رمان حرارت تنت

رمان حرارت تنت پارت 71

4.8
(12)

 

درو می زنه و خیلی نمی گذره که صدای پر شتابه پاهاش رو می شنوم … آخرشم
دستگیره ی دری که پایین کشیده میشه … در که باز می شه ماهرخ با هول داخل میاد

چشمش به منه به صندلی بسته شده که می افته جا می خوره …. اون هنوزم فکر می
کنه من زنه مسیحم …. هنوزم منو نهان می شناسه … اما حاال با دیدنه من جا می
! خوره … کیفی که توی دستشه زمین می افته و امیر محو ماهرخه خیره به من شده
چند ساله همدیگه رو از نزدیک ندیدن ؟ … ماهرخ مادره منه ؟ … چقدر حسرت
خوردم با دیدن ماهرخ و مادرانه هاش برای مسیح یا سودابه … هنوزم نا آشنام …
باورم نمیشه دختر کوچیکه خانواده ای هستم که خانواده ی همسرم بوده و دسته کم
! هزار باری حسرته داشتنش رو خوردم
امیر از کنار ماهرخ می گذره و درو می بنده. … با صدای در ماهرخ به خودش میاد …
… با همون رنگ و روی پریده سمت امیر بر میگرده
… ـ ایـ … این مسخره بازی ها چیه ؟ … دخترم کو ؟
… امیر لبخند میزنه : مثل همیشه جسور و زیبا
… ماهرخ کالفه باز منو نگاه میکنه : نهان … تو … تو اینجا چیکار میکنی ؟
! امیر که پشت سرش ایستاده خم میشه و بیخ گوشش میگه : نهان نه ….َِسَرین
یه لحظه توان از پاهاش میره انگار ، می خواد بیغته که امیر زیر بازوش رو می گیره و
اجازه ی افتادن بهش نمیده … چشمام دیگه حتی به زور باز مونده … من از شب
پیش دم دمای صبح تا االن چشمام خشک نشده و یه سََره به حاله خودمو زندگیم
! باریده
میاره و روی صندلی کناره من اونو میشونه … تموم مدت ماهرخ به من خیره س و لب
… میزنه ، مخاطبش امیره
… میگه : دُ … دروغ میگی ؟ … مگه نه ؟
به امیر نگاه میکنه … امیر مثل من شالی که ماهرخ روی سرش انداخته برمی داره و
! مشغول بستن دستاش پشتسرش میشه و میگه : من هیچوقت به تو دروغ نمیگم
ماهرخم مثل من دست و پا نمیزنه … پرخاش نمیکنه … ما هر دو شوک زده و مات
برده ایم ! ماهرخم چشماشبارونی میشه … مثل من … گیجه و پر از دلتنگی ، مثل من
…. ما شبیه به همیم … فقط من یه دختر دور افتاده م و اون یه مادره دور مونده …
تاوانه هوسه امیر رو داریم میدیم ؟ … دل بستن به یه زنه شوهر دار و بچه دار ؟
… .
امیر صندلی رو دور می زنه و رو به روی ماهی می ایسته و میگه : امیدوارم مادر شوهره
… خوبی برای دخترت بوده باشی
… داغه دله ماهرخ زیاد میشه و میگه : تـ … تو سََرینه منی ؟
هق هقم نمی ذاره حرف بزنم … خالی ام … نمی دونم چه حسی دارم … نفرت یا
عالقه …. من اون روز هایی که عروسه خانواده بودم دیده بودم بال باال زدنه مامان
ماهی رو برای بچه های دور افتاده ش … اما چرا گذاشت بریم ؟ چرا کمال مانع نشده

 

بود ؟ … به خاطر جنسای غیر قانونی ؟ … از منو تورج براش مهم تر بود ؟ …. ۱۸
… سال خیلیه … یه عمره ! اندازه ی عمره من … عمره تورج
. … امیر ـ پسرت رو ندیدی ؟
ماهی تند سمت امیر برمیگرده … هول زده میگه : چیکارش کردی ؟ … چیکار کردی
بچه م رو ؟ … اون … اون بزرگ بود … میتونست برگرده … می تونست نیاد با تو
!
امیر که انگاری لذت می برد از این معرکه ای که راه انداخته ، میگه : ازت متنفره …
! نفرتی که داره اونو دور کرده ازت … انتقامم رو گرفتم ازت ماهی … بد گرفتم
صدای گریه ی ماهی بین صدای هق هقه من گم میشه و میگه : بچه هات … زنت
… …. خراب کردی امیر
حس میکنم امیر باز بغض میکنه … مثل همین چند دقیقه ی پیش که بغض کرده بود
… اما حاال نگاهش با نفرت قاطی میشه و همه ی حرصش رو توی جمله ش می ریزه
: … خیره به ماهی میگه
… ـ داغه دخترام رو دله من موند … داغه دخترت رو روی دلت می ذارم ماهرخ
ماهرخ هول میشه … هولزده و پر استرس میگه : نه … نه … تو رو خدا … هرکاری
می خوای بکنی با من بکن تو با من مشکل داری … تو از اولش فقط دنباله من بودی
… حاال … حاال من هستم .. هرکاری بخوای میکنم ، هرجایی که بخوای میام …
… دخترم رو ول کن … سََرینه منو ول کن
امیر فقط به عجز و البه و ناله های ماهرخ خیره س … ماهرخ که واکنشی از اون نمی
بینه بدتر به گریه می افته : تو رو خدا امیر … تو رو هرکسی که می پرستی …
. … التماست میکنم امیر
حس میکنم امروز آخرین روزه عمرمه … حتی نای گریه کردن ندارم و اشکام دیگه
دسته خودم نیست … تصورم از پدر بودن و پدر داشتن عوض شده … دزده امروزی
که از تجاوز به من حرف میزنه همون بابای دیروزی … نه ، دیشبیه ! حتی کمتر از ۲۴
… ساعت عوض شده ! تغییر کرده
به ماهرخ خیره میشم … حتی صداش رو دیگه نمی شنوم … دوست دارم از مادر
دار شد نم لذت ببرم … دوست دارم باور کنم مادرم منو دور ننداخته که گیره کسی
مثل مریم بیفتم … کسی که شاید نه ، حتما شبیه نا مادریه سیندرال بوده. .. کی این
وسط بیشتر آسیب دیده ؟ … من ؟ تورج ؟ ماهرخ یا کمال ؟ … دلم برای تورج آتیش
می گیره … یاد شب بیداری هاش موقع مریضیام و یاده دعوا و کلکلش با مریم می
افتم … همه چیز رو تنهایی تحمل کرده … حتی نفرت بهماهی و کمال رو … تنها
… بوده تا من نفهمم. .. تا من آسیب نبینم
تورج فقط برادر نبوده … دلم خون گریه کردن می خواد … دلم چشم بستن و دیگه
باز نکردن می خواد … می دونمامروز عاقبته خوشی نداره … می دونم مسیح حتی
روی تخت بیمارستانم باشه میاد … حال ندار و مریضم که باشه میاد…. می دونم و
دلم نمی خواد بیاد … که ببینمش و باز یادم بیاد من زنه برادره خودم محسوب میشم

…. شاید خدا بابتاین کار حرام می خواد تنبیهمون کنه … اما ما خبر نداشتیم ! …. ما
… یه رابطه ی ممنوعه رو شروع کریم … دل بستیم
. … بوسیدیم … لذت بردیم … خندیدیم … چی شد که اینطوری شد ؟
برای اولین بار بعد از چند ماه حسرت می خورم و با خودم می گم اگه به شب عروسی
! برگردم … هیچوقت فرار نمیکنم … هیچوقت
صدای زنگ آیفون از بهت بیرونم میاره … ماهرخ هنوزم التماس میکنه … نمی دونه
امیر قلبش رو از نفرت پر کرده … نمیدونه کوتاه نمیاد … امیر مشتاق سمت در میره
… قبل از باز شدنه رو میزی رو میکِِشه و گلدونه دکوری استیل روی زمین قِِل می
خوره … مرتب تا می کنه و جلوی دهنه ماهرخ میذاره … دهنه ماهرخ رو می بنده …
: نگش میکنم و بی جون لب میزنم
.. ..ـ تو رو خدا بابا … تورو خدا
در خونه باز میشه و ماهرخ صداش قطع میشه با دیدنه مسیحه از رنگ و رو افتاده …
نگاه مسیح روی هر دوی ما می چرخه … می فهمم رنگش پریده … حتی می تونم
گیج بودنش و دعوا و جنگه موقعه از بیماستان اومدنش رو حدس بزنم … دلم براش
تنگ شده … اندازه ی این دو روز ؟ … نه ، بیشتر … صد سال … باید دورش رو
خط بکشم ؟ … مسیح برادرمه …. رگ گردنش توی ذوق میزنه … منو ماهی به
جرات می تونم بگم از عزیز کرده هاش هستیم … امیر دست گذاشته روی عزیز کرده
! های مسیح
امیر دست هاش رو توی جیبش گذاشته و میگه : هنوز مََنگی ؟ …. فکر میکنم
پرستاری رو که گذاشتم تا داروی بیهوشی به سِرُُمت تزریق کنه ، کارش رو خوب
. … انجام داده
مسیح سرش رو تکون میده … امیر تا کجاها پیش رفته … ماهرخ ترسیده و نگرانه
! مسیحه … منم نگرانشم … لب میزنم : مسیح .. مسیحم
لبم رو گاز می گیرم… اون برادرمه … همینِِکِشمکش از پا در میاره منو …. تا آخر
دنیا هم زمان داشته باشم نمی تونم ماهیته مسیح رو برای خودم تغییر بدم … اون
! عشقه منه
کسی از پشت سر با چوب بینه گردن و سر مسیح ضربه می زنه … من جیغ میکشم و
مامان ماهی خودش رو پیچ و تاب می ده تا به مسیح برسه و نمی رسه ! … ما هر دو
… بسته شدیم
امیر با لذت به تنه زمین خورده ی مسیح نگاه میکنه و میگه : شیر پسری بزرگ کردی
ماهرخ ! … باید به زور دارو و از پشت حمله کردن زمین خورده ش کنیم … از پا
درش بیاریم ! …. نگهبانی که از یاشار مراقبت میکرد … به سختی و با کمکه امیر
تنه مسیح رو روی صندلی میذاره و محکم دستاش رو از پشت سرش می بنده … یقه
ی مسیح خونیه و یادم میاد که خونریزی معده داشته … از نگرانی رو به مرگم و میگم
: ولش کن … مریضه … نمیبینیش؟

 

🆔 @romanman_ir

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.8 / 5. شمارش آرا : 12

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

‫2 دیدگاه ها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا