رمان حرارت تنت پارت 62
سودابه و مامان ماهی بیرون میرن … خب منم دوست داشتم تو افتتاحیه ی کافی شاپ دوست سودابه باشم … تلفن مرتب
زنگ میخوره و برنمی دارم … می دونم مسیحه … می دونم می خواد مطمئن بشه که خونه موندم … بدجنس میشم و
گوشی رو برنمی دارم …
نیم ساعت نگذشته که در ساختمون باز میشه … روی کاناپه نشستم و به تلویزیون خیره م که محکم درو میکوبه و از جا
می پرم … اخم آلود نگاش میکنم و نگاه اون صد برابر ترسناک تره …
ـ چرا جواب نمیدی ؟ …
لج میکنم : دوست نداشتم جواب بدم !
کیفش رو روی زمین پرت میکنه و نزدیکم میشه : یه بار دیگه همین زری رو که زدی بزن تا خودم از خجالتت در بیام…
ـ چیه ، باز منو میزنی ؟
تند جواب میده : لهت میکنم … نهان من اعصاب ندارم … خودتم میدونم ، کم رِژه برو رو مخ من ، خب ؟ … زنگ بزن
داداشت …
گوشی رو سمتم پرت میکنه …. روی کاناپه می افته و میگه : زود باش …
ـ دعوا میشه …
عصبی میگه : خر گاز گرفته منو ؟ … تو روی من چه حسابی باز کردی ؟ …. میگم بزنگ بگو بیاد سنگا رو وا بکنیم ..
می خوای تا کی حبس باشی تو خونه ؟
ـ خب بذار برم بیرون …
کالفه دستی بین موهاش می کِشه و میگه : نمیذارم …. بری و بیای صد بار زندگیم تا بیخ خِرم باال میاد … برداره ببره
تو رو چی ؟ …
آروم میگه : بزنگ گفتم …
بی حرکت بودنم رو که میبینه عربده میزنه : کری مگه ؟ ..
از جا می پرم و گوشی رو توی دستم میگیرم … یه دستم به گوشیه و با دست دیگه م گونه م رو پاک میکنم و شماره
میگیرم … بوق اول … بوق دوم ….
ـ مسیح !
صدای تورج و می دونه که این خط ، خطه مسیحه … میدونه که برداشته و اسم مسیح رو صدا میزنه … می مونم چی
بگم که مسیح گوشی رو ازم قاپ میزنه : الو …. آره ، مسیحم … می خوای تا کِی فرار کنی ؟ … کجا بیام ؟ .. تو آدرس
بده بهم …. ) عصبی می خنده ( جالبه … تو بِبَریش ؟ … زَنِ منو ببری ؟ مادر نزاییده …
به سمت من برمیگرده و منو نگاه میکنه و میگه : ما با هم خوب نیستیم ؟ … کی گفته ؟ خودش گفته بهت ؟ …
نگاه خیره ش روی من ثابت می مونه و می دونم تورج چیزایی بهش میگه که نباید بگه … می دونم از کتک خوردنای
قبل حرف میزنه و مسیح نمیدونه آسو اونقدری به اهورا نزدیک شده که وقتی از ما بپرسه اهورا از ریز رابطه مون بهش
بگه …
هر لحظه که می گذره آشفته تر میشه . لب باز میکنم و میگم : مسیح …
چشماش رو عصبی روی همدیگه میذاره … گوشی رو که قطع میکنه میگم : به خدا من نگفتم !
لبخند عصبی و پر تمسخری می زنه و میگه : تو نگفتی ولی می دونی اون راجع به چی حرف زده که میگی من نگفتم !
ـ بذار توضـ …
دستش رو کج روی دهنم میذاره و اونقدری عقب هُلَم میده که پشتم به دیوار می خوره … صورتش رو جلو میاره … چند
سانتی چشمام به چشمام خیره میشه و میگه : می خوای بری ؟!
فشار دستاش روی دهنم زیاده … بخوامم نمی تونم حرف بزنم و حرف نمی زنم … قطره اشکم که سُر می خوره روی
دستش می افته و گم میشه ! … محو میشه …
نگاش قطره اشک ریخته رو تا رسیدن به دستش تعقیب میکنه … پیشونیش رو به دیوار پشت سرم تکیه میده … نیمرخش
مماس با نیمرخمه …
دلم میگیره … انگاری هربار که می خواد همه چیز درست بشه خراب میشه .. حس میکنم خسته شده … دستش رو از
روی دهنم برمی داره …. در عوض کف دستش رو سمت دیگه ی سرم به دیوار تکیه میده و حصار درست کرده!
بیخ گوشم میگه : دارم به زور نگهت میدارم ؟ جواب میدم : دلم می خواد بمونم
دوست دارم ببرمت جایی که به جز خودم چشم کسی بهت نخوره … جایی که
! دست خدا هم بهت نرسه
… اشکای پشت سر همم میریزه و خیره به رو به رو میگم : من دوستت دارم
صدای پوزخندش رو میشنوم … دلم میگیره … اما چیزی نمیگم ! چیزی ندارم که
بگم … نمیدونم از آسو حرف بزنم یا نه … تورج اونو الی منگنه گذاشته … عزیزم
گفتنش به اهورا مصنوعی نبود و اگه اهورا خبر چین بودنش رو بفهمه چی ؟ … کالفه
از فکرای در هم و بَرهَمَم … خسته و بی تاب سرم رو خم میکنم … اونقدری خم
! میکنم که به آرنج مسیح که رو به روی منه پیشونیم رو تکیه میدم
! …آروم میگه : برو
تند سر بلند میکنم و به سمتش برمیگردم … نیمرخش رو به رومه چشماش هنوز
بشسته س … حس میکنم قلبم فشرده میشه … اونقدر که بازتابش روی ریختن
… اشکام تاثیر میذاره و من حتی پلک نمیزنم
!زمزمه میکنم : کـ … کجا برم ؟
… تکیه ی پیشونیش رو از دیوار میگیره و ازم فاصله میگیره
! ـ برو هر دَرََکی که برات جهنمه اینجا رو ، بهشت می کنه
تکیه به دیوار سُُر می خورم …. روی زمین می شینم و میگم : من … من نمی خوام
! جایی برم
پوفی میکِِشه و روی مبل میشینه … آروم نیست ، اما آروم حرف میزنه ، می خواد بگه
خیلی خونسرده و میگه : گفتم نری بیرون … داد زدم ، عربده کشیدم … گفتم بری
نمی ذاره برگردی … خونه رو به پا گذاشته … اینجا رو هم بلده … داداشت چی تو
سرشه ؟ .. شماره ی من ، شماره ی کسری رو داره … قراره رو در رو نمی ذاره …
… فراریه … وقتی من نیستم ، هست … دردش چیه ؟ … دردت چیه ؟
! دستام رو دور زانوهام حلقه میکنم : نمی تونم بذارمت برم
خیره نگام میکنه : میدونی دوستت دارم … می دونی فرق داری برام … می دونی
نازت رو همه رقمه میخرم … قول نمیدم عصبی نشم ، پرخاش نکنم … که
خوشبختت کنم … فقط قول میدم تا آخرش اندازه ی توانم تالش کنم … شاید بلد
نباشم زیادی تحویلت بگیرم … منتها اخم و گریه ت نیش میشه تو تنم … نمی بینی
؟ هق هقم تو سالن میپیچه و میگم : من نگفتم تو منو زدی … نگفتم چی گذشته
… بینمون
!ـ باد به گوشش رسونده ؟
! ـ آسو
مسیح اخم میکنه : خر فرض کردی منو ؟ تو حتی اندازه ی ده مین هم با آسو هم کالم
! نشدی
… ـ راهورا شده … هم کالم شده
… گنگ نگام میکنه که میگم : تو رو خرا … من بمیرم مسییح عصبی نشو
تشر می زنه : خفه شو … ینی چی تو بمیری ؟
ـ ینی رنگم می پره از اینکه بخوام چیزی رو بگم بهت … می ترسم از عصبی شدنت
… … از کوره در رفتنت … بیا منطقی و آروم بهش فکر کنیم
از جا بلند میشه و جلوی پام میشینه … بازوهام رو میگیره و اخمو میگه : این وسط
… هیچ جوره ربطه آسو به اهورا رو نمی فهمم و تو کَِتَِم نمیره
ـ خیلی وقته دوستن … از همون موقع که آسو اومده بود دنباله من … آسو حتام از
… اهورا پرسیده رابطه ی مارو
! فهمیده که منو تو از اولش عالقه نداشتیم به هم
مسیح تند بلند میشه و میگه : آسو … آره … خوده کثافتش جلوی کالنتری بال بال
می زد برای بیرون اومدنه اهورا
… من فکر میکردم دنباله تو اومده …
… ـ بال بال زده چون این وسط عاشقه اهورایی شده که نباید بشه
مسیح کالفه دستی بین موهاش میکشه و میگه : اهورا خیلی وقته که زیاد تو جمعه ما
. . نیست … از آوردنه آسو میترسه
سمت در میره که تند بلند میشم و دستش رو میگیرم … به سمتم برمیگرده : ول کن
! نهان … ول کن گفتم
! ـ تو رو خدا … تو رو جونه مامان ماهی … نرو مسیح … نرو . وایسا یه کم
پارت گذاری هر روز در کانال رمان من
🆔 @romanman_ir
چراااا؟نع توروخودا فقط بگینن چرااااا قصد زجر ادمو دارینن 😭😭😭چرا اینقدر کم دیر