)

 

گم نشو تو فکر پرواز
نذار بمونه غمت رو دلم عشق دردسر ساز”

از سالن سینما که بیرون زدم، باد که به صورتم خورد..نورهای رنگارنگ جشنواره که درون چشمانم تابید، تازه به خودم آمدم.

آمده بودم کداممان را عذاب بدهم؟

دستم را به نرده ی کوتاه نقره ای آویزان کردم، نفس های بلند کشیدم و بعد….فکر کردم مگر غرق شدن چه شکلیست؟

گمانم ما..هردو غرق شده بودیم.

غرق یک خواستن اشتباه!

“چرا انقدر گرفتار توام؟
نمی دونی؟نمی دونم..
میگی باید برم اما…
نمی تونی..نمی تونم.”

می دانستم بیرون می آید، آن قدری دیوانه بود که بی توجه به موقعیت شغلی اش بیرون بزند و دنبالم بگردد. می شناختمش..مثل خودم بود، یک دیوانه ی خود آزار عاشق.

سوار تاکسی های دریایی شدم. آدرس هتل را دادم و بعد با تلفن همراهم شماره ی سیو شده در میانبر دو را گرفتم. صدای گرفته اش که در گوشم پیچید، فقط یک جمله روی زبانم آمد.

_دیدمش!

انگار تازه به خودش آمده باشد صدایش هوشیار شد

_کی و؟

از شیشه ی ماشین به شهر رنگارنگ زل زدم، یاد نگاهش روی سن، جانم را ستانده بود. سرم را به شیشه چسباندم و اشک هایم، روی صورت میکاپ شده ام روان شدند. ما نباید به این نقطه می رسیدیم.

_آقای سوپر استارو..

نفسش پشت خط بند آمد، حسش کردم. گوشی از میان دستانم سر خورد و بعد، چشمانم با اشک بسته شد. دنیای بدون او، خیلی هم دیدن نداشت.

یک روز پشت میز همان کافه ی معروف که آشنایمان کرد ، وقتی دستم میان دستانش بود و چشمانش پر از برق، خواستم قول بدهد هیچ وقت وارد جهان شهرت نشود. من آلوده ی این جهان شده بودم و نمی خواستم، او هم آلوده شود. قول داده بود…بعد از این که یک دل سیر نگاهم کرده و گفته بود شال زرشکی، به صورتم می آید این قول را داد و برایش یک شرط گذاشت. صدایش هنوز میان گوش هایم، مثل یک گنج حفاظت شده، جا مانده بود.

“_خیلی خب دلبر، قول می دم هیچ وقت هوس نکنم مثل آدمای اطرافت دور شهرت پرسه بزنم جز یه مورد.

_اون یه مورد چیه؟

دستم را محکم گرفت، تک تک انگشتانم را با نوک انگشت سبابه اش لمس کرد و برق نگاهش، یک باره افول کرد.

_یه روز اگه این دنیا بی چشم و رویی کرد و تورو ازم گرفت، این قول و می شکنم. کاری می کنم عکسم بره روی تمام بیلبوردای این شهر، طوری که هرجا رفتی و توی هرکوچه و خیابون که پیچیدی، عکسم و ببینی…

 

نشسته بودم روی تخت، در تاریک ترین قسمت اتاق هتل! بدون روشن کردن هیچ کدام از روشنایی ها و خیره به قسمتی از چوب میز آرایش! همه چیز از یک قلب شروع شده بود. از یک تپش بی امان، از همان جایی که حس کردم دلم از تنهایی سیر شده. تصور کردم خودم نمی توانم خودم را خوشحال کنم. یادم رفت دوست داشتن خودم، وظیفه ام بوده و گمان کردم…یکی دیگر باید بیاید و دوستم داشته باشد. دستانم عرق نکرده بود، خجالت زده و شرمگین نبودم. من فقط…دلباخته بودم. نه که بگویم بی او نمی شد…چرا می شد! فقط بی او شاد بودن دیگر امکان نداشت.

نه من آدم فراموشی خاطرات بودم و نه او آدم دوست نداشتن من!

همه چیز، از یک تاریکی شروع شد، انگار ساعت ها توی یک اتاق با چراغ های خاموش نشسته باشی و یکی بیاید، برق را بزند. چشمانم درد گرفت اما بعدش فهمیدم…اتاق چقدر زیبا بوده. همه چیز از تکاندن ترس ها شروع شد. از یک پرواز، از یک هیجان و یک جیغ….و تهش مردی که بگوید تماشاچی شده ام. همه چیز از یک قول شروع شد. قول برای هم ماندم و خاطرات خوب ساختن و یادمان رفت وسط این قرارها…آدم ها نمی توانستند خوش قول باشند. همه چیز از یک پیکنیک دونفره شروع شد. از دونفره بودنی که نیازی به کس دیگری حس نمی کردی. حوصله ات سر نمی رفت، یک نفر…جای همه را می توانست پر کند. از یک عطر…شبیه زمستان، میوه ی درخت کاج، برگ های سوزنی!

نمی دانستم چقدر از برگشتم گذشته بود. یک ساعت؟ گمان نمی کردم بیش تر شده باشد. یک ساعت نشسته بودم روی تخت، وسط تاریکی و هی با خودم تکرار می کردم، فراموشش کن! دیدی حالش خوب بود، موفق و هدفمند…پس فراموشش کن! ته ته همه اشان هم، مغزم جیغ می کشید که تلاش می کنم، نمی شود! هی صدایش توی سرم می پیچد، نگاهش…خیرگی و بهتش از دیدنم و بعد… با بغض لبخند می زدم.

ـ خجالت بکش غوغا!

با دستان لرزانم، صورتم را پاک کردم. آمده بودم جای پدرم و حتی نماینده ی خوبی برایش نبودم.

ـ داره سی و یک سالت می شه و عین دخترا… عزای چی رو گرفتی؟

عشق، درد نبود، عذاب هم نبود، عشق یک ناکامی بزرگ بود که درد و عذاب را دنبال خودش می کشید! شبیه یک حسرت… توی چشم هایی که هرجارا می دید، دلش ضعف می رفت برای یک نوبرانه و نمی توانست تهیه اش کند! عشق، ویار برای آدم به ارمغان می آورد. ویار دیدن چشمانش…شنیدن صدایش…گرمای آغوشش!

ـ غوغا!

با بغض خودم را صدا کردم. دستم را به پیشانی ام چسباندم و تب، از دور لب هایم شروع می شد و داشت کل سرم را پر می کرد. می ترسیدم تبخال بزنم و بعد بگویند، از ترس عشق بود!

ـ خودت و جمع کن!

گفتم، خواستم بلند شوم اما پاهایم نکشید. گلویم را پر کرده بودند از پرتقال های نرسیده! صدای گوشی داخل اتاق، وسط سرم زنگ زد. بارها و بارها. به سختی، روی دوپا ایستادم و پرتقال ها را هرچه کردم قورت بدهم، پایین نرفتند.

ـ بله؟

به ایتالیایی تسلط چندانی نداشتم، اما در حد یک مکالمه ی دست و پا شکسته، بلدش بودم. با این حال ترجیح می دادم از زبان بریتانیایی برای ارتباط گرفتن استفاده کنم. شاید این طوری، مهارتم بغض صدایم را پنهان می کرد. صدای زنی آمد و من، چشمانم را بستم. پشت پلک هایم داغ بود.

ـ آقای جوانی برای دیدن شما آمدند.

ذهنم، تصویر پولاد را پردازش کرد. خواهش کردم راهنمایی اش کند به اتاق و بعد، موهایم را با چنگی عقب راندم.

ـ خدایا!

داشتم درد می کشیدم. با تمام استخوان هایم! از راه گلو خفه شده بودم و از راه بینی، عطرش نمی گذاشت نفسی بگیرم. چرا عطرش از سرم نمی پرید؟ این همه ماندگار بودن، ظلم نبود؟ به زنانگی هایم؟ تقه های به در، سرم را چرخاند. بی تعادل به سمتش رفتم و قبل باز کردن، سعی کردم لب هایم را بکشم به سمت گوش هایم. لبخند…زورکی اش زشت بود! در را آرام باز کردم و نگاهم را بالا کشیدم.

ـ پولا….

دال آخرش، وسط زبانم ماند. حیرت زده، با نگاهی پر از دودو زدن های سردرگم، به مردی چشم دوختم که ناباور تر از من داشت نگاهم می کرد. با یک کت و شلوار براق مشکی رنگ، موهایی حالت داده به سمت بالا و استایلی که تا همین چندثانیه ی قبل، داشتم به ذهنم التماس می کردم در خودش ثبتش نکند. دستم از روی در سر خورد. چشمانم چسبید روی نگاه سرخ، مات، گیج و ناباورش….بعد هم کوتاه سه قدم به عقب برداشتم که صدایش…باعث شد بلند نفس بکشم. عمیق، شبیه غرق شده ای که از آب یکهو بیرون کشیده می شد. آن هم وقتی آخرین نفس هایش را داشت می کشید!

ـ غوغا؟

ناباور صدایم کرد. تصور نمی کرد این جا باشم؟ شبیه من که باورم نمی شد هتلم را پیدا کرده باشد و به جای مراسم، حالا جلوی من بایستد. زانوهایم رعشه گرفتند و موهایم را، باز با دست عقب فرستادم. یک پایش را در چهارچوب اتاق گذاشت و بی قرار و ناباورانه تر، لب زد.

 

ـ خودتی؟

خودم؟ کدام خودم؟ خودی که او را رد کرد یا خودی که اورا عاشق بود؟ من، کدام غوغا بودم؟

ـ غوغا؟

خش صدایش، باعث شد دست زانوهایم را بگیرم. زشت بود انقدر لرزان بودند!

ـ برو لطفا!

صدایم را که شنید، انگار باورش شد توهم یا هذیان نیستم. مستأصل ایستاد. با اخم هایی درهم فرو رفته و دستانش را به لبه ی کمرش رساند. کتش بالا رفت، نفسش را محکم بیرون فرستاد و یک بار چرخید. بی قرار…کلافه و بعدش، در را بست! با قدرتی که منجر به صدای بدی شد.

ـ آقای عابدینی برین بیرون!

باز نگاهم کرد. شبیه آدمی که شک دارد خواب می بیند یا رویا!

ـ غوغا؟

خسته نمی شدم از شنیدن اسمم. کاش باز هم صدایم می کرد…آن قدر که خوابم می برد و وقتی بلند می شدم، اثری از بودنش نبود.

ـ برو بیرون علی!

جلوتر آمد. نمی شنید؟ نه صدای من را نه صدای قلبم را نه صدای التماس های مغزم را برای این که کمی آغوشش را نیاز داشت.

ـ این جا چیکار می کنی غوغا؟

نیازی به جواب نبود. نقابم را برداشتم و روی صورتم چسباندم. به سمت در رفتم و خواستم بازش کنم، بازش کنم تا بیرون برود. برود و فکر نکند آمده ام برای دیدن او.

ـ نماینده ی پدرم بودم. لطفا همین الان…

نگذاشت، امانم نداد…حمله اش مستقیم بود و مرگ بار! بازویم کشیده شد، سرم روی شانه ای نشست و دستانی محکم پیچیدند دور تن من، بوی زمستان، بوی کاج های سوزنی، مغزی که دردش خاموش شد و قلبی که انگار، از بین دستان او دوباره به سینه ام برگشت. چشمانم بسته شدند و دستانش، محکم من را چسباندند به قلبش!

ـ تو خودتی غوغا؟

می دانی ناباوری از چه می آمد؟ از توهم های زیاد…از این که بارها دیده باشی اش و بعد بفهمی، تصورت بوده. خیال بوده! گمان بوده! دلم ریخت وقتی ناباورانه صدایم کرد و من، از بین کلمات اسمم از زبان او، فهمیدم که بارها توهم بودنم را توی سرش داشته! این بار اگر تنها می شدم، برای خودم که نه…برای او اما ساعت ها اشک می ریختم!

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

‫6 دیدگاه ها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا