رمان غرقاب پارت 60
از مفهوم بی شرمانه ی حرفش، سرخ شدم و او به روی خودش نیاورد و شاکی تر به تخمه شکستنش ادامه داد. مانتوام را هم درآوردم و وقتی وارد آشپزخانه شدم، تبسم را با آرامش درحال ریختن چای دیدم.
ـ غذا چی گذاشتی؟
برگشت سمتم، خندید و لب زد.
ـ ماکارانی.
سری تاب دادم، جلوتر رفتم و به نبات های شاخه ای که کنار لیوان های چای چیده بود چشم دوختم. با تمام شیطنت هایش زنی باسلیقه بود.
ـ از کجا میای، خونه نبودی؟
ـ نه از سینما میام.
متعجب نگاهم کرد. چشمانش پربودند از سوال.
ـ تنها؟
کوتاه سری تکان دادم و خودم سینی چای را برداشتم، برای این که نگرانم نباشد هم لب زدم.
ـ شیرینی نداری؟
با خنده پشتم ضربه ای زد و من از آشپزخانه بیرون زدم. کامیاب دستانش را برای تبسم که پشت سرم می آمد باز کرد و او کنارش نشست. سینی را روی میز قرار دادم و اشاره کردم پایش را روی زمین بگذارد. ناراضی انجامش داد و با انداختن نبات در چایش پرسید.
ـ تو نمی خوای مطبت و راه بندازی؟
من هم کارش را تکرار کردم. بوی زعفران نبات ها بلند شده بود.
ـ فعلا نه. می خوام بازم استراحت کنم.
فقط نگاهم کرد و من، دل دل کردم تا بپرسم.
ـ کامیاب؟
ـ هوم؟
ـ تو از عماد خبری داری؟
صورت کامیاب به وضوح درهم شد و تبسم آرام از آغوشش بیرون خزید. چشمان هردویشان می گفت، از فرع به چه می خواهی برسی؟ لبخند زدم. سخت و تلخ….چای را هم بین دستانم گرفتم.
ـ فقط سوال بود.
ـ من و زنم به اندازه ی کافی سیاه هستیم غوغا.
جدی شدم. شاید بهتر بود به جای فرار، مستقیم می پرسیدم. بهرحال…یک چیزهایی را اگر نمی فهمیدم، ذهنم قرار نمی گرفت.
ـ چطور وارد این حرفه شده؟
ـ پس سینما رفتنت….
تبسم حرفش را کامل نکرد اما، کامیاب با تردید نگاهش کرد و من، سعی کردم مواخذه گرانه به صورتش چشم ندوزم. خوشبختانه کامیاب سراغ جمله ی اورا نگرفت و مثل خودم، جدی و کوبنده جواب داد.
ـ آقای عظیمی یه چهره می خواست شبیه عماد که نقش دوتا برادر و بهشون بسپاره، اتفاقی کنار عماد دیده بودتش و بهش پیشنهاد داده و قبول کرده….بخوای باز بپرسی از کی و چطور و چرا، می زنمت توی دهنت. الانم گشنمه…تبسم؟
تبسم، غمگین از صورت من چشم گرفت و آرام لب زد.
ـ غذا آماده است. غوغا…کمکم می کنی میز و بچینم.
دردی که داشتم می کشیدم را کنار زدم. جواب کامیاب کامل همه چیز را روشن کرده بود. ظاهرا شباهت مثال زدنی اش به عماد اورا رسانده بود به آن پرده و درخشش. تبسم همچنان منتظر نگاهم می کرد و من به اندازه ی ده سال گریه کرده بودم. آن قدر که دیگر لااقل دلم اشک ریختن نخواهد. فقط سر تکان دادم و قبل از بلند شدنم کامیاب صدایم کرد.
ـ غوغا!
نگاهش کردم. جدی بود.
ـ عین آدم زندگیت و بکن. قصه ای که یه بار خودت تمومش کردی، دوباره باز شدنش….به صلاح هیچ کس نیست!
من…فقط کامیاب را نگاه کردم. فقط نگاه…حتی وقتی داشتم به تبسم کمک می کردم تا ماکارانی را کامل و قالبی دربیاورد و میز را بچیند، نگاهم پیش کامیاب جا مانده بود. نگاهی که داشت جیغ می کشید و می پرسید…قرار نیست چیزی را شروع کنم. دیگر، نمی توانستم شروعش کنم!
****************************
قصد راه انداختن مطب را نداشتم. حتی قصد پیوستن مجددا به آبادیس را! آبادیسی که با تلاش های من پنج طراح برتر اختصاصی پیدا کرده بود. گذشته آن قدر دور به نظر می رسید که گاهی حس می کردم، خواب بوده! وگرنه غوغایی که دنبال ملودی مشفق فرستاده بود و پنج نفر از بهترین طراح های طرد شده را دور هم جمع کرد، غوغایی که می نوشت و غوغایی که با تمام خستگی هایش به روی بیماران لبخند می زد و سعی می کرد ترس تک تکشان را از دندانپزشکی را درک کند، انگار در همان گذشته مانده بود.
در باغ زیاد قدم می زدم. کار این روزهایم همین بود. دست می کشیدم روی تنه ی درخت ها و بعد فکر می کردم، چرا آن غوغا تبدیل شد به این غوغا! از امروزم راضی تر بودم. از آرامشی که داشتم. از کنترلی که روی خودم پیدا کرده بودم و توانایی ام در مهار احساسات ناگهانی. به جایش خیلی فکر می کردم. عوض تمام روزهایی که بی فکر پا در یک مسیر دشوار و سخت گذاشته بودم. به این که تغییر مسیر زندگی ام از کجا شروع شد. البته در تمام فکرهایم، مقصرهارا خط می زدم. حس می کردم هرچقدر بیش تر دنبال مقصر می گشتم، خودم را بیش تر گم می کردم.
کتاب زیاد می خواندم. کتاب هایی که در تمام روزهای از دست رفته ام نخوانده بودم. حالا فرصت پیش آمده بودم. حالا خودم را از بندهایی که برای فراموشی چیزهایی دور پایم بسته بودم رها کرده بودم و فرصت داشتم، با مادرم یک فنجان قهوه بنوشم، با آذربانو سریالی را تا انتها ببینم، با میعاد در باغ قدم بزنم، پای درددل های عمه در مورد نگرانی اش برای میثاق بنشینم، فیلمنامه ی جدید پدرم را بخوانم و در موردش نظر بدهم، کتاب های نخوانده ام را بخوانم…موسیقی گوش کنم، نقاشی را با همه ی نابلدبودنش امتحان کنم، حتی اخبار مربوط به او را دنبال کنم، اشک بریزم…حسرت زده روی عکسش دست بکشم و بعد…راه بروم…فکر کنم….نفس بکشم.
نگران دیر کردن هیچ چیزی نباشم. نگران سرفرصت انجام ندادن کاری هم….همه ی کارهای من حالا شده بودند خودم! رسیدن به خودم. دوست داشتن خودم. فکر کردن به خودم و ته ته همه ی آن ها، رسیدن به یک تصویر. تصویری از چهره ای مردانه که گمان می کردم فراموشش کرده ام و نکرده بودم.
به گذشته که فکر می کردم، می دیدم جان سخت بودم. گذراندن چیزهایی که تجربه کرده بودم، یک پوست کلفت می خواست که من، ظاهرا داشتم. تجربه ی خیانت، مرگ فرزند و بعد بی اعتمادی نسبت به مردی که می دانستی هرگز…شانس این را نخواهی داشت که کسی را پیدا کنی بیش تر از او دوستت داشته باشد، سخت ترین تجربیاتی بود که یک زن می توانست تجربه کند. سخت ترین هایی که باعث شد من بند تعلقاتم را ببرم….بروم و دور شوم.
در آستانه ی تمام کردن سی سالگی، رسیده بودم به باورهایی که حقیقتی آزاردهنده پشتشان خوابیده بود. من، بعد هرقهوه خوردن با مادرم و وقت گذراندن با هرکدام از اعضای خانواده، در اتاقم ساعت ها خلوت می کردم. چرا که در بعد از هرلحظه ی به ظاهر شیرینی که می گذراندم، خلأ پررنگی در وجودم حس می شد.
من….ایمان داشتم زن ها می توانستند بدون مردها دوام بیاورند اما، بدون عشق بعید می دانستم و این روزهای من شده بود، تصویر یک عشق که خودم….به خاطر تنبیه او، از خودم گرفته بودم. میعاد، نگاه غمگین و دردآلودی به من داشت و من آن قدر خسته بودم که دیگر نخواهم وقتم را صرف از اشتباه درآوردن او بکنم. او گمان می کرد حال بد من به خاطر اوست و من…می دانستم حال بدم، محصول حفره ی عمیق داخل سینه ام بود.
حفره ای که جلوی در ورودی همین خانه و بعد از آخرین دیدارمان به وجود آمد و من هرگز نتوانستم پرش کنم. قرار گذاشته بودیم عصرها، با مامان و آذربانو و عمه، به دیدن آشنایان برویم. دورهمی های زنانه، همان چیزی بود که همیشه از آن ها وحشت داشتم و حالا می دیدم من چقدر به همین روتین های زنانه نیاز داشتم. به صحبت های بی هدف، چای نوشیدن، کیک های خانگی را خوردن و در نهایت با تاریک شدن هوا به خانه برگشتن و تا خود خانه، راجع به روز خوب گذرانده شده حرف زدن.
همیشه سعی کرده بودم یک زن اجتماعی باشم، یک زن که در جامعه مفید باشد. تلاش کرده بودم…کارهای سخت و بعد دیده بودم ته تمام این تلاش ها، خستگی ها و دلسردی ها مثل همه ی زن ها نیاز به همچین دورهمی هایی داشتم، نیاز به اهمیت به خودم و ظاهر و مو و ناخن هایم. نیاز به این که وقتی در آیینه نگاه می کردم شوق زیباتر شدن داشته باشم.
من….زن بودنم را بین خیانت و عدم تعهد و صداقت اطرافیانم، بیمار شده دیده بودم و حالا وقت ترمیم و التیامش بود.
هرچند که هنوز، چیزی در من کم بود.
چیزی به اسم قلب…در بستر سینه ای که انگار بعد رفتن او، هرگز قرار نبود پر شود.
***************************************************************************
حوله را روی صورتم کشیده و در خانه را باز کردم. صداهای بلند شده از آشپزخانه، باعث شد سرم بچرخد و راهم به راه سمت آشپزخانه کج کنم. مامان، در حال چیدن میز صبحانه بود. این روزها سرحال به نظر می رسید و من از بابت لبخند عمیق هرکدامشان، عمیقا راضی بودم.
ـ سلام صبح بخیر.
چرخید به سمتم و ظرف پنیر را روی میز گذاشت.
ـ سلام عزیزم. رفته بودی ورزش؟
سری به تأیید تکان دادم و وارد آشپزخانه شدم. یکی از لیوان های شیر پر شده را برداشتم و کمی از محتویاتش را نوشیدم. او هم مشغول چیدن باقی وسایل روی میز، صدایش را بلند کرد.
ـ میعاد بلند شدی؟ امروز فیزیوتراپی داری..بلندشو صبحانه بخور دوش بگیر دیر نرسیم.
ـ تو هم بشین کامل بخور بچه. چه وضعشه؟
خندیدم. صندلی را عقب کشیدم و زیپ گرمکنم را باز کردم. یک تکه نان گرم شده برداشتم و کاسه ی عسل را جلو کشیدم. خیلی نگذشت که میعاد به کمک عصایش، وارد آشپزخانه شد و با دیدن ما سلام بلندبالایی تحویلمان داد.
ـ امروز پدرت نیست. من می برمت.
ـ می خواین من همراهش برم؟ کاری هم ندارم؟
هردو نگاهم کردند و من، شانه ای بالا انداختم.
ـ واقعا کاری ندارم.
نمی دانم چرا هم مامان و هم میعاد کمی مضطرب شده بودند. دست آخر میعاد بود که سعی کرد تردید را از نگاهش خط بزند.
ـ باشه…
لبخندی زدم. لقمه ی دیگری گرفتم و بعد، از پشت میز بلند شدم.
ـ پس تا من دوش بگیرم آماده بشم، توهم آماده شو.
سری تکان داد و من با آرامش به سمت اتاقم حرکت کردم. دوش گرفتن بعد از ورزش، روتین روزانه ام شده بود. روتینی که بیش از ده دقیقه وقتم را نمی گرفت و بعد، آماده شدنی که به نسبت روزهایی که خانه می ماندم، کمی وسواس گونه تر شده بود. در حال بستن بند ساعت مچی ظریفم از اتاق بیرون زدم و وقتی مامان گفت میعاد وارد باغ شده، از خانه هم خارج شدم. کنار ماشین ایستاده بود. با لبخندی بی حال…دزدگیر را زدم و بعد به سمتش حرکت کردم.
ـ یه روز می خوام باهات بیام، انقدر اخم کردن نداشتا!
جوابم را نداد. فقط سوار شد و من هم با کمی مکث، پشت رل قرار گرفتم. تا خود مسیر بیمارستان، آنی که بیش تر صحبت می کرد من بودم و آنی که در خودش رفته بود میعاد بود. وقتی در فاصله ی دوماشین نزدیک بیمارستان توقف کردم و دستم را به کمربندم رساندم، صدایم از این سکوتش درآمد.
ـ چقدر بداخلاقی تو!
ـ یه چیز قبل پیاده شدن بگم بهت!
نگاهش کردم. او اما نگاهم نمی کرد. کمربند را باز کردم و کمی چرخیدم.
ـ جانم؟
بالاخره نگاهم کرد. جدی و کمی غمگین! انگار حتی خجالت زده بود.
ـ راجع به چراییش بعدا حرف می زنیم و توضیح می دم، فقط چون فرصت کمه می خوام قبل شوکه شدن، بهت بگم.
در سکوت نگاهش کردم و جمله ی او، انگار باعث شد قفسه ی سینه ام به پشتم بچسبد. همین قدر فشرده و همین قدر دردناک!
ـ توی جلسات فیزیوتراپی من، علی هم هست!
پ ن: متن بعد پارت ها مهم
فقط به دهان میعاد زل زده بودم. لبخندم، جایی حوالی مردن ایستاده بود. لب هایم، نمی دانستند بیفتند، صاف بشوند، به لبخندشان ادامه بدهند. در یک حالت بی تعادل کسل کننده ای وسط راه ایستاده بودند و میعاد، از من چشم دزدید.
ـ توضیح…بهت بدهکارم اما…بعدا!
فقط نگاهش کردم. چشمانم مرده بود و جنازه اش، از روی او کنده نمی شد. شرمنده صدایم کرد و من، دست مشت شده اش را دیدم.
ـ غوغا!
ـ یه بار دیگه جمله ت رو تکرار کن.
چشمانش بسته شدند. با درد و من، تازه فهمیدم اشتباه نشنیده بودم. اگر اشتباه بود، دوباره تکرارش می کرد. چشمانم دودو زد جلوی ماشین و دستانم، فرمان را سفت چسبیدند. عکس العمل مامان و میعاد، سر میز وقتی گفتم من می توانم همراهی اش کنم توی سرم تکرار شد و پتک محکمی شد روی شقیقه هایم.
ـ عزیزم؟
از دنیا عقب مانده بودم. رعشه نه به جان دستانم که به جان چانه ام افتاده بود. پلک زدم. چیزی از چشمانم نریخت اما من انگار کور شده بودم.
ـ غوغاجان؟…توضیح…می دم!
این بار که نگاهش کردم، نمی دانم چشمانم چطور عمق یک ویرانه را نشانش دادند که سکوت کرد و با غمی بزرگ، ابروهایش را درهم گره زد.
ـ من…
ـ پیاده شو!
آرام گفتم، شوکه نگاهم کرد و من…انگار از روی خودم رد شدم. همان قدر دردناک و پرعذاب! جای کفش هایم، روی خودم مانده بود. با این حال ردش کردم…خودم را می گویم. نگذاشتم حرفی بزند، اگر می زد هم نمی شنیدم. گوش هایم، کیپ شده بودند. فقط یک صدا توی سرم بود. صدایی شبیه نفس نفس هایی که به سختی بالا می آمد. صدای آب…صدای خلأ….در سمت میعاد را خودم باز کردم. او فقط نگاهم کرد و من، کمکش کردم پیاده شود.
“علی هستم”
بازوی میعاد را گرفته بودم. ورودی بیمارستان را رد کرده بودیم. او سه بار صدایم کرد غوغا، تکان خوردن لب هایش را دیدم اما…سرم هنوز پر بود از صدای آب و نفسی که انگار داشت تمام می شد. این صدا را شنیده ای؟ صدای غرق شدن را می گویم!
” ز غوغای جهان….”
انگار سری که توی آب بود، هرزگاهی با شدت از آب بیرون می آمد، این صداها توی گوشش پژواک می شد و باز…زیر آب رفتن، صدای آب، صدای نفس تنگ شده. صدای مرگ…
” غوغای قلب علی”
میعاد نگران نگاهم می کرد. من هم…نگران خودم بودم. نگران بدنی که داشت سرد می شد و ذهنی که بی وفایی کرده بود. هرچه التماسش کردم فراموشش کند گوش نکرد. ذهن نافرمانم، حالا شمشیر بسته بود به عمد من را بکشد. وقتی جلوی اتاقی که قرار بود کارهای فیزیوتراپی و توان بخشی میعاد انجام شود ایستادیم، انگار تمام جان هایم در قدم هایی که برداشته بودم روی زمین ریخته بود. پزشکش…با لبخند به ما خوش آمد گفت. خودش دست میعاد را گرفت تا به سمت تخت ببرد و من، چشمانم چرخید روی در اتاقی که توی اتاق باز می شد. میعاد همچنان داشت نگاهم می کرد، صدای آب شدت گرفته بود و صدای نفس ها قطع شده بود….یک جسد روی آب، حالا داشت شنا می کرد.
ـ شما خوبین خانم آراسته؟
فرصت این که بپرسم از کجا من را می شناسد نداشتم فقط…به آن در اشاره کردم. می ترسیدم جسد را آب ببرد…به دیاری که آن قدر دور باشد، نتوانم پیدایش کنم.
ـ اون اتاق…
ـ اتاق تجهیزاته. چیزایی که نیازه انبار کردیم اون جا.
ـ غوغا؟
صدای میعاد این بار واقعا خش داشت. شاید باورش نمی شد که یک اسم، با من چه کرده. نگاهش نکردم….به جایش به چشمان دکتر مسن زل زدم.
ـ می شه اون جا باشم؟
نگاه پزشک متعجب از من به میعاد رفت و برگشت، کوتاه سری تکان داد و وقتی داشت می گفت اما اون جا خیلی گرد و خاک داره و نامرتبه، من در اتاق را باز کرده بودم. تاریک بود. داخلش شدم. درش را نیمه باز گذاشتم. گوشه ی دیوارش ایستادم و نگاهم توی تاریکی، غلطید روی شبحی شبیه خودم. شبحی که اسمش
سلام ادمین وقتتون بخیر روند پارت گذاریتون چطوریه؟خودنویسنده تاالان۶۱پارت منتشرکرده؟
رمانش عالیه من که از خوندنش سیر نمیشم ولی فکر میکنم از این به بعد ماجراهایی داریم با غوغا و علی
ادمین وارد سایت رمان دونی که میشم میاد اخر و نصفه نشون داده میشه!
الان درست شده
سلام چرا سایت رمان دونی باز نمیشه؟؟؟؟؟
زیادی داره کشدار میشه.
خیلی بی نعنی شدا.
عووووق
اخییی غوغاااا بیچاره ……
واااااااااا
علی اونجا چیکار میکنه اخه؟؟؟؟؟؟؟؟؟