رمان غرقاب

رمان غرقاب پارت 43

5
(1)

 

ـ از مدرسه بیرون زدیم. با صدای جیغ، با دخترایی که هرکس یک طرف می دوید. هواپیماها نزدیک بهمون پرواز می کردند، خیلی خیلی نزدیک! بازارم زده بودند. بوی باروت و خونه، کل شهر و پر کرده بود. لوله های آب ترکیده بودند و آب با شدت از خاک و لوله ها بیرون زده بودند. مغازه ها می سوختند، حتی حمام نبش بازار. من توی خیابون می دوییدم. ترسیده به سمت خونه می رفتم و نگاهم به کیفای مدرسه، دمپایی های افتاده روی زمین و کاغذهای پرپرشده ی افتاده روی خیابون بود.

ـ خدای من!

باز دستش به سمت صورتش رفت، اشک هایش آرام می ریختند اما بند نیامدنی بودند.

ـ وقتی رسیدم، به جای خونه آوار دیدم. آواری که داشت می سوخت. زیر پام خالی شد و همون جا محکم زمین خوردم. نمی دونم حکمت چی بود که چیزیم نشد، که بین آدمایی که توی خیابون می دویدن به امید پناه گرفتن و مسلسل کالیبر عراقی ها، داشت هدف قرارشون می داد و روی زمین می افتادن، من هیچیم نشد. اما…به خودم اومدم دیدم، توی سرم هنوز صدای بمب و موشکه اما موشک بارون بالاخره تموم شده. شهر…قیامت شده بود مادر. قیامت! آدمایی که زنده مونده بودند با لباسای خاکی، بهت زده می چرخیدند. حتی گریه اشون نمی اومد. دنبال عزیزاشون بودند. عزیزای منم زیر خاک…

نمی دانستم باید چه بگویم، تصورش هم برایم عذاب بود. دستم را به شانه اش رساندم و با لمسش، او به من نگاه کرد. مغموم و بدحال.

ـ توی جوی آب، خون لخته شده می دیدی. زمین خدا قرمز شده بود. شاخه ی درختا روی زمین بود، تیکه های بدن شهدا روی درختا.

صدایش شکست، گریه ای سوزناک سرداد و حینش زمزمه کرد.

ـ تا دوروز، از روی درخت و پشت بوم و زمین، داشتند تیکه تیکه های بدن آدمایی رو جمع می کردند که حتی هویتشونم مشخص نبود. گوشت تنشون پودر شده بود.

بی اختیار، بدون پلک زدن خیره ی صورتش، یک قطره اشک هم روی صورت من افتاد. بوی خون زیر بینی ام بالا زد و حس کردم، دلم می خواهد بالا بیاورم.

ـ مردم اندیمشک بی گناه بودن. صد دقیقه روی سرت بمب بندازن، بدون توقف شوخی نیستا مادر. من حتی نمی تونستم گریه کنم. نمی شد…خشکم زده بود. وقتی انگشت کنده شده ی خواهرزادم و زیر آوار دیدم، جون از تنم رفت. وقتی بدن تکه تکه شده ی خواهر و پدرم و دیدم مردم. اما…هرچی گشتن علی رو پیدا نکردن.

 

با کف دست اشک هایم را پاک کردم، خودش هم اشک از صورتش پاک کرد و با نفسی عمیق، سعی کرد به خودش مسلط شود.

ـ تا این که فهمیدم، برادرم صبح اومده دنبالش و اون و برده خونشون تا با بچه هاش بازی کنه. تا حالا مادر شده ندونی شکر خدارو بگی یا لب به گله باز کنی؟ وقتی علی رو بغل می کردم و خیره بودم به شونه های لرزون برادرم که داشت واسه خانوادمون اشک می ریخت من اون حال و داشتم. من نمی دونستم باید به خدا چی بگم. بچم علی از سر ترس، تو بغلم می لرزید.

ـ خیلی متأسفم.

سرش را کوتاه تکان داد. هردو هنوز هم اشک برای ریختن داشتیم، او لمسش کرده بود و من، فقط شنیده بودمش.

ـ نموندم، دیگه توی اون شهر نموندم. جنگ تموم نشده، با داداشم اومدم تهران! پدر علی هم همراهمون اومد. چشمش بعد از بمبارون ترسیده بود. وقتی اومد تا ببینه زنده ایم یا نه، رنگ به رو نداشت. گریه هاش رو بعد دیدن شهر از یاد نمی برم. وقتی از اسکانمون خیالش راحت شد، منی که لباس سیاه تنم داشتم ول کرد و برگشت جبهه. خودم راهیش کردم. به خاطر لباس سیاه تنم!

ـ حتما خیلی دردآور بوده.

ـ چاییت سرد شد مادر.

ـ مهم نیست، بگین!

سری تکان داد، آهی کشید و خیره به یکی دیگر از عکس های آلبوم زمزمه کرد.

ـ اون روزا همش حس می کردم خدا، علی رو بهم بخشیده. وگرنه این که صبح داداشم یهو بیاد دنبالش و ببرتش پیش خودش و از اون شرایط جون سالم به در ببره، نشدنی بود. علی رو به صاحب اسمش سپرده بودم. انگار خود مولا به دلم رحم کرد.

شاید هم به دل من، به دل منی که اگر علی نمی آمد، زندگی ام چقدر بد جلو می رفت. با همان تیرگی و زشتی گذشته.

ـ این همه قصه خوندم و مرثیه گفتم، برای این بود برسم به این نقطه. که بگم بچم و از خدا گرفتم. از مولام علی! برای همین، عزیزتر از اون دوتا که نه، اما جایگاهش ویژه تره برام.

آب دهانم را قورت دادم. سرم پایین افتاد و دست حاج خانم زیر چانه ی من نشست.

 

ـ نمی گم عروس، می گم دخترم! می خوام بیام و رسمی تورو دختر این خونه کنم، قبلش یه سوال و صادقانه جواب بده به من مادر و نرنج ازم بابت پرسیدنش، فقط بهم بگو انقدر که پسرم دوست داره، تو هم دوسش داری؟

جا خوردم اما جوابش را قلبم به نوک زبانم فرستاد. چشمان قهوه ای حاج خانم، چشم های یک مادر بود. با همان احساسات عمیق مادرانه، نمی شد از این سوال با این حجم نگرانی رنجید. تعللم در جواب خودم را هم عاصی کرده بودم. آب دهانم را قورت دادم. دستم را فشرد و من با صدایی گرفته تنها لب زدم.

ـ پسرت و خوب تربیت کردی حاج خانم، بلده با دل یه زن چطور رفتار کنه که در برابر این سوال، با همه ی تابوهای زندگیش و غرورش، سینه سپر کنه بگه دوستش دارم.

چشمانش برق زدند.

ـ توی تربیتش خوب جلو رفتین. علی می دونه جایگاه زن چیه، بلده به این جایگاه اوج بده. بلده گوش شنوا باشه، بلده تندی نکنه و دل نشکنه، بلده بگه دوست دارم و ازش نترسه. علی، مرد بودن و بلده حاج خانم. جدا از تمام کلیشه های غلطی که یه عمر هرزنی ازشون نالیده، پسرتون بلده چطور با یه زن برخورد کنه.

نفس عمیقی کشید، جواب سوالش را گرفته بود. لب هایم لرزیدند و صدایم کمی بغض داشت.

ـ مرسی حاج خانم، مرسی بابت این تربیت.

سرش جلو آمد، پیشانی ام را بوسید و با همان زخمی که بین صدای او هم بود لب زد.

ـ دختر این خونه شدی. همین لحظه و با همین اعتراف. فردا زنگ می زنم مادرت برای خواستگاری.

لبخند زدم، وسط یک بغض عجیب و غریب، لبخندی زدم که شبیه آب بود بعد از یک آتش سوزی طولانی روی قلبم. دستم را فشرد، صدای باز شدن در حیاط آمد و سر هردوی ما که چرخید به سمت وروردی. لبم را زیر دندان کشیدم. حاج خانم آهسته بلند شد و با دیدن حیاط از پشت پنجره، لبخند زد.

ـ چقدر زود اومد، فکر کنم بو کشید این جایی.

خندیدیم. من آن ته مانده ی اشکم را پاک کردم و بلند شدم. در خانه باز شد و با دیدن هیبتش، زلزله ای در قلبم رخ داد.

ـ سلام حاج خانم، کجا…

حرف در دهانش ماند. لبخند زدم و او مبهوت حضورم در خانه اشان، سرش به سمت مادرش چرخید. زنی که نزدیکش شد و با لحنی شوخ لب زد.

ـ چرا خشکت زد پسر؟ بیا تو که من و دخترم تصمیم گرفتیم امشب شام دستپخت تورو بخوریم.

ـ غوغا؟

صدایم کرد، پر از شگفتی. نزدیکش شدم و دندان هایم از پس این لبخند دیده شدند.

ـ خسته نباشی! من دلم کباب تابه ای می خواد. بلدی؟

ناباورانه باز هم چشمش بین ما چرخید و با دیدن لبخند هردونفرمان، نگاهش آسوده شد، سری تکان داد و با یک نفس عمیق نزدیکم شد.

ـ بلدم، خوش اومدی عزیزدلم.

خوش آمدنم، بیش تر به سرزمین قلبش بود. من به این نقطه عجیب خوش آمده بودم. صدای سرور و طبل و دف در گوشم می آمد. یک سلسله احساسات داشتند من را تا قلبش همراهی می کردند. عروس می بردند. برای یک اقامتگاه دائمی درست، وسط سینه اش.

 

دوست داشتن، شبیه مرگ ستاره ها بود. مرگی که از دلش، یک ستاره ی دیگر متولد می شد. دوست داشتن، حس های قبلی آدمی را می کشت و از خاکستر آن حس ها، یک حس تازه نفس تر رخ پیدا می کرد. یک حس سبز تر، جوان تر…زیباتر!

وقتی با آن قد و قامت، پای اجاق ایستاد تا کباب تابه ای درست کند و حاج خانم، وضو گرفت برای نماز، به درگاه آشپزخانه تکیه زده و تماشایش کردم. خانه اشان بوی خاک و باران می داد. بوی آرامش!

ـ چیزی می خوای؟

جلوتر رفتم، نفس عمیقی کشیدم و او مایع گوشتی درست کرده را در تابه پهن کرد. حواسش پرت کارش بود. همه ی کارهایش را به دقت انجام می داد.

ـ فقط داشتم نگاهت می کردم.

ـ نگاهت، سنگینه.

به شوخی، دست هایم را جلوی چشم هایم گذاشتم، دلم را هم پشتم پنهان کردم.

ـ دیگه نگاهت نمی کنم.

مچم را لمس کرد، دستانم را پایین کشید و با لبخندی مهربانانه زمزمه کرد.

ـ دنیام زشت می شه که.

من هم لبخند زدم، دستانم را رها کرد و زیر حرارت اجاق را کم کرد. بعد هم چرخید و با حواس جمع تری، به صورتم زل زد.

ـ چه خبر بود من نبودم که چشمای جفتتون سرخ بود و آلبوما وسط؟

سرم را به سمت بیرون چرخاندم. می خواستم مطمئن شوم حاج خانم، هنوز سر سجاده نشسته.

ـ یه گپ و گفت خودمونی.

ـ چشماتون خیس بود.

نزدیک تر به او ایستادم. با یک آشپزی آشپزخانه را نابود کرده بود. این همه ظرف کثیف کردن، طبیعی بود؟

ـ حال دل آدم خیس نباشه، چشم عیبی نداره.

سرش را کمی کج کرد. چه نگاهش نافذ بود و من چقدر دوستش داشتم.

ـ قربون دلت برم.

لحنش حین ادای این جمله، آرام، با تن صدایی پایین و از ته دل بود. خدانکنه ای زمزمه کردم و باز هم نزدیک تر شدم. به من بود، خط می کشیدم روی تمام فاصله های دنیا.

ـ مامانت گفت، فردا زنگ می زنه خونه مون.

چشمانش، توی نگاهم دودو زدند. چرا حس کردم کنار خوشحالی مردمک هایش، ترس نشسته بود؟ با این حال پلک زد و سرش را جلو کشید. هرم نفس هایش، صورتم را گرم کرد.

ـ دسته گل روز خواستگاریت چی باشه؟

شاهین برایم گل رز آورده بود. گل های یک دست با شاخه های بلند، رز علامت عشق بود و عشقش، شبیه گل، عمری کوتاه داشت. نگذاشتم نگاهم خیس شود. این سوال، زیباترین سوال زندگی هر زنی می توانست باشد.

ـ لاله ی سفید!

عجیب نگاهم کرد، یک ابرویش بالا پرید و دست های محکم مردانه اش را به کابینت چوبی متصل کرد. می خواست، رویم بیش تر تسلط داشته باشد.

ـ گفتم حتما می گی، رز یا ارکیده.

ـ حیف نیست این حسمون و درگیر کلیشه بکنیم؟

لبخندی زد، حواسش پرت انگشت من روی یقه ی پیراهنش بود.

ـ دوست داشتن خودش، کلیشه ای ترین حس دنیاست، اما می بینی که هنوزم قشنگه. همه ی کلیشه ها بد نیستن غوغای جان؟

غوغای قلبش، غوغای جانش، غوغاش زندگی اش…همه و همه من بودم.

ـ آره خب، اما می خوام خاطره ام از روز خواستگاری…با تجربه ی قبلم…

نگذاشت ادامه بدهم، عقب کشید و کمی درهم زمزمه کرد.

ـ متوجهم!

نیم نگاهی به تابه ی بزرگ انداخت، بهمش ریخته بودم؟

ـ باهاش کنار نیومدی؟

ـ اومدم که دارم فکر می کنم لاله ی سفید و از کدوم گلفروشی بخرم!

دستم روی بازویش نشست، نگاهم کرد و من دعا دعا کردم حاج خانم یک دعا هم انتهای نمازش بخواند.

ـ من، یه زن بیوه ام علی!

نوچی کرد و خواست با خشم حرفی بزند که نگذاشتم، روشم، روشی بود که تمام حسش را چسباند به نوک انگشت های نشسته ی من روی لب هایش.

ـ یه زن که یه بار مادر شده و تجربه ی خوبی از زندگی زناشوییش نداره. تو، یه پسر مجردی بی هیچ تجربه ای، حقته بخوای با آدمی باشی که هیچ کس…

مچم را گرفت، محکم و بدون هیچ نرمشی! دستم سر خورد و پایین و چقدر تلاش کرد صدای بمش بالا نرود.

ـ ادامه بدی….لا اله الله!

نفس عمیقی کشیدم. با یک لبخند نرم.

ـ خواستم بگم قبل از این که مامانت زنگ بزنه، بشین یه بار دیگه فکرات و بکن. من می دونم عشق چیه، عشق همینه که وقتی دستم و گرفتی، من دور مچم نبض می زنه و قلبم سرخورده اون جا، یا این گوشایی که هربار سینه ات بالا و پایین شد صداش و شمرد، یا این چشمایی که هی روی موها و چشمات و ابروهات می چرخن و مردمکشون برات می رقصه! می دونم شش سال یکی رو بخوای و نگی چه دردیه. اما…من اون قدر که از حسم ضربه خوردم، از منطقم نخوردم. بشین باز فکر کن و ببین، می تونی بیای خواستگاریم و توی ذهنت نچرخه قبل تو، کی پا توی خونه مون گذاشته و با چه دسته گل و چه رنگ کت شلواری روی اون مبلا نشسته یا نه!

دستم را رها کرد، با اخم هایی درهم و نگاهی تیز. باز لبخند زدم.

ـ می رم پیش مادرت.

ـ تو نمی دونی غوغا عشق چیه؟

قبل از رفتن و چرخیدنم این جمله را گفت و من خشک شده ایستادم. سرم کج شد سمتش و او، با همان اخم های جدی دست هایش را روی سینه گره زد و زمزمه کرد.

ـ عشق چشم و قلب و دست نیست، درده! عشق اون دردیه که بخوری زمین، سر زانوت خاکی بشه و زخمت بسوزه، اما به شوق بازی با دوستات، بدون توجه به دردش باز بلند بشی و بدویی. من سر عشق تو، هزاربار خوردم زمین و به شوق رسیدنت، باز پا شدم و دوییدم. درد کم نکشیدم.

سرش را جلو کشید، جلوی صورت من و لحنش را محکم تر کرد.

ـ از خیال گذشته هات نمی ترسم. چون خود الانت برای منی. من میام، با دسته گل لاله ی سفیدم میام!

حس می کردم، مردمک هایم فلج شده اند. نمی توانستم تکانشان بدهد و به جز صورتش، به جای دیگری نگاه کنم.. دستش به نرمی پشت کمرم نشست و وادارم کرد حرکت کنم. حرفش را زده بود و شاه زن مات این قصه من بودم.

ـ نیم ساعت دیگه، شام آماده است عزیزدلم.

*********************************************************************
ـ من خیلی شوکم غوغا!

آذربانو، مامان و عمه، هرسه به من زل زده بودند. این میان فقط نگاه های کامیاب را با آن موشکافی کم داشتم و دلخوش بودن به پیامک هایی که باعث می شد لبخند بزند و حسم می گفت، متعلق به تبسم هستند. هرچند اصلا نمی دانستم به کجا رسیده اند.

ـ شوک برای چی؟ می خواستی ترشی بندازیش؟

لحن عصبی آذر بانو، مامان را به خودش آورد. از وقتی که مادر علی به تلفنش زنگ زده بود تا همین حالا هنوز باور نکرده بود که من، حسی پیدا کرده ام و از چشم او مخفی مانده. افتخار مامان شناخت بچه هایش بود. ما هم که همیشه این افتخار را از او می گرفتیم.

ـ وضع مالیش چطوره؟

کامیاب بالاخره به خودش حرکتی داد، ظرف چیپس را از جلوی بانو برداشت و کنار من، روی مبل نشست. حس بهتری داشتم. از تنهایی در این جبهه درآمده بودم.

ـ قراره با جیبش شوهر کنه؟

عمه با اخم کامیاب را نگاه کرد.

ـ وا، باز نشه جریان چندسال قبل و یکی بیاد توی خونه که جنبه ی شهرت و ثروت نداشته باشه ها؟

جمله اش، دقیقا شبیه ناخن بود روی پوست قلبم، سوزاند! بد هم سوزاند. کامیاب به عمه نگاه انداخت، آذربانو اخم کرد و مامان سرش را پایین انداخت. آن هارا هم شرمنده کرده بودم.

ـ بدلکاره، مربی! خونه شون مرکز شهره اما دستش به دهنش می رسه. از لحاظ مالی مشکلی نداره فقط….

مامان با نگرانی خودش را جلو کشید.

ـ فقط شبیه ما نیست.

ـ خداروشکر ،الحمدلله، این اصلا یه حسنه که شبیه ما نباشه.

کامیاب با شوخی گفت، آذربانو هرچه کرد نتوانست خنده اش را کنترل کند و عمه، سری به افسوس تکان داد. مامان واقعا گیج شده بود.

ـ غوغا..تو آخه..تازه غنچه….

باز هم آذربانو و شوخی های نابش به کمکم آمدند.

ـ یه طوری می گی انگار فردا دارن میان عروس ببرن، خواستگاریه، بعدش اگر دیدیم پسره فرار نکرد، یه عقد ساده می گیریم تا برسیم به عروسی.

ـ که احتمال فرار پسر مردم زیاده.

پسر و مادر، هم دست هم شده بودند. خندیدم. بدون هیچ رنجشی و مامان، کمی استرسش کمرنگ تر شد.

ـ دوسش داری؟

کامیاب از جا بلند شد، من هنوزم به خاطر پرسش یک دفعه ای مامان، نفسم حبس شده بود. دستان کامیاب به ظرف میوه شبیخون زده بودند و جواب را به جای من، بیرون پرتاب کردند.

ـ دخترت خیلی آب زیرکاهه زن داداش، این خیلی وقته دلش رفته به روی خودش نمیاره.

آذربانو یک سیب به سمت کامیاب پرت کرد، او با خنده جاخالی داد و از پله ها بالا رفت و نگاه هرسه نفر، باز به من چسبید. کف دست هایم را بهم چسبانده و بین پاهایم قرار دادم.

ـ عکسش و داری؟

نتوانستم جلوی لبخندم را بعد از شنیدن این سوال بانو بگیرم. عمه بعد این خنده، با هول بلند شد و تلفن بی سیم خانه را به دست گرفت.

ـ خاک برسرم این داره می خنده، همه چیز جدیه. من زنگ بزنم به سولی جون برای سفارش لباس.

شوکه به مسیر رفتن عمه زل زدم، آذربانو هم انگار تازه یادش آمده بود در صورت عقد نیاز به لباس دارد از جا بلند شد و به کمک عصایش ایستاد.

ـ خدا نگذره ازت که گذاشتی وقتی من اضافه وزن پیدا کردم، هوس شوهر به سرت زد دختر. من الان با این چربی های جمع شده توی پهلوم، چیکار کنم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

‫21 دیدگاه ها

  1. همیشه همینه..نویسنده ها ک میبینن رمانشون داره حمایت میشه دیگ پارت گذاری رو کم میکنن غافل از اینکه مخاطب خسته میشه و کلا بیخیال اون رمان میشه اول دو روزی ی بار پارت میزاشت بعد شد پنج روزی ی بار الانم هشت روز میگذره ی پارت میزاره نصب مخاطباشو از دست داده این رمان

  2. پس پارت بعدی رو کی میزارین . واقعا پارت گذاریتون افتضاح شده دلمون فقط به این رمان خوش بود ک الان شما اصلا خوب پارت نمیذارین . چه وضعشه اخه . پارت های بعدی رو بزارین

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا