رمان ویدیا جلد دوم پارت 12
#تهران
#اسپاکو
هاویر در اتاق را بست.اسپاکو نگاهی به هاویر انداخت
-راستی این بخیههای زیر شکمم برای چیه؟انگار تازست.
هاویر ماتش برد.چطور باید به اسپاکو میگفت در این تصادف نحس نه تنها حافظهاش بلکه قسمتی از وجودش،جنین نازپروردهاش را نیز از دست داده؟
-هاویر با توام.به چی خیره شدی؟
-اوووممم..اون بخیه بخاطر اینه که…یه آسیب به رحمت وارد شده بود مجبور شدن عملت کنن.
اسپاکو به هاویر نزدیک شد دست روی بازوی او گذاشت
-توی این مدت حتما خیلی اذیت شدی.
-ویهان بیشتر از همه ما اذیت شد
-واقعا من عاشق ویهان بودم؟
هاویر دست روی دو بازوی اسپاکو گذاشت
-آره دیونه،خیلی هم عاشقش بودی.حالا هم بیا کمکت کنم الان دکتر میرسه.
هاویر به اسپاکو کمک کرد تا دوش کوتاهی بگیرد.
روبروی آینه روی صندلی نشست.انگار حمام کردن بعد از مدتها باعث شده بود رنگ و رویش باز شود و گونههایش گل بیندازد.
هاویر سشوار را روشن کرد و با آرامش موهای اسپاکو رو سشوار کشید.پیراهن عروسکی از کمد بیرون کشید
-بیا اینو بپوش
-نه
-باید لباست راحت باشه،ویهان برات دکتر زن گرفته که راحت باشی.زودباش
لباس را پوشید.هاویر موهای بلند اسپاکو را بافت.بوسهای روی گونه اسپاکو زد.
-خداروشکر که اینجا کنار مایی.به زودی همه چی یادت میاد عزیزم و این آشفتگی هم تموم میشه
-میخوام برم روستا
هاویر از حرف اسپاکو شوکه شد و ایستاد
-چی؟
-انتقام مامان
-اسپاکو عزیزم خیلی اتفاقها افتاده،بزار حالت یکم بهتر بشه خود ویهان همه چیزو برات تعریف میکنه.
#تهران
#پانیذ
پانیذ خسته از یک شب به یاد ماندنی وارد اتاقش شد.کفشهایش را یکی پس از دیگری گوشهی اتاق پرت کرد.خودش را روی تخت رها کرد.از فکر اینکه اگر پدر و مادرش قبول کنند تا با بنسان زرین شروع به کار کند قند در دلش آب میشد.چشمهایش روی هم رفت.از اینکه فردا جمعه بود و میتوانست راحت بخواب میان خواب و بیداری لبخندی روی لبهایش نشست.
.
.
ساعت ۱۰ صبح را نشان میداد که شیما وارد اتاق دخترش شد.با دیدن اتاق بهم ریخته سری تکان داد
-پانیذ…پانیذ
با شنیدن صدای مادرش نالهوار گفت
-مامان صبح جمعهای بزار بخوابم جون عزیزت
-چی چی رو بخوابی؟ظهر خونه داییت دعوتیم،خانواده داماد قراره بیان باید بریم کمک.
پانیذ خوابآلود روی تخت نشست،همانطور که دست لای موهای بهم ریختهاش میکرد گفت
-من نمیام….خوابم میاد
-شما بیجا میکنی.تا یک ساعت دیگه آماده جلوی در باشی
و از اتاق بیرون رفت.
میدانست اگر حرف مادرش را گوش نکند بعد که بخواهد به استودیو زرین برود مادرش نه میآورد.بیمیل،حوله به دست از اتاق بیرون آمد.دوش گرفتن باعث شد خواب از سرش بپرد.بعد از حمام،سریع حاضر شد.
شیما با دیدن پانیذ از تعجب ابرو بالا داد.باورش نمیشد پانیذ به این زودی گوش به حرفش داده باشد.تصور میکرد باید کلی به او سر و کله بزند تا تن به رفتن دهد.لقمهای برای دخترش آماده کرد و به او که هنوز صبحانه نخورده بود داد.
هر دو با هم از خانه خارج شدند.
#تهران
#ویدیا
ویدیا مثل تمام این سالها که همیشه زودتر بیدار میشد،چشم باز کرد.نگاهش به چهرهی غرق در خواب ساشا افتاد.لحظهای گذشته از پیش چشمش عبور کرد.هیچوقت فکرش را نمیکرد روزی چنین عاشق ساشا شود.
دست جلو برد و با انگشت رو بازوی برهنه ساشا را لمس کرد.
ساشا با حس چیزی روی بازویش چشم باز کرد.نگاهش به صورت خندان ویدیا افتاد.دست جلو برد و ویدیا را در آغوش کشید.
لبهای ویدیا روی گردن ساشا نشست.با حس گرمی لبهای ویدیا دستش کمر ویدیا رو فشرد.
ویدیا سر بلند کرد.فاصلهی لبهایشان به اندازه یک بند انگشت بود.سر خم کرد.لبهای همیشه داغش روی لبهای ساشا نشست.ساشا مثل تمام سالها با عشق و ولع لبهای ویدیا رو بوسید.
ویدیا خندان از ساشا جدا شد.
-پری زنگ زد گفت برای ناهار خانواده عزوس دعوتمون کرده.
ساشا روی تخت نشست.ویدیا که از روی تخت برخاست،ساشا به این فکر میکرد که آیا موضوع را با ویدیا درمیان بگذارد یا نه؟دیر یا زود میفهمید.بلند شد و پشت سر ویدیا قرار گرفت.ویدیا از آینه کنسول نگاهی به ساشا انداخت.
-چیزی میخوای بگی؟
این زن تمام حالات ساشا را میدانست.
-دیروز بهراد زنگ زده بود.
ویدیا چرخید و کامل روبروی ساشا قرار گرفت.دستانش را دور گردن ساشا حلقه کرد.
-خب…چی میگفت؟
-مثل اینکه از بهزاد شنیده شاهو میخواد برگرده.
دستهای ویدیا از دور گردن ساشا جدا شد.هنوز سایهی سیاهی از گذشته روی زندگیش بود.با یادآوری اتفاقات گذشته رعشه بر تنش نشست.ساشا متوجه رنگ پریدگی ویدیا شد.ویدیا را در آغوش کشید.
-نگران چیزی نباش،من اینجام.دیگه هیچی مثل قدیم نیست.
اما دل ویدیا شور عجیبی میزد.
#تهران
#اسپاکو
حس غریبی باعث میشد تا از ویهان دوری کند.خوب بخاطر داشت که ویهان راجع به دختری صحبت کرده بود که به او علاقه داشت.اگر آن دختر آرین بود،پس چرا ازدواج نکرده بودند؟
قدمی از ویهان فاصله گرفت.ویهان متوجه کنار کشیدن اسپاکو شد،اما سکوت کرد.
به همراه ترلان به سالن رفتند.ترلان با اسپاکو شروع به صحبت کرد و همزمان نکاتی را در دفترش یادداشت میکرد.
-بنظر من حتما روزی یکبار استخر رو داشته باشه.اول از تمرینهای ساده مثل راه رفتن توی آب شروع کنه تا به مرور با بهبود عضلات به شنای کامل برسه.
هاویر با سینی چای وارد شد و به ترلان سلام و خوش آمد گفت.
بعد از نوشیدن چای،ترلان و اسپاکو به اتاق اسپاکو رفتند.
با رفتن اسپاکو هاویر رو کرد به ویهان
-امروز اسپاکو دلیل بخیههای زیر شکمش را پرسید.من نیمدونستم چی باید جوابش رو بدم!مجبور شدم بگم رحمت آسیب دیده بود و مجبور شدن عملش کنن.
ویهان کلافه دستی به پشت گردنش کشید.
-دلم برای نگاه مهربونش تنگ شده.وقتی چشماش رو بهم میدوزه هیچ احساسی توی نگاهش نمیبینم.من دارم عذاب میکشم توی این برزخ
-چرا از اول شروع نمیکنی؟فکر کن هیچ عشقی بین شما دونفر نبوده.از امروز شروع کن و دوباره عاشقش کن.اگر خاطراتش رو به یاد آورد که خیلی هم عالی اگر نه که بهش کمک کن تا یه بار دیگه طعم عشق رو بچشه.
ویهان سری تکان داد.هاویر بلند شد و به سمت اتاق رفت.میدانست سخت است،حتی تصور اینکه روزی آشو عشق میانشان را فراموش کند برایش دردناک بود.باید کمک میکرد تا هرطور شده اسپاکو به یاد آورد که روزی دلباخته و شیفته ویهان بوده.
#تهران
#اسپاکو
همین که هاویر وارد اتاق اسپاکو شد،صدای زنگ تلفن همراه ویهان هم برخاست.با دیدن شماره سرهنگ نفسش را سنگین بیرون داد
-سلام جناب سرهنگ
-سلام آقا ویهان،کجایی تو پسر؟؟؟خوبی؟خانومت بهتره؟
-ممنون،خانومم هم هنوز تغییری نکرده
-ایشالا که زودتر حالش خوب میشه،میدونم سخته پسرم اما ما هم به وجودت نیاز داریم.
-ولی قرار بود مرخصی من یکساله باشه،من با این اوضاع نمیتونم بیام سرکار.هیچ تمرکزی ندارم من
-میدونم قرار چی بود،اما این ماموریت مهمه
-اما قربان من الان اولویت زندگیم سلامتی و بهبود کامل همسرم هست
-ببین ویهان جان،این ماموریت سه ماه دیگه قراره اجرا بشه،الان تو مرحله پلن و برنامهریزی هست،فکراتو بکن ببین شاید تا اون موقع تونستی بیای
-چشم ،خبرشو بهتون میدم قربان
بعد از خداحافظی تلفن را قطع کرد و گوشی را روی مبل انداخت.انقدر فکرش درگیر اسپاکو بود نمیتوانست روی موضوع دیگری تمرکز کند.
ترلان از اتاق بیرون آمد
-فردا دوباره میبینمتون
-خیلی خوش آمدین
ویهان،ترلان را تا جلوی در بدرقه کرد.
با رفتن ترلان هاویر رو کرد به اسپاکو
-بهتره توصیه دکتر رو از همین امروز شروع کنی.تا ویهان توی شنا کردن و آب درمانیت کمکت میکنه منم ناهار آماده میکنم.آشو هم قراره بیاد اینجا
اسپاکو شوکه از حرف هاویر در مورد کمک ویهان به خودش برای شنا لب زد
-ولی…
هاویر که میدانست با مخالفت اسپاکو روبرو میشود اخمی کرد
-نکنه همهی گذشته رو یادت رفته؟؟گذشته از اینکه ویهان همسرته اون قبلا دوستت بود،ضمن اینکه اگر یادت رفته یادآوری کنم که مطمئن باش آدم سواستفادهگری نیست.
سپس ویهان را صدا زد و به او گفت که در رفتن به استخر اسپاکو را همراهی کند.
-بریم برات مایو بردارم!
اسپاکو به ناچار قبول کرد.هاویر چشمکی به ویهان زد و وارد آشپزخانه شد.
ویهان مایو قرمز رنگی به سمت اسپاکو گرفت
-برو اتاق رختکن عوض کن لباستو تا من آب استخر رو تست کنم.
اسپاکو بدون مخالفتی لباس را پوشید.با دیدن بدن برهنهاش که از هر طرف لباس نمایان شده بود در دل فحشی نثار هاویر و ویهان کرد.
از اتاقک بیرون آمد.
#تهران
#پانیذ
سلامی سرسری به همه داد و یکسره و بدون در زدن وارد اتاق آنا شد.
آنا که در حال پوشیدن لباس بود با دیدن پانیذ با ترس دست روی قلبش گذاشت.
-زهره ام ترکید … چرا در نمیزنی؟!!
پانیذ چشمکی زد.
-حال عروس خانوم چطوره؟
گونه های آنا گل انداخت.
-دیشب اینجا موند؟
-نه، تا دیروقت موند بعد رفت.
-آفرین به شعورش! زود آماده شو، الان میرسن.
با کمک هم آنا آماده شد.
-راستی حواسم بودا؛ دیشب پسرخاله ی مانی چی بهت می گفت؟!
-تو چرا نگفتی این پسره، پسر خاله ی مانیه؟
-منم نمیدونستم، دیشب فهمیدم. حالا چی می گفت؟
-راجب کار باهام صحبت کرد. قرار شد شنبه یه سر تا استودیوش برم.
-خیلی خوبه!
چهره ی پانیذ تو هم رفت.
-آره اما نمیدونم چجوری مامان اینا رو راضی کنم!
-نگران نباش، راضی میشن.
-مامان بابا آره اما پیمان چی؟
-نگران پیمان نباش، به نوید میگم باهاش صحبت کنه.
کمی خیال پانیذ راحت شد. از اتاق بیرون اومدن. بقیه در حال کار کردن بودن. شیما با دیدن پانیذ اخمی تصنعی کرد.
-تو که عروس نیستی رفتی بست تو اتاق نشستی! زود بیا کمکم الان مهمونها می رسن.
-عروس نیستم اما دوست عروس که هستم!
عزیز جون پرید وسط حرفش.
-کمتر زبون بریز؛ کم کم باید برات دبه ترشی بذارم.
پانیذ متعجب به سمت عزیز برگشت.
-عزیز جون من از همه کوچیکترم!
اما عزیز پشت چشمی براش اومد که باعث شد پانیذ خنده اش بگیره.
#تهران
#ویدیا
ویدیا رو کرد به ساشا.
-ببین کی بهت گفتم، یه روز من از دست این دو تا دق می کنم.
-خدا نکنه خانوم گل خودم.
بن سان ابروئی بالا داد.
-این عشق شما تمومی نداره؟!
علیرام تک خنده ای کرد.
-حسودیت میشه به عشق پدر و مادرم؟
-نه که من بچه سر راهیم؟!
ویدیا: بسه، بسه دیر شد! شما دو تا هنوز آماده نشدید؟
علیرام: من که گفتم نمیام.
ساشا: شما بیجا کردی پسرم! اونا عزت گذاشتن و جز خانواده ی خاله ات ما رو هم دعوت کردند.
بن سان بلند شد.
-من که آماده ام، بریم.
علیرام به ناچار آماده شد.
ساشا: علیرام، بشین پشت فرمون.
-چشم.
-بن سان تو هم کنارش بشین. من و خانومم میشینیم صندلی عقب.
در عقب رو باز کرد. ویدیا با لبخند روی صندلی نشست. ساشا با فاصله ی کم کنارش نشست.
علیرام چقدر عشق میان پدر و مادرش رو دوست داشت. ماشین و کنار خونه تو کوچه ی پهنی نگهداشت.
ویدیا: خیلی از این خانواده خوشم اومده؛ صمیمی و مهربانن.
ساشا به نشانه ی تأیید سری تکان داد. همزمان بقیه هم از ماشین پیاده شدند. آهو با دیدن علیرام لبخندی روی لبهاش نشست.
کمتر پیش میومد علیرام جایی بره. دوست داشت میرفت و کنارش می ایستاد.
در حیاط باز شد و بزرگترها یکی پس از دیگری وارد حیاط شدند.
آهو از فرصت استفاده کرد و کنار علیرام قرار گرفت. زیر لب سلامی گفت و علیرام نیز به آرامی جواب سلامشو داد.
اولین چیزی که نظر علیرام رو جلب کرد حیاط ساده اما پر از حس زندگی خانواده ی آنا بود.
پارت بعدئی کی میزارین؟؟