رمان غرقاب پارت 53
ـ من پای کاری که کردم می ایستم…میعاد هرچیزی که بگه، من حاضرم بهش تن بدم…اما…تو پای دلی که بردی، ایستادی؟
داشت من را به چه متهم می کرد؟ لب هایم لرزید و او سر تکان داد.
ـ آدما توی اوج گرفتن می تونن به خیلیا فکر کنن. من اما توی سقوط…به تو فکر کردم.
اشک چشمانم را پر کرد، دلم می خواست آرام جلو می رفتم و بغلش می کردم. می گفتم می فهمم که ترسیدی…که همه ی آدم ها می ترسند. می فهمم که عاشق بودی اما….واقعیت جز این بود. عشق و ترس، دلیل ادامه ی یک مسیر که به یک شخص دیگر پیوند خورده را نداشتند. حس کردم توی چشمان او هم، یک آغوش حسرت زنان پر می زند. گردنم را بیش تر به عقب کج کردم. با آن قد بلندش نیاز بود خوب تر ببینمش.
ـ علی!
دستش را جلوی صورتم نگه داشت به نشانه ی این که حرفی نزنم و بعد، سیبک گلویش مردانه بالا و پایین شد. خوب نگاهم کرد و در نهابت با یک لبخند تلخ لب زد.
ـ به جز غوغای عشق تو، درون دل نمی یابم…
گفت….رفت سمت ماشینش، سوار شد و با یک دنده عقب ماهرانه، در یکی از فرعی ها ناپدید شد و من همان جا وسط خیابان کم تردد…ماندم و به نقطه ای روی زمین چشم دوختم. دستم آرام آرام بالا آمد، روی گلویم نشست…فشارش داد و انگار همین فشار باعث شد بغضم، پوقی بیرون بپرد. با بی صدایی و به شکلی خفه. دستم را بند صندوق ماشین کردم. خم شدم…قطرات اشکم ریختند و من، به شعر آخرش فکر کردم.
گفته بودم خوب است زن ها مردی در زندگی اشان داشته باشند که بلد باشد برایشان شعر بخواند و نازشان را بکشد، کاش تهش هم می گفتم چقدر سخت است زنی مردی داشته باشد که خوب شعر بخواند و خوب نازش را بکشد و بعد، بخواهد فراموشش کند.
چقدر سخت و چقدر محال!
“خستم از اینکه یه عمر با همه چی سر کردم
کاش به دنیای بچگی برگردم
روزایی که این دل دیوونه خوش باور بود
روزایی که غم بود اما زندگی بهتر بود”
بارها به افسانه های عاشقانه فکر کرده بودم. هزاران بار، خواب را از روی چشمانم برداشتند و خودشان جایش نشستند. فکر کردم…فکر کردم…من، هزاران بار فکر کردم که چرا هیچ عاشقانه ای، به سرانجام خودش نرسیده بود و بعد، تصور کردم شاید، عشق یعنی نرسیدن…من برای آرام کردن قلبم، توجیهات زیادی ردیف کردم و این یکی، از همه شان غم انگیز تر بود. آن قدر غم انگیز که من را با چشمان سرخ از بی خوابی و اشک های شبانه و هق هق های خفه شده در بالش، به دفترخانه رسانده بود تا شاهد طلاق کامیاب و تبسم باشم. آدم هایی که زندگی شان گره خورده بود به زندگی من و چقدر شرمنده ی این گره کور باز نشده ی لعنتی بودم. شاهدینی که انتخاب کرده بود همه از افراد مورد اعتماد اطرافش بودند. آن هایی که می دانستند این پیوند هنوز بریده نشده و آمده بودند خودشان قیچی اش کنند.
تبسم، با یک آرایش کامل روی صندلی نشسته بود. از این که ضعفش را نشان نمی داد لذت می بردم. دلم می خواست تمام زن های شکست خورده هم، زیبا شکست می خوردند. کنارش که نشستم، دست سردش را روی دستم گذاشت و فقط یک لبخند تلخ زد. لبخندی که می گفت تو تلاشت را کردی اما…شکسته ها درست نشدند. کامیاب، عصبی طول و عرض محضر را قدم رو می رفت و من از اخم هایش، درد هایش را می دیدم. زندگی من به این نقطه نرسیده بود. چون یکی خودخواهانه تصمیم گرفت بمیرد و یکی سیاه بپوشد. یکی دیگر، خودخواهانه به عشقش فکر کرد و یکی دیگر…به رفتن!
ـ لطفا شناسنامه هارو بدین.
کامیاب با بلند شدن صدای مرد مسن، دست از راه رفتن برداشت. شناسنامه ی تبسم هم ظاهرا دستش بود که جلو رفت و هردو را روی میز قرار داد. به رنگ قرمزشان نگاه کردم و خب، بین مهرهای طلاق و ازدواج و اسم فرزند و تاریخ تولد آدم ها، کاش سرنوشتشان هم آن جا نوشته می شد.
ـ بسیار خب، بیاین جلو، این جارو امضا کنین تا بعد صیغه ی طلاق و جاری کنیم.
کامیاب به تبسم خیره شد و من به هردونفرشان. چقدر درد قرار بود بعد از این بکشند و دور از هم بمیرند؟ تبسم مردد نگاهم کرد و بین چشمان آرایش شده اش، اشک نشست و من…آرام، توی سکوت زنگ زده ی محضری که آدم هایش همه انگار سیاه پوش بودند لب زدم.
ـ مطمئنی پشیمون نمی شی؟
سرش را آرام تکان داد. چشمان خیسش را بست و با مکث ایستاد. وقتی به سمت میز قدم برمی داشت، حس می کردم هرلحظه امکان دارد تا سقوط کند. کامیاب، عقب تر ایستاد و خیره ی صورت او، منتظر ماند اولین امضا را او بزند. نگاه کامیاب به او بود و نگاه او به کاغذی که قرار بود امضا کند. بعد هم…دستش به سمت حلقه اش رفت و از انگشتش بیرونش کشید. کامیاب از پشت به میز تکیه زد و چشم بست و تبسم، حلقه را با صدا روی میز رها کرد.
ـ کجا رو امضا کنم؟
مرد، به جایی روی کاغذ اشاره کرد و او خم شد. خودکار وسط دستانش لرزید و من، با اشکی که بند نمی آمد به نقطه ی انتهای این مسیر چشم دوختم. ازدواج…چقدر فرآیند عجیبی بود. یک روز همین جا، همین نقطه با لبخند و عشق دستشان نشست برای امضای سند ازدواج و حالا….به گناه چیزی که درونش دخیل نبودند داشتند با خودشان چه می کردند؟
امضا را زد، زد و بعد چشمانش را در همان حال بست و من، از جایم بلند شدم. نگاه شکسته ی کامیاب، یک طوری بهت زده به آن برگه خیره بود که هیچ وقت انگار در این دنیا وجود نداشت. دیدن نداشت وقتی قرار بود، خودشان را این وسط جا بگذارند. کاری که من هم داشتم انجامش می دادم. پشت در دفترخانه ایستادم، جایی که نبینم و حال بدشان را لمس نکنم. دستانم می لرزید و گلویم ورم کرده بود. نمی دانم چقدر گذشت، چقدر گذشت که بالاخره تبسم از در بیرون آمد و گیج و گنگ به سمت پله ها گام برداشت.
ـ تبسم؟
چرخید، من را دید و بلافاصله بغضش با صدای بدی ترکید. به سمتش رفتم و همان طور که اشک می ریختم بغلش کردم. شاید نیاز بود روزهای زیادی گریه کند. صدای همه ی آدم های این قصه زخمی بود.
ـ عزیزم.
ـ امضا نکرد!
شوکه و ناباور، سرم را عقب کشیدم و او، با پشت دست اشک هایش را پاک کرد و ضعف کرده، سر خورد و روی پله ها نشست. هم پایش خم شدم و صورتم را جلوی صورتش گرفتم.
ـ چی گفتی؟
هق زد و مشتش را روی سینه اش گذاشت. شبیه زنی بود که او را احیا کرده باشند و او، به باور زنده ماندن نرسیده باشد.
ـ امضا نکرد، نکرد….گف… نمی تونم.
متحیر، دست هایم را دو طرف صورتش گذاشتم و او، از من ناباورتر نگاهم کرد. بین اشک ریختن، بین دل دل زدن هایم، بهت زده خندیدم و صدایم توی راهروی دفترخانه انعکاس پیدا کرد، به گوشش رسید و باعث شد سرش را آرام روی شانه ام بگذارد. انگار بعد سال ها زیر آب ماندن، یکی محکم پشت گردنم را گرفت و بیرونم کشید.
ـ خدایا شکر…خدایاشکر..
خدایاشکر گفتنم، با بغض همراه بود. با بغضی از سر ناباوری. تبسم را آرام رها کردم و پا داخل دفترخانه گذاشتم. شبیه یک شکست خورده ی ناباور، نشسته بود روی صندلی ها و شاهدینش اطرافش بودند. جلو رفتنم، باعث شد دوستانش عقب بکشند و خودش، با چشمانی سرخ نگاهم کند.
ـ غوغا؟
خندیدم. خندیدم و او، سر پایین انداخت و با بغضی مردانه لب زد.
ـ شرمندتم. نتونستم…نتونستم.
دستم را جلو کشیدم. حالا دیگر هیچ کس کنارمان نبود و همین اجازه داد راحت در بغلش قرار بگیرم. دستانش را دورم پیچید و نفس عمیق من، با لرزشی عیان از شادی گره خورد.
ـ مرسی…مرسی کامیاب.
ـ غوغا…
ـ هیچی نگو، شرمنده هم نباش. ممنونم که نذاشتی با عذاب وجدان بهم خوردن زندگیت سر کنم. ممنونم کامیاب…
دستانش را محکم تر دورم پیچید و سرش را روی سرم گذاشت. اشک های تندم، صورتم را نم می زدند.
ـ آخ کامیاب، بالاخره نفس می کشم. بالاخره می شه نفس کشید.
ـ غوغا!
گفتن از اسمم آن طور شکسته و شرمنده را نمی خواستم. تنم را عقب کشیدم و اشک هایم را با آن لبخندی که سال ها انقدر عمق درونش ندیده بودم، به رخش کشیدم. چهره اش هنوز ناباور بود.
ـ قبول دارم خراب شده. که دیگه نمی شه خیلی چیزا رو جمع کرد اما شما می تونین از پسش بربیاین. می رین پیش مشاور، پیش هرکسی که بتونه بهتون کمک کنه. خودم همه چیز رو به خانواده ها می گم. ترنم که نیست..طرد شده از خانوادش. قرار نیست دیداری صورت بگیره و اذیت بشین. هان؟ فقط تو یکم جلوی زخم زبونت و می گیری و اونم سعی می کنه جلوی یادآوری درداش و بگیره. می شه…نمی شه؟
ـ غوغا.
غمگین صدایم کرد و من محکم سرم را تکان دادم.
ـ اسمم و صدا نکن. سعی نکن از رویا خارجم کنی. کامیاب نتونستی امضا کنی. این یعنی یه ریشه ای هنوز مونده که شخمش نزدین. که می شه ازش یه نهالی سبز بشه. من و ببین، من خیلی جاها به خاطر بقیه از
خودم گذشتم. حتی الان و همین لحظه…اما تو من نباش. کامیاب به خدا، اون خونه و آدماش بعد مدت ها به شادی نیاز دارن.
ـ غوغا!
این بار صدای پرخش، از ورودی دفترخانه می آمد. سرم چرخید و تند اشک هایم را پاک کردم. تبسم بود و چشمان سرخش. باعجله به سمتش رفتم و بعد، دستش را گرفتم و کشیدمش. روبروی کامیاب که رسیدیم دست هردورا بهم چسباندم و دیدم..دیدم لرزیدند و مات این تماس شدند. دلم می خواست بلند بلند گریه کنم.
ـ نشد این رابطه بریده بشه. پس وصلش کنین. با جفتتونم. با جفت کله خرابتون که جونتون می ره برای هم و انتر منتر زندگی من شدین. بببن من و تبسم.
با اشک نگاهم کرد، اشکی که در چشمان من و نگاه کامیاب هم بود.
ـ ترنم اشتباه کرده نه تو….هیچ وقت، خودت و مقصر چیزی که نیستی ندون و بابتش شرمنده نباش. کامیاب؟
ناباور بود. هنوز هم باورش نمی شد نتوانسته امضا کند و آن حلقه ی انداخته شده روی میز را محکم بین مشتش گرفته.
ـ گناه بلایی که سرم اومد از کسی که بی گناهه نگیر.
چیزی نمانده بود که همان وسط، بغضم با صدا بترکد و یک شهر را سیل بردارد. صدایم التماس داشت. باورم نمی شد که امضا نکرده باشد و حالا، نفس بود…هوا بود….یک عشق مرده ی افتاده روی دستان من هم بود که حسرت زده نگاهش دودو می زد روی آن ها. که می گفت ببین توانستند و تو نتوانستی.
ـ دلخورین از هم…یه حرمتایی شکسته، درستش کنین. تلاش کنین. باشه؟
تبسم با صدای بلندی زیر گریه زد، خم شد و روی همان صندلی کنار کامیاب نشست و من، انگار در چشمانم هزاران مویرگ ترکیده بودند.
ـ عموت داشت من و طلاق می داد.
ـ اونی که امضا کرد تو بودی نه من.
حالا از هم طلبکار شده بودند. با اشک هایی که می ریختند نگاهشان کردم و تبسم، محکم تخت سینه ی کامیاب کوبید. با دلگیری و اشک و غصه هایش.
ـ تو گفتی بیام. تو گفتی نمی خوای دیگه اثری ازم توی زندگیت باشه.
کامیاب نگاهش کرد، توی چشمان اشک آلودش زل زد و بعد نگاه پردردش را دوخت به من. پلک زدم…پلک زدم و او، آرام….شبیه یک نسیم دستانش را جلو برد. دور شانه های لرزان دختر کنارش حلقه کرد و وقتی سر او، روی سینه اش نشست، کامیاب هم صورتش را بین موهای او پنهان کرد و شانه هایش مردانه لرزیدند و من….باز هم لبخند زدم. با حسرتی عمیق اما، شاد بودنی انکار نشدنی. سرم را چرخاندم. دفتردار، سعی داشت نگاهشان نکند. با لبخند خیسم شناسنامه هایشان را برداشتم و لب زدم.
ـ ممنون!
سری تکان داد با لبخند و من، آرام درحالی که آن دو در آغوش هم بودند از دفترخانه بیرون زدم و همین که پله هارا به انتها رساندم و زیر سقف آسمان قرار گرفتم، دستم را بند یک درخت کردم. ناباورانه به عبور و مرور مردم زل زدم و بعد، کوتاه لب زدم.
ـ مرسی….
خودش می شنید. می فهمید برای چه گفتم. لحنم را می شناخت.
ـ تو نخواستی، حواسم بود تو نخواستی.
او نخواسته بود این مو پاره شود. برای ما خواست و برای آن ها نخواست. خندیدم. تلخ و غم آلود!
ـ خدایا شکرت…
خم شدم و با صدایی بلند وسط خنده هایم اشک ریختم. اشکی از شادی، حسرت، غم، امید…اشکی که تمام حس هایم را ریخت همان جا، همان جایی که قرار بود یک نهال از بین یک کویر برهوت رشد کند و اگر چه سخت، اما بجنگد و یک جنگل شود.
آن ها توانستند چون یک چیزی مانده بود. ما نتوانستیم چون…
چون هیچ از ما مانده بود!
با گام هایی لرزان و شانه های سبک، راه افتادم در حاشیه ی پیاده رو، دستانم را روی دیوار کشیدم تا دردم را با سختی اش تقسیم کند و با لبی خندان و چشمی خیس، جلو رفتم. جلو رفتم تا بلکه زمان هم سریع تر بگذرد و به آینده برسم. به آینده ای که دیگر عادت کرده باشم وقتی یک آغوش عاشقانه دیدم، لب هایم تمنای صدا کردن اسم او را نداشته باشند. نفس عمیقی کشیدم!
خوشحال بودم برایشان و غمگین بودم برای خودم…
این حس تعارض، من بودم و تمام روزهای آینده ام!
کاشکی تو بودی می دیدی چه حالیم!
مث یه ماهی توی تنگ خالیم که غرق دریاست!
دستو پا میزنه از بس شده حساس
هر کاری میکنم بری از خاطرم
فکرت نمی ذاره!
این زندگی بعدِ تو یه عشقو به قلب من بدهکاره
******************************************************************
گل های نرگس را، روی سنگ هایشان قرار دادم و بعد، با نفسی از عمق جان بیرون فرستاده شده، نشستم روی زمین خاکی. بی حرف زل زدم به سنگ قبرهای کنار هم جا مانده از دو آدم مهم زندگی ام. پوزخندی نرم، با دیدن تصویر شاهین روی لب هایم نشست. روی سنگ قبرش، حک شده بود، هنرمندی جوان!
لبخند تلخم بیش تر عمق گرفت و زمزمه کردم.
ـ پدر و دختر کنار هم دیگه چقدر آروم خوابیدین.
صدای کلاغ می آمد. صدایی که به اندازه ی حال من تلخ بود.
ـ بی خیال این دنیا…این زمین…این آدما!
سری تاب دادم. دستم را روی سنگ قبر غنچه ی پرپر شده ام قرار دادم. دیگر شاهد درد کشیدنش نبودم و همین، قلب سوخته ام را تسکین می داد.
ـ دارم یه مدت از این جا می رم مامانی. ممکنه مدتی نتونم بهت سر بزنم. می دونم درکم می کنی.
دخترکم انگار جلوی چشمانم جان گرفت. در یک هیبت سالم و بی نقص و به رویم لبخندی زد. لبخندی که من را به گریه واداشت.
ـ فکر می کردم بعد تو، دیگه هیچ کس نمی تونه من و به نقطه ی ته یه قصه برسونه شاهین. این رو فقط هنر تو می دیدم که من رو به آخر دنیا برسونی. بعد تو…گمون می کردم هیچ وقت دیگه هیچ غمی خمم نکنه اما…
اشکم ریخت، غریبانه و مظلومانه. نفس عمیقی کشیدم.
ـ شما مردها، عاشقای خودخواهی هستین. همتون…
سرم را پایین انداختم. دلم می خواست شبیه بچگی هایم اشک بریزم، سر روی زانو و بی خیال همه ی قضاوت ها….
ـ و ما زن ها عاشق ها ی احمق!
شاهین آدم ماندن نبود. اما همان روزهایی که بود هم…همان وقت هایی که هنوز تغییر شخصیت نداده بود، هروقت قطره اشکی از چشمم می ریخت دیوانه می شد. همان دیوانه سرآخر کاری کرد یک سیل اشک بریزم و بعد…دیگر برایش مهم نبود! نه من و نه زندگی مان. حالا، خوابیده بود. از این جهان کوچ کرده بود و دخترمان هم کنارش قرار داشت. من هیچ وقت نفرینش نکردم!
ـ نمی دونم کی برمی گردم، اما می خوام بگم…کاش آروم باشه اون دنیات شاهین! کاش خود خدا ازت گذشته باشه و لااقل، بتونی کنار غنچه باشی.
صدای غنچه توی سرم پخش شده بود. شبیه آهنگی غمگین در دل یک روز زمستانی سرد. همان قدر غم انگیز!
ـ خداحافظ مامانی. دوست دارم.
بلند شدم. گل های نرگس از من جا ماندند روی سنگ قبرها و بعد با گام هایی آرام به سمت اداره ی سازمان بهشت زهرا گام برداشتم. قبلا پرس و جوهای لازم را کرده بودم و این، می شد آخرین کارم در این شهر…آخرین کاری که برای تمام عمر، نیاز بود انجامش بدهم. سیستم تهویه ی داخل سازمان، همان چیزی بود که تن گرگرفته ی من را آرام می کرد. تابلوی مورد نظرم را پیدا کردم و بعد، جلوی میز مردی که داشت با تلفن صحبت می کرد ایستادم. صحبتش که تمام شد، کوتاه نگاهم کرد.
ـ بفرمایید خواهرم.
ـ می خوام یک قبر بخرم.
متعجب نگاهم کرد، دستی روی صورتش کشید و لب زد.
ـ برای والدین؟
لبخندم تلخ تر شد. کاش آدمی زودتر از این ها فکر آن سوی دنیا را هم می کرد.
ـ برای خودم!
یک بار سرتاپایم را با کنجکاوی برانداز کرد و بعد، گشت بین مدارکش و یک فرم از آن بیرون کشید. خودکاری هم از روی میزش برداشت و به سمت من گرفت.
ـ بشین لطفا خواهرم، برای کدوم قطعه می خوای.
توی ذهنم شروع کردم به گشتن و بعد، فقط در نهایت با یک صدای خسته و گرفته لب زدم.
ـ یه جای خلوت. یه جایی که هنوز، تعداد قبرهای خالیش بیش تر از قبرهای پرش باشه. یه جا که کسی زیاد بهش سر نزنه.
مرد عجیب نگاهم کرد و من لبخند زدم. خسته تر از تمام سال های زندگی ام و فرم را از بین دستانش بیرون کشیدم. این دنیایم شلوغ بود…خانه ی آن دنیایم را، می خواستم خلوت انتخاب کنم. نه در مقبره ی شخصی، نه پیش فرزندم و پدرش…می خواستم فقط خودم باشم و خودم.
مرگ اسمش رویش بود!
چرا ادمو میذارین تو خماریییی،😭😭😭(ᗒᗩᗕ)
اوف خیلی غمگین شد ک
خدایا
مردم انقد بغض کردم!