رمان دانشجوی شیطون بلا فصل دوم

رمان دانشجوی شیطون بلا فصل دوم پارت 13

5
(5)

 

از غفلتم سواستفاده کرد و با پاش آنچنان محکم وسط پاهام کوبید که برای ثانیه ای جلوی چشمام سیاهی رفت و آاااای خفه ای از بین لبهام خارج شد

از شدت درد خم شدم و درحالیکه دستمو بین پاهام فشار میدادم با درد نالیدم :

_می…میکشمت دختره هرزه !!

آیناز از فرصت پیش اومده استفاده کرد و با عجله کنارم زد و خواست از حمام بیرون بره که نزاشتم و با یه حرکت دستش رو گرفتم

_کجا ؟!

چشماش از ترس گرد شد و تکونی به خودش داد و با دستش دیگه اش درحالیکه سعی داشت مشتم رو دور دستش باز کنه لرزون نالید :

_ولم کن برم لعنتی !!

آب دهنم رو به زور قورت دادم و بدون توجه به ضربه هاش که به سرو صورتم میکوبید به سختی راست ایستادم و خواستم قدمی بردارم ولی با درد بدی که بین پام پیچید بی حرکت ایستادم و آخ آرومی زیرلب زمزمه کردم

با یه حرکت به طرف خودم کشیدم که با ترس به خودش لرزید و یکدفعه مثل وحشی ها تا به خودم بیام خم شد و دستم رو محکم گاز گرفت

با حس اینکه نزدیکه گوشت دستم کنده شه دادی بلندی زدم و خشن موهاش توی چنگم فشردم و با یه حرکت سعی کردم سرش رو به عقب بکشم ولی ول کن نبود و با دندوناش فشار بیشتری میاورد

فشار بیشتری به موهاش آوردم که صورتش از درد توی هم فرو رفت و با جیغ خفه ای که کشید ازم جدا شد که عصبی به عقب پرتش کردم که با گریه هایی که به هق هق تبدیل شده بود پخش زمین شد

با صورتی درهم نگاهم رو به دستم دوختم که با دیدن گوشت دستم که قرمز و ملتهب شده بود و جای تک تک دندوناش روش پیدا بود دادی از درد زدم و عصبی فریاد زدم :

_آدمت میکنم وحشی !!

با شنیدن صدای دادم دستپاچه و لرزون درحالیکه سعی میکرد بلند شه با هق هق چیزایی زیر لب زمزمه میکرد که با عجله خواستم به سمتش یورش ببرم ولی با درد بدی که بین پاهام حس میکردم توان حرکت نداشتم

بنابراین خطاب به آینازی که داشت بلند میشد از پشت دندونای کلید شده ام با خشم غریدم :

_بیا اینجا زود باش وگرنه خودم بگیرمت زندت نمیزارم !!

 

” آیناز “

با شنیدن تهدیدش بدنم لرزید ولی با فکر به اینکه فعلا نمیتونه حرکت کنه امیدوارم دستای لرزونم رو تکیه گاه بدنم کردم و سعی کردم ترس رو کنار بزارم و بلند شم که بالاخره موفق شدم

بدون اینکه نگاهی به اون نیمای لعنتی که داشت به طرفم میومد بندازم با قدمای بلند و نامتعادل از حمام بیرون زدم و باعجله به طرف در اتاقش رفتم و خارج شدم

تموم بدنم از شدت درد و شوکی که بهم وارد شده بود میلرزید و تسلطی روی راه رفتن خودم نداشتم با رسیدن به پذیرایی با هق هق همونطوری که نگاه گریزونم رو به دنبال کیفم دور تا دور خونه میچرخوندم تند تند قدم برمیداشتم

که با دیدنش که پایین مبل افتاده بود به طرفش قدم تند کردم که برش دارم ولی با شنیدن صدای داد نیما به عقب چرخیدم که با دیدنش که توی قاب در ایستاده بود روح از تنم پرید

بیخیال کیف شدم و با ترس موهای چسبیده به پیشونیم رو کنار زدم و با عجله به طرف در خروجی قدم تند کردم که فریاد زد :

_وایسا لعنتی !!

با دستای لرزون سعی کردم قفل در رو باز کنم ولی از شدت استرس اهرم از بین دستام لیز میخورد و دستم توان باز کردنش رو نداشت

یکدفعه با شنیدن صداش توی چندقدمیم با ترس زیر لب اسم خدا رو زمزمه کردم و تموم سعیم رو به کار گرفتم بالاخره در باز شد

درست مثل پرنده ای که از قفس آزاد شده باشه پا داخل حیاط گذاشتم و بدون اینکه نیم نگاهی به پشت سرم بندازم با دو به طرف در خروجی راه افتادم

بالاخره از اون خونه نفرین شده بیرون زدم و با نفس های بریده وسط خیابون ایستادم و با ضعف و سستی که توی بدنم پیچیده بود دستامو روی زانوهام گذاشتم و درحالیکه خم میشدم با نفس نفس نگاهم به زمین دوختم

میدونستم دیگه دنبالم نمیاد ولی باید از اینجا و این مرد دور میشدم این مرد به شدت ترسناک بود و البته خطرناک !!

آب دهنم رو قورت دادم و درحالیکه دستم رو به دیوار تکیه میدادم بدون اهمیت به نگاهای متعجب مردم لباسم رو مرتب کردم

درحالیکه دستم روی قسمت پاره شدگی لباسم میزاشتم و سعی در پوشوندن تن برهنه ام داشتم به سمت خیابون اصلی راه افتادم

لعنت به من…. آخه با چه اطمینانی پا داخل خونه ی این آدم روانی گذاشتم ؟!

دستمو برای اولین تاکسی که از رو به رو میومد بلند کردم و با ایستادنش خسته عقب نشستم و بعد از دادن آدرس خونه با درد سرم رو به پشتی صندلی تکیه دادم و چشمام بستم

 

اینقدر توی فکر فرو رفته بودم که با توقف ماشین و صدای راننده که مدام صدام میزد گیج و دستپاچه به خودم اومدم و لرزون لب زدم :

_ب….بله ؟؟

با تعجب نگام کرد و گفت :

_حالتون خوبه ؟؟

زبونی روی لبهای ترک خورده ام کشیدم و درحالیکه لبه های لباس پاره شده ام رو بهم نزدیک میکردم با بغض خفه توی گلوم لب زدم :

_آره ….. آره خوبم !!

با اینکه معلوم بود قانع نشده ولی سری به نشونه تایید حرفام تکونی داد و گفت :

_اوکی ….خواستم بگم رسیدیم به آدرسی که داده بودید !!

باعجله به سمت پنجره ماشین چرخیدم که با دیدن خونه با حس آرامشی که توی وجودم پیچید نفس بلندی کشیدم و درحالیکه دستگیره ماشین رو توی دستای لرزونم میگرفتم و درو باز میکردم خطاب بهش زیرلب تشکری کردم

کنار در ماشین ایستادم با گیجی دستم به سمت کیفم رفت ولی با نبودنش و یادآوری اینکه توی خونه ی اون روانی جا گذاشتمش عصبی دستی به صورتم کشیدم و لعنتی زیرلب زمزمه کردم

حالا باید چیکار میکردم ؟؟

راننده با دیدن تعلل و دستپاچه بودنم خم شد و درحالیکه سعی میکرد دقیق نگام کنه سوالی پرسید :

_چیزی شده ؟؟

جلوی پیراهنم رو بیشتر توی چنگم فشردم و لرزون لب زدم :

_نه !!

آب دهنمو به زور قورت دادم و با استرس اضافه کردم :

_یعنی آره !!

گیج نگاهم کرد که با ناراحتی نگاه ازش گرفتم ، میخواستم بی سرو صدا یه طوری که بابا مامان نفهمن و با دیدن سروضع آشفته ام نترسن وارد خونه بشم ولی الان که کیفم رو جا گذاشتم و هیچ پولی برای پرداخت کرایه ندارم باید چه خاکی توی سرم میریختم ؟؟

نگاه لرزونم رو به اطراف چرخوندم و توی ذهنم به دنبال راه حلی بودم که بی طاقت صدام زد

_ببخشید خانوم ولی من دیرم شده !!

دستپاچه درحالیکه یک قدم بهش نزدیک تر میشدم دستمو لبه شیشه ماشین گذاشتم و درحالیکه خم میشدم تا بهتر ببینمش خجالت زده لب زدم :

 

_میشه یه کم منتظرم بمونید تا از خونه براتون پول بیارم ؟؟

چندثانیه بی حرف و مشکوک خیرم شد که لبامو با شرم روی هم فشردم و با اصرار ادامه دادم :

_آخه کیف پولم جا مونده الان پولی همراهم نیست !!

پوووف کلافه ای کشید و به اجبار باشه ای زیرلب زمزمه کرد که با عجله تشکری کردم و درحالیکه با قدمای لرزون به طرف خونه راه میفتادم بلند خطاب بهش گفتم :

_زود میام !!

رو به روی خونه ایستادم و با استرس نگاهم رو به اف اف دوختم الان اگه کیفم که کلیدام توش بود همراهم بودن دیگه نیازی به زنگ اف اف رو زدن نبود و بی سروصدا وارد خونه میشدم ، همونطوری که توی ذهنم به دنبال بهانه ای برای این سروضع آشفته ام میگشتم با تعلل دکمه اف اف رو فشردم

از شدت ترس نفسم حبس شده بود که با شنیدن صدای خدمتکار با آرامش دستمو روی سینه ام که به شدت بالا پایین میشد گذاشتم

_شمایید خانوم ؟؟

از جلوی دید دوربین کنار رفتم و جدی لب زدم :

_آره برام پول بیار دم در کرایه تاکسی رو حساب کنم زود باش !!

_چشم خانوم !

در با صدای تیکی باز شد که با عجله داخل شدم و با ترس و لرز همونطوری که جلو میرفتم نگاهم رو توی حیاط چرخوندم که خدمتکار با سری پایین افتاده درحالیکه کیف پولی دستش بود بیرون اومد و خواست به طرف در خروجی بیاد

که سرش رو بالا گرفت و با دیدنم لحظه ای خشکش زد و بی حرکت موند با قدمای نامتعادل به طرفش رفتم که به خودش اومد و همونطوری که به طرفم قدم تند میکرد با نگرانی گفت :

_چی شده خانوم ؟؟

درحالیکه از شدت استرس دندونام بهم میخوردن بی توجه به حرفش ، به سختی سوالی پرسیدم:

_بابا مامان کجان ؟؟

با نگرانی سرتا پام رو از نظر گذروند و درحالیکه زیربغلم رو میگرفت و توی راه رفتن کمکم میکرد گفت :

_خونه نیستن رفتن بیرون !!

چی ؟؟ خداروشکری زیرلب زمزمه کردم و با صدایی که از شدت جیغ و گریه هام گرفته شده بود خطاب بهش لب زدم :

_تو برو کرایه تاکسی رو حساب کن خودم میتونم راه برم

_ولی خانوم ؟!

ازش فاصله گرفتم

_اما و اگر نداره همین که گفتم !!

با دودلی نگاه ازم گرفت و با عجله از خونه بیرون رفت

حالا که خیالم از بابت راننده‌ تاکسی راحت شده بود با غم دستی به صورتم کشیدم و لنگون لنگون به طرف خونه راه افتادم حالا که میدونستم بابا اینا خونه نیستن با خیال راحت در ورودی رو باز کردم و داخل شدم

با کمری خم شده و دردی که روح و جسمم را درگیر کرده بود آروم آروم از پله ها بالا رفتم و خودمو به اتاقم رسوندم درو بستم و درحالیکه بهش تکیه میدادم بغض گلوم ترکید و هق هقم اوج گرفت

لحظه به لحظه ای که اون نیمای عوضی دستش روی تنم میکشید و قصد تجاوز به من رو داشت جلوی چشمام جون گرفت و پاهام سست و بی حس شد و بالاخره مقاومتم شکست و پاهام خم شد و پخش زمین شدم

انگار تازه که به خونه و مکان امنی رسیده بودم متوجه شدم که داشت چه بلایی سرم میومده و چه شوک بزرگی را پشت سر گذاشتم و بدنم از ترس شروع کرد به لرزیدن و لرزون مدام زیر لب زمزمه کردم :

_خدایا شکرت که نجاتم دادی و پشت و پناهم بودی !!

دندونام از شدت استرس بهم میخوردن و حس میکردم فشارم افتاده طوری که نای تکون خوردن نداشتم که با تقه ای که به در اتاق خورد و صدای نگران خدمتکار به خودم اومدم

_حالتون خوبه خانوم ؟!

دستی به صورت خیس از اشکم کشیدم و همونطوری که فین فین کنان دماغم رو بالا میکشیدم لرزون و با صدای گرفته ای لب زدم :

_ خوبم !!

ولی معلوم بود که باور نکرده چون که دستگیری در اتاق روتکونی داد و وقتی دید باز نمیشه با نگرانی گفت :

_میشه بیام داخل حس می کنم حالتون خوب نیست ؟!

دوست نداشتم کسی منو با این سر و وضع ببینه ولی مطمئن بودم تا زمانی که با چشمانش نبینه که حالم خوبه از پشت این در تکون نمیخوره پس سعی کردم به خودم مسلط بشم پس در حالیکه دستامو روی زمین ستون میکردم به سختی بلند شدم

دستی به موهای آشفتم کشیدم و با نفس عمیقی که کشیدم آروم در و باز کردم ، خدمتکار بیچاره با دیدن سروضعم یک قدم به عقب برداشت و وحشت زده گفت :

_ وای خانوم…..حالتون خوب نیست باید هرچی زودتر بریم بیمارستان !!

دست لرزونم رو جلوش گرفتم

🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 5

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

‫2 دیدگاه ها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا